با ردپای اربابان
خواننده گرامی، لازم به ذکر است که به دلیل عدم امکان ویراستاری تطبیقی، انجمن مترجمان نمیتواند کیفیت ترجمه را تایید کند، این داستان کوتاه به انتخاب خود مترجم، ترجمه شده و شما در جایگاه خواننده این متن میتوانید در بخش نظرات امتیاز دهید و یا نظر خود را برای مترجم بنویسید.
وقتی که پاییز میرسید و روزها کوتاه میشدند و هوا داشت میچایید، سپیددندان شانس خود برای آزادی را غنیمت میشمرد. آنگاه چند روزی توی آبادی سر و صدا و همهمه شروع میشد، اتراقگاه تابستانی برچیده شده و همه دار و دسته حاضر در جمع بار و بنه خود را بسته و آماده رفتن به شکار پاییزی میشدند.
سپیددندان همه این جنبو جوشها را مشتاقانه تماشا میکرد و زمانیکه سرخپوستان با چادرهایشان رو به پایین مسیر حرکت و قایقها بر ساحل رودخانه شروع به بارگیری میکردند همه اینها را از نظر میگذرانید.
بعضی مواقع سرخپوستان زودتر با چادرهای خود حرکت میکردند طوریکه رد پای شماری از آنها در پایین رود در حال محو و گم شدن بود.
سپیددندان کاملا و بهطور عمد عزمش را جزم میکرد که پشت سر همه بیاید و منتظر فرصت میماند تا از اردوگاه بههر طریقی به سوی چنگل جیم شود. در جنگل و جاییکه نهر باریکی از آن جاری بود و آبش داشت یخ میزد به گم کردن رد پای خویش میپرداخت. سپس خود را به آغوش بیشهزار متراکم کشانده و آنجا به انتظار مینشست. زمان به این طریق میگذشت و او هر از چند گاهی به خواب میرفت. اما لحظهای با صدای گری بیورز که وی را به نام صدا میکرد از خواب برمیخواست. صداهای دیگری نیز بهگوش میرسیدند و سپیددندان میتوانست صدای زن سرخپوست گری بیورز را که او هم مشغول جستجو همراه با میتسه فررند گری بیورز بود، بشنود.
در این حال سپیددندان از ترس بر خود میلرزید و هر چند که میلش بود از مخفیگاه خود ببرون بیاید ولی با این وجود مقاومت میکرد. اندکی بعد صداها خاموش میشدند و زمانی طول نمیکشید که از مخفیگاه خود بیرون پریده و از این موفقیت در کار خود دچار شعف و شادمانی میگردید. تاریکی از راه فرا میرسید و او برای مدتی لابهلای درختان بازی میکرد و از این فرصت آزادی خود لذت میبرد. بعد از آن و کاملا از روی تصادف یادش میآمد که تنهاست. سپس با خود میاندیشید تا به خاموشی جنگل گوش دهد، خاموشیای که او را مضطرب و نگران میساخت. این خاموشی نه جنبشی و نه صدایی داشت بلکه لحظه ترسناکی بیش نبود. به احساس خطر پنهان و نادیده و بیحدس و گمان میپرداخت و تردیدی از اجسامی چون درختان و سایههای در تاریکی که ممکن بود به نهان کردن تمام گونههای اجسام و موجودات مخاطرهآمیز بپردازند وجودش را در هم میپیچید.
سرما داشت بر وی مستولی میشد. دیگر اینجا خبری از هیچ مکان گرم و نرم مثل چادر سرخپوستان که در آن بتوان تنگ هم خوابید نبود. پاهایش داشت یخ میزد پس اول پای جلو و بعد پای دیگرش را از زمین بلند کرد سپس دم پر پشتاش را دور آنها تاب داد تا بپوشاندشان و در همان حال ناگهان تصویری از ذهنش گذشت. اما چیز عجیبی نبود. در میدان دید درونی وی تصاویر متوالی درحافظه او نقش بستند. دوباره اتراقگاه خود، چادرهای سرخپوستان و شعله های آتش در مقابل دیدگانش ظاهر شدند. صدای تیز زنان همراه با صدای بم مردان و همانطور غرش سگها به گوش میرسیدند. سپیددندان گرسنهاش بود و لتههای گوشت و ماهی را بهخاطر میآورد که جلویش پرت میشدند. اما اینجا از گوشت خبری نبود و هرچه بود چیزی جز سکوت تهدیدآمیز و نا ماکول نبود.
این حس انقیاد وی خشمش را پایین آورد و فراموش نموده بود که چگونه روی پای خود بایستد. شب دور و برش دهن گشوده بود. حواس سپیددندان به تلاش و جنب و جوش اتراقگاه و تاثیر مداوم مناظر و سر و صداهای آن که حالا دیگر وجود نداشتند بود. چیزی برای انجام دادن، دیدن و شنیدن وجود نداشت. و در عوض همه اینها با تمام توان و قوای خود در تلاش بودند تا سکوت و خاموشی و سکون طبیعت را برهم زنند. وضعی که به طریق بیتحرکی و احساس اینکه چیز وحشتناکی در حال رخ دادن هست منزجرکننده مینمود. سپید دندان بهشدت احساس وحشت نمود. چیزی غولآسا و فاقد سر و شکل در سراسر میدان دید وی در حال هجوم آوردن بود. او خود را فراموش کرده و خبری از دهکده که دنبالش می گشت نبود.
حالا این گریز برهوتی وی بهگونهای ناگهانی پایان یافته و جایی برای فرار وجود نداشت. پس مایوسانه داخل اتراقگاه متروکهای گردیده و اینور و آنور به بو کشیدن انبوه عظیمی از آشغال و زباله لباسهای پاره پوره و برچسبهای به جا مانده از اربابان خود پرداخت. او از اینکه تلق تولق سنگهای دور و بر خود را میشنید که به خیالش توسط زن سرخپوست و عصبانی به سویش پرتاب میشدند و همانطور دست گری بیورز که با خشم بر سرش فرود میآمد خوشحال بود در حالیکه با شادمانی مورد استقبال لپ-لپ و گروه سگهای دیگر که زبونانه بر وی دندان قروچه میکردند قرار میگرفت.
سپیددندان درست آمد جاییکه کلبه سرخپوستی گری بیورز قرار داشت و وسط همان کلبه اشغال شده نشست و آنگاه دماغ خود را رو به سوی قرص ماه نمود گلویش از گرفتگی خشک دچار درد و ناراحتی بود دهانش را باز نمود و در یک ناله حاکی از دلشکستگی، تنهایی و ترس خود را فریاد کرد و اندوهش را نسبت به کیچه و به تمام غصهها و بدبختیهای گذشته و همانطور تشویش خود از رنجها و دردها و خطرات پیش رو را نشان داد. این یک فریاد و زوزه بلند و رعدآسای گرگی آنهم با تمام غم و اندوه آن بود که وی تا به حال آن را سر داده بود.
خوشی که به سپیددندان رو مینمود ترسهایش را میپراکند ولی به تنهاییاش میافزود. این سرزمین عریان و عور که از مدتی نه چندان طولانی پیش اینقدر پر از نفوس بود اینک تنهایی وی را هر چه بیشتر و نیرومندتر بر وی تحمیل مینمود و نمیگذاشت که خیلی به سر و شکل دادن اندیشهاش بپردازد. پس بلند شد و به سوی جنگل خیز برداشت و در امتداد ساحل رودخانه رو به پایین رفت و تمام روز را دوید. استراحتی نداشت انگار که میخواست برای تمام عمر خود بدود. جثه محکم و نیرومندش خستگی نمیشناخت و حتی بعد از اینکه خسته شد قدرت مقاومت وی، او را به سوی یک تلاش بیپایان و شجاعانه سوق داد و قادرش کرد تا جثه درمانده خود را رو به جلو براند.
سپیددندان جاییکه رودخانه خلاف پرتگاههای پر شیب کناره آب میپیچید کوههای بلند را صعود و آنها را پشت سرگذاشت و رودخانهها و نهرهایی را که وارد رود اصلی میشدند شنا و یا از گدار آنها عبور کرد. اغلب با یخهای لبه رود که در حال شکل گرفتن بودند برخورد مینمود و چندین بار با شکستن آنها داخل آب فرو رفت ولی دوباره در مسیر جریان این یخها برای بقای خود تلاش ورزید. همیشه بدنبال رد پای اربابان خود بود جاییکه میتوانستند در مسیر رودخانه از آن عبور کرده و به ادامه این مسیر اصلی خود بپردازند.
سپیددندان فراتر از حد و اندازه خود باهوش بود ولی با این وجود پندارههای ذهنی وی به آن حد کافی گسترده نبودند که دیگر ساحل مکنزی را در بر بگیرند اما اگر مسیر اربابان در آن جهت ادامه مییافت چه پیش میآمد؟ پرسشی که هرگز به ذهناش خطور نکرده بود. بعدها وقتیکه او هرچه بیشتر راه پیموده و در این راه تجربه لازم را کسب نمود و عاقلتر گردید هرچه بیشتر در مورد این مسیرها و رودخانهها و اینکه ممکن است بتواند به چنین امکانی دست یافته و آن را درک کند برایش مسیر گردید.
اما این قدرت و توان ذهنی هنوز به آینده تعلق داشت و او حالا فقط کورکورانه میدوید و تنها ساحل مکنزی بود که وی آن را وارد محاسبات خود ساخته بود.
تمام شب را دوید در حالیکه در تاریکی به خاطر حوادث و اتفاقات ناگوار و موانع موجود، دچار خطا میگردید کاری که مسیر وی را به تاخیر میانداخت ولی وی را مرعوب نمیساخت. تا اواسط روز دوم مدام سی ساعت دویده بود و دیگر توان بدنیاش داشت به پایان میرسید. و این تاب و مقاومت ذهنی او بود که همچنان او را به رفتن تشویق مینمود. چهل ساعت بود که چیزی نخورده بود و گرسنگی فشار زیادی بر وی وارد میآورد. خیس شدنهای پیوسته و تکراری در آب یخزده نیز تاثیر دیگری بر روی او میگذاشتند و پوشش زیبای بدنش را که مدت طولانی در آب و گل بهدنبال اربابش رفته بود کثیف و تر میکردند. نرمههای پای عریضاش در حال کوفتگی و کبود شدن و خونریزی بودند.
سپیددندان حالا دیگر شروع به شلیدن نموده بود و ساعت به ساعت این شلیدنها افزایش مییافت و بدتر آنکه روشنایی آسمان به رنگ تیره در میآمد و برف داشت آغاز به باریدن میکرد. برفی که سوزدار، مرطوب، ذوب شونده، چسبان و لغزنده
در زیر پا بود و به پنهان کردن چشماندازهایی که او آنها را طی کرده بود و بخشهایی از ناهمواریهای زمین میپرداخت طوری که مسیر پای وی مشکلتر و دردناکتر میگردید.
گری بیورز اتراقگاه خود را آن شب، در آن سوتر ساحل مکنزی برپا کرده بود. چون تنها در آن جهت بود که قبل از تاریکی میشد شکاری را گیر آورد. در نزدیک ساحل اندکی قبل از تاریگی گوزن الک برای نوشیدن آب داشت نزدیک میشد و زن سرخپوست گری بیورز کولو-کوچ آن را دیده بود. اما هنوز گوزن الک به نوشیدن آب موفق نشده بود و میتسه هم نمیتوانست به دنبال کردن این جریان به علت وجود برف بپردازد و کولو-کوچ نیز نتوانسته بود گوزن الک را ببیند و گری بیورز نیز نتوانسته بود به کشتن آن با یک شلیک موفق با تفنگش بپردازد و لذا همه چیز به گونه متفاوتی رخ داده بود. یعنی گری بیورز نزدیک ساحل مکنزی
اتراق نکرده و سپیددندان نیز از آن گذشته و رفته بود چه به قیمت مرگ و چه به قیمت یافتن راه خود برای رسیدن به برادران وحشی خویش و ملحق شدن به آنها و باقی ماندن به عنوان گرگ تا پایان عمر.
شب فرا رسیده بود. برف هر چه سنگینتر میبارید. سپیددندان زوزه ای کشید و در حالیکه تلوتلو میخورد و خودش را بهزور بهجلو هدایت میکرد در میان برف با رد پای جدیدی روبرو شد. رد پایی که دیگر تردیدی برای وی باقی نمیگذاشت.
او که با اشتیاق زوزه کشیده بود دوباره به دنبال کردن ساحل رود در میان درختان پرداخت صدای اتراقگاه به گوشش میرسید. شعلههای آتش نظرش را جلب نمودند، کولو-کوچ داشت آشپزی میکرد و گری بیورز نیز دور رانهای خوک چمباتمه زده و با تکهای از پیه خام زیر لبی حرف میزد. گوشت تازه در اتراقگاه پیدا شده بود. سپیددندان در انتظار کتک خوردن بود لذا به حالت کز کرده و عصبانی کمی در آن مورد اندیشید باز دوباره جرات کرد جلو برود. میترسید و از کتک خوردن نفرت داشت و میدانست که باید در انتظار آن باشد و باز این را هم میدانست که آتش موجب راحتیست و به حفظ و نگهداری اربابان میپردازد و موجب دوستی و رفاقت آنهاست و آخرین و نه کمترین مصاحبت با احساس دشمنی و برآوردهکننده نیازهای زیستن در گروه است.
سپیددندان خودش را جمع و جور کرد و بهحالت خزیده به پرتو آتش نزدیک شد. گری بیورز دیدش و از جویدن پر سر و صدای پیه دست کشید باز به آرامی جلو خزید و در حالیکه ملتمسانه، پست و خفتبار ذلت و فرمانبرداری خویش را نشان میداد یکبار دیگر خودش را جلو و عقب کشید. او مستقیما به طرف گری بیورز خزیدن گرفت و هر لحظه از این خزیدن و نزدیک شدن کندتر و هرچه بیشتر دردآورتر بود. تا اینکه خود را به روی پای اربابش رسانید و حالا دیگر از نظر روح و جان خویشتن را داوطلبانه تسلیم وی نموده بود. او با اختیار خویش کنار آتش نشست تا اینکه اربابش حکمران وی باشد. سپیددندان دچار لرزش گردید و در انتظار تنبیه بود که هر آن میتوانست در مورد وی اجرا شود. لحظه ای دستی بر بالای سرش نزدیک شد ولی هرگز بر آن فرود نیامد.
سپیددندان نگاه دزدکی رو به بالا انداخت گری بیورز در حال شکستن تکهای از پیه به نصف آن بود تا آن را به سپیددندان بدهد. او خیلی مودبانه و بهگونهای مشکوک پیه را بویید و سپس جلو رفت تا آن را بخورد. گری بیورز دستور داد تا گوشتی برای سپیددندان آورده شود و به مراقبت از وی در حالیکه دیگر سگها هم مشغول خوردن بودند پرداخت.
بعد از آن سپیددندان در میان لذت و شادمانی روی پای گری بیورز دراز کشید و درحالیکه گرمش میشد، به آتش خیره گردید. او چشمهایش را باز و بسته مینمود و چرت میزد و با این شناخت احساس ایمنی میکرد که فردا خود را دیگر آواره، مطرود و غمزده در میان گستره جنگل نخواهد یافت. بلکه در اتراقگاهی خواهد بود که بوسیله حیوانات انسانی ساخته شدهاند و با اربابانی خواهد زیست که خود را فدای آنها ساخته و اینک هم وابسته به آنهاست.
نویسنده: جک لندن
ترجمه: اکبر مشکی
No Comments