جاده آسفالتی
ℜ ترجمه برگزیده و برندهی مسابقه انجمن در بخش ترجمه داستان کوتاه ترکی در سال 1400 ℜ
کامیونی که از ایستگاه به سمت مرکز روستا حرکت کرد بعد از دو ساعت تکانهای زیاد مرا اول جادهای که از دِه جدا میشد پیاده کرد. حتی توان دو قدم برداشتن هم برایم نمانده بود. بر روی سنگ پرت شده در کنار سبزهها نشستم و کیفم را در کنارم گذاشتم. شروع کردم به گوش دادن وزوزهایی که در سرم زوزه میکشید.
در درون کامیون، مخلوط بوی خاک و عرق و ضربههای پیاپی در بدترین جاده دنیا حسابی ما را گیج کرده بود. این ترمزهای ناگهانی، چاله چولههای بیهوا انگار ما را در خود پیچانده بود و گیجمان کرده بود، حتی باعث شده فراموش کنم که کجا هستم و من را در دنیای رویایی تاریک پرتاب کرده است. اکنون با نشستن بر روی این سنگ سعی دارم از این رویا خلاصی پیدا کنم.
روستایی را که میخواستم بروم راننده بهم نشان داد. از اینجایی که نشستهام نیم ساعت راه است. یک توده خشتی خاکستری رنگ بود. در کنارههای جاده نیز، چندین صنوبر نازک و جوان به رنگ خاکستری خبر از وجود آب حتی به میزانی اندک میداد.
تازه شاید بعد از یکساعت نشستن از جایم که بلند شدم تلوتلو خوران توانستم صاف شوم. کیف کوچکم را از زمین برداشتم و به راه افتادم. من خود یک روستایی هستم و با شناختی که از اهالی روستای خود دارم، در وجودم احساس رفتن به جای غریب را نداشتم. در اولین ماموریتم از موفقیتم مطمئن بودم.
کمکم غروب شروع شده بود. هرچه به روستا نزدیکتر میشدم تقریبا سرخی همه جا را فرا گرفته بود. این گیاهان استپی یک وجب قدی در حال حرکت همچون یک دریای سرخ میدرخشید و سایه بلند من بر روی آن خوابیده بود و کمی جلوتر در نوک سایه، ملخها جست و خیز میکردند و در میان علفها گم میشدند.
در کنار روستا در مقابل چند خانه بوی سوختن سِرگین به مشامم خورد. خمیر نازک شده روی ساج که در حال پختن بر روی اجاق بود و بچههایی که دهانشان آب افتاده و منتظرند، در پیش چشمانم زنده شد.
در میان کوچهها چند گاو که خانههایشان را پیدا نکرده دمها و باسنهایشان را به یکدیگر میزدند و راه میرفتند و گاهی نیز فریاد سرمیدادند. این فریاد، به مانند بانگی است که پس از تفکری طولانی با معنایی عمیق سرداده میشود.
رفته رفته بوی تند و قوی کود مرا به اینجا نزدیک و نزدیکتر میکرد. این بو، بوی عرق کسانی که در روستا زندگی و کار میکنند. هیچ بویی در دنیا به این اندازه مرا تحت تاثیر قرار نداده است. تا حالا یادآوری اینهمه خاطرات پشت سرهم و تکتک در سرم نچرخیده بود.
در جلوی قهوهخانه جز چند فرد مسن دیگر کسی نبود. وقتی من را دیدند بدون این که از جایشان بلند شوند من را نگاه میکردند. به کنارشان رفتم و نشستم؛ خود را معرفی کردم. یکی از آنان که کدخدا بود گفت که معلم قبلی شش ماه است که رفته و از آن موقع مدرسه کلا تعطیل شده است. او گفت: هنوز همه خرمنها جمع نشده است. بچهها نمیتوانند مدرسه و فلان بیایند. پنج ده روزی باید بمانند و استراحت کنند.
جمع کردن بچهها، و ساماندهی دروس کار سختی نبود. روستاییان کسی که به زبان خودشان حرف میزد را به خوبی میفهمیدند. تا این موقع از هیچ چیزی شکایتی نداشتم. فقط یک موضوع وجود داشت و آنهم راه بود که، من برای خود یک وظیفه دانسته و ماهها است که با آن مبارزه میکنم. اولین روزی که با کامیون آمدم و آن جاده جانم را بر لب رساند معلوم شد که بزرگترین درد همه روستاییان است. همه مجبورند محصولات و مسافرانشان را از این جاده عبور بدهند. مسیر دیگری وجود ندارد و اگر بخواهد این راه هم راه بشود هزینه زیادی میطلبد. عجیب تر آن که شصت کیلومتر دورتر از مرکز روستا، تنها راه ارتباطی با راه آهن فقط این جاده است! در هرحال کارهای مهمتری وجود داشته که انجام این کار را عقب انداخته است. من هم به استانداری روستای خودمان و هم روستاهای دیگر مراجعه کردم؛ تا آنجایی که ممکن بود لزوم درست کردن جاده را توضیح دادم. عریضههای طولانی برای ماموران حکومتی فرستادم هرچند میدانستم که نمیخوانند فلذا نظراتم را جداگانه نوشته و جدا جدا به هر روستا ارائه دادم. اینطوری همه آنها خوانده خواهد شد. در مورد درست شدن جاده که چگونه به روستاییان کمک خواهد کرد چندین پیشنهاد ارائه دادم.
چند روز پیش زمانی که به شهر میرفتم مدیر آموزش برخورد عجیبی داشت. عصبانی بود ولی ترجیح میداد عصبانیت خود را با تمسخر نشان دهد. رفتارش باعث کنجکاویام شد. بعد بین حرفهایش گفت:
غالبا شما خارج از مدرسه برای رسیدگی به کارهای دیگر هم وقت پیدا میکنید. آیا دانشآموزان شما کماند؟
جواب دادم: کم نیستند اما آن هم جزو وظایف من است اینطور نیست؟ با مسخره نگاهم کرد و دیگر چیزی نگفت. بیرون و در قهوهخانه از دوستان شنیدم که مدیر آموزش از من عصبانی است. من برای روستاییان اصول قانون اساسی را خوانده و توضیح دادهام. در این میان یکی از روستاییان که درخواستی به اداره ثبت داده بود و در پی آن بهدنبال جواب بود. وقتی پاسخ شنید : چه جوابی، با عصبانیت و اصرار گفت: باید جواب من را بدهید! طبق قانون مجبورید! طی پرسوجو و تحقیقاتی که بعمل آوردند فهمیدند که روستایی قانون را از من یاد گرفته فلذا به مدیر آموزش شکایت کردند.
مخصوصا در مورد پیگیریهای بیش از حد من در مورد جاده نیز خیلیها از دستم ناراحت و عصبانی بودند. نه برای این که دخلی در این کار داشتند بلکه فقط برای این ناراحت بودندکه قرار است یک کاری انجام بشود. در روستا آقای بسیار پولداری به نام رستم است که میداند من معلم هستم. وی در شهر تعمیرگاه گاری دارد، گاریهای زهی و گاوی را تعمیر میکند. شنیدم که روستاییان علیه من عریضهای نوشته و نزد وی رفتهاند. تعجبی نکردم. تمام تلاشهای روستاییان تاکنون به نتیجهای نرسید. بعضی وقتها به خودم میگویم کاش کلا بیخیال این کار بشوم. (چون حکومتیها و بخصوص نافیها ( قبلا نافیها کارهای عمومی را وکالتا در شهر مدیریت میکردند) و مامورین مرا آشکارا مورد تمسخر قرار میدادند). فقط در غروب روستا با دیدن گاریهایی که از ایستگاه برمیگشتند، گاریهای گاوی و به حال حیوانهای بیچاره دلم میسوخت. به خودم میگفتم عزیزدل کاری را که شروع کردی نیمه رها نکن بهت نمیآد.
اینطور چیزها چه بگیر و ببندهای طولانی دارد. تو استانداری اتاقی نمانده بود که دادخواستهای ما برود و بیاید. حتی روستاییان هم از این پشتکار من متعجب شده بودند. آنها هم امیدی به نتیجه کار نداشتند.
هنوز اتفاقی نیفتاده… ظاهرا نمیخواهند این جاده را درست کنند. روستاییان هم به من کمکی نمیکنند. گویی مخلوقاتی مردهاند… بلکه هم مخلوقاتی عاقل، نمیخواهند بیجهت سروکله بزنند. درونم دیگر شوقی باقی نمانده است. اگر آدمها چند کلمه جواب بدهند باز هم خوب است، دریغ از یک بله و یا خیر!… مثل این که این دادخواستها صدایی ندارد و آنها را درون یک چاه عمیق انداختهایم…
غروبها در ابتدای روستا به راه طولانی مینگرم که در دوردستها خاک بلند شده و در طول جاده در خود غوطه میخورد. بعضی وقتها نیز کامیونی که کاملا توسط خاک سفید شده و بر روی آن سبدهایی که با تعادل بسته شده بود دیده میشد. انسانی که تا زانو در باتلاقی فرو رفته و سعی میکند که با بلندکردن و پایین آوردن زانوانش راه برود در حالی که به جلو و عقب تاب میخورد و گویی در حال فروپاشی است، باز به سختی و سنگینی جلو میرود. آنقدر این منظره ناراحت کننده است که، در دنیا با وجود این همه ابزار که یکی از آخرین عبارات ساز و کار است انسان برای ندیدن ابتداییترین راه مبارزه چشمهایش را میبندد. بعضی وقتها چقدر دلم میخواهد بدوم و راه را با کف دستهایم درست کنم. حداقل پنج ده متری هم که به شکل جاده بسازم رسالت خود را انجام دادهام.
کار ما یکدفعه جان گرفت. چند روز پیش یکی از بزرگان شهر به روستا آمد. هر چقدر هم که اتومبیلش راحت باشد باز هم خرابی جاده خودش را نشان داده که، بین حرفهایش با فرماندار از آن سخن گفته بود، فرماندار هم بلافاصله گفت: این یکی از اولین دغدغههای ما است، امسال به زودی انجامش خواهیم داد، نقشهها را حاضر میکنیم. حتی به فکر آسفالت نیز هستیم… آیا اگر این راه آسفالت شود دائما به شهرمان تشریف میآورید؟
شخص بزرگ هم پاسخ داد:
البته که میآیم.
بدین ترتیب مشکل آسفالت پیش رفت. گویی در خواب بودم. فرماندار از نقشه صحبت میکند… پس آنطورها هم که فکر میکردم نسبت به این کار بیتفاوت نبودند، فقط به شکلی بیسروصدا، و بدون تجمل به مردم خدمت کنند را مناسبتر میدانستند.
برخلاف این بیصدایی اتفاقا اینبار هم کار با سروصدای زیادی انجام شد. استانداری، لیست بلندی از غذاها، هفتهها نیمی از روزنامهها با حوادثی از آسفالت و راه شوسه پر میشد. به نظر میآید در روستا هم اعتبارم بیشتر شده بود. در روستای ما نحوه برخوردشان با افراد مانند فشارسنج است.
به نظر من الآن نیازی به آسفالت این جاده نبود. بهجای این که سه چهار برابر بیشتر مصرف کنند این پول را جاهای لازمتری خرج میکردند و اینجا، به قول خودمان یک جاده، یک راه تمیز شوسه کافی بود. فقط شاید فکرهای دیگری دارند. بلکه میخواهند هر چیزی را به بهترین شکل انجام دهند. دیگر به عقلم کارهای اینقدر بزرگ نمیرسد. یک جاده هم باشد، پولمان هم باشد اگر بخواهند فرش هم بکنند…
فرماندار به آنکارا رفته است. مهندسین بازرس گفتهاند هزینه جادهسازی به نیم میلیون میرسد. در صورتیکه بودجه استان سیصد و پنجاه هزار لیر است… برای به دست آوردن این پول به بانکها مراجعه کردند، وزارت دارایی بدون وثیقه پول را نمیداد، و وزارت دارایی هم بدون اجازه از مجلس نمیتوانست ضامن باشد، خلاصه کارها قروقاتی و السلام. فرماندار برای اینکه همه این مسائل را حل کند رفته بود… بنده خدا با این مشکل جاده برای خودش کاری پیدا کرده بود. برای گرفتن تسهیلات از مجلس عمومی بیانیهای داده شده بود، که من آن را در روزنامه استانی خواندم. یک نمونهای از فصاحت. چهار دستی و با اشتیاق به کار جاده چسبیده بود، و با اشاره به آن شخص بزرگ به خود یادآوری میکرد که وی وعده داده است بعد از انجام جاده دائما به اینجا میآید. حقیقتا بزرگترهایمان همه چیز را میبینند و به یک اشاره خفتگان را بیدار میکنند. استاندار هیچوقت در مورد مراجعه چندباره مردم در رابطه با جاده حرفی به میان نمیآورد، و هیچ حرف هم در مورد فایده این جاده برای روستا نمیزد. شاید از نظر او اینها چیزهایی است که هرکسی میداند. در هرصورت، اگر حتی قطرهای در مورد کار این جاده تاثیری داشتم خوش به حال من…
جادهسازی شروع شده است. از بانکها قرض گرفته شده است، نمیدانم چند سال بازپرداخت دارد. در مقابل قسطها از تسهیلاتی که برای بیمارستان درحال ساخت بود کم شد و در سال آینده گروه آموزش نیز کمتر میشد. هیچ فکر نکرده بودم که کار به اینجاها میکشد. فقط هنوز چیزی وجود ندارد. بیهوده خودمان را نگران نکنیم. قبل از آموزش برای پیدا کردن پول چیزهای دیگری به ذهنمان خواهد رسید. مثلا فرماندار که برای مسئله این جاده خیلی نگران است میتواند فعلا از ساختن استانداری صرفنظر کند…
جادهسازی پیش میرود، در روستای ما در گوشه جدا شدهای کارهای شدیدی وجود دارد. غلطکها میروند و میآیند و بسیاری از روستاییان مختلف مثل مورچههای عمله کار میکنند. این کار کردنها تا پاسی از شب ادامه دارد، بعد از آن به چادرهای کناره رفته و میخوابند. بیشتر عملهها در فضای باز میخوابند. پیمانکار چادر نرسانده بود. هنگام طلوع صبح دوباره باهم کار را شروع میکنند. از روستای ما هم کارگر نامنویسی کرده بود. پنج ده کوروش به دست بیاورند و قرض مالیاتشان را پرداخت کنند. اینها شب به روستا بازمیگردنند؛ اما با حالی بسیار خسته و زار. ماموری که پیمانکار بالای سر آنها گذاشته بود حتی برای غذا خوردن ده دقیقه هم به زور اجازه میداد.
روستاییان ما قبلا بیتفاوت بودند، تنها زمانی کنجکاو شدند که سنگ ریختند و کار آسفالت شروع شد. آنها باور ندارند که میتوانند از روی این ماده سیاه رنگی که در این پاتیلهای بزرگ در حال جوشیدن است و بعد به زمین ریخته میشود راه بروند، حتی کامیونها و ماشینها هم عبور کنند. در این طرف مزارع آنهایی که در غروب بازمیگشتند در کنار جاده در گودالی چمباتمه میزدند و سیگارهایشان را میپیچیدند و جلو و عقب رفتن غلطکها را نگاه میکردند و کارگران آشنا با هم در مورد دستمزدهایی که میگرفتند حرف میزدند.
…
جاده تمام شد. چند روز دیگر جشن افتتاحیه خواهد بود. در کنار روستا تپهای هست که وقتی از آن بالا میروی و نگاه میکنی از دور مانند یک مار سیاه میدرخشد. در دو طرف آنهم درخت خواهند کاشت. در واقع یک چیز بسیار عالی. وقتی به این فکر میکنم که مردم روستا چگونه بدون مشکل از اینجا عبور میکنند و خیلی راحت سُر میخورند و به ایستگاه میرسند توی دلم ذوق میکنم. در مورد محکم بودن جاده حرفهایی زده میشود… میگویند پیمانکار خیلی از کار زده است. در هرصورت غیبت را میکنند… در مقابل این منظره خارقالعاده و زیبا آدم چطور میتواند فکرهای بدی بکند، متعجم.
امروز یکی از بهترین روزهای زندگیم بود. در کنار شهر طاق نصرتها برپا شده بود، همه مامورین رسمی لباسهای مخصوص پوشیده و آمده بودند. حتی مدیر حسابداری ویژه، روی بارانی بِژ رنگ خود کلاهی گذاشته بود. با آن قد 55/1 خودش قسمت جلو هم جا گرفته بود. من هم لباسم را تمیز و اتو کردم و اینطوری آمدم. مدیر آموزش من را چپچپ نگاه میکرد، ولی هرچه دلش میخواهد بگوید، با یک روز جدایی از روستا قیامت به پا نمیشود… بخشی از این جاده از اثر من است… مردم و روستاییان از دور نظاره میکردند. به کنارشان رفتم، حرف زدم، از فرط خوشحالی دلم میخواست همه را بغل کنم. بعد از اینکه به جایم برگشتم به ذهنم رسید، اشاره به روستاییان کردم که نزدیک بیایند. این جاده اول از همه برای آنها است. چند نفری تصمیم گرفتند جلو بیایند، ولی ژاندارمها اجازه ندادند، من هم صدایم درنیامد ولی نیمی از خوشحالیام از بین رفت.
استاندار متنی طولانی نطق کرد، چون صدایش خیلی بلند و واضح نبود خوب نشنیدم، فقط به گوشم: – جمهوریت، کارهای عمومی… رهبرهایمان… همه چیز برای مردم… – فقط همین کلمهها را شنیدم. چند نفر هم کوتاه صحبت کردند. نوار بریده شد، کاروانی از ماشین از جمله ماشین استاندار، در جلو با سرعت پیش رفتند. عقب آنها مامورین پنج ده قدم راه رفتند، انگار هرکس میخواست پایش به آسفالت عادت کند. روستاییان جسارت نمیکردند که پا بر روی آسفالت بگذارند و این تردید یا از روی بیتجریگی بود و یا از روی ترس که حرفی نشنوند فلذا در دو طرف کنار جاده بر روی خاکی راه میرفتند و کاملا تعجب کرده بودند، و به رَد تازة لاستیک ماشینها که بر روی آسفالت برق میزد خیره شده بودند.
به هر حال همانند یک فرمانده پیروز به روستا بازگشتم.
…
در دهمین روز افتتاحیه جاده مهندسین ناظر گزارشی به استانداری دادند. مبنی بر اینکه گاریهای گاوی و حتی گاریهای دیگر هم به شدت به آسفالت آسیب میرسانند. در مورد تاثیر محکم نبودن جاده هم هیچ سخنی به میان نیاوردند. در حالیکه فقط گاریها نیست حتی کامیونها با بار یک کم بیشتر نیز در جاده تکه تکه چاله و خرابی بوجود میآورند. استانداری نگران شد. هنوز پول جاده پرداخت نشده است. آن شخص بزرگ هنوز یک بار هم تشریف نیاوردند فلذا به علت احتمال خرابی جاده ظرف پانزده روز و بازگشت به حالت گذشته بلافاصله جلسه گذاشتند و مقرر کردند وسایل نقلیه بدون چرخ لاستیکی حق عبور و مرور از جاده را ندارند.
کسی در روستا نمیخواست این اتفاقات را باور کند. فقط وقتی چند تن از روستاییان توسط ژاندارمها متوقف شدند و گاریهایشان را از جاده خارج و مجبور شدند که از مزارع گِلی برگردند، تازه همه متوجه شدند که این موضوع جدی است.
این ممنوعیت خیلی سنگین بود. جاده بین دو کوه و از گلوگاه عبور میکرد، حالا کسانی که میخواهند به ایستگاه بروند مجبورند این کوه را دور بزنند و این خود شش ساعت وقت را به هدر میداد. بنابراین جمع شدند و چاره جویی کردند، نه میشود مقابل ژاندارمها ایستاد و نه میشود به گاریها لاستیک انداخت، فعلا امکان ندارد.
از راهی باید بروند که شش ساعت بیشتر از قبل طول میکشد و چندین برابر از جاده قبلی بدتر است، و باید کوه را دور بزنند…
دیگر هیچکس با من حرف نمیزند، همه با چشم دشمنی به من نگاه میکنند. یک روز نزدیک غروب کدخدا آمد و گفت:
-پسرم ما از تو شکایتی نداشتیم اما، این جاده موضوع را عوض کرده است. این مشکلی که برای روستاییان پیش آمده از چشم تو میبینند و حرف هم گوش نمیکنند. چند دفعه میخواستند کتکت بزنند، و بیش از آن نیز میخواستند که تو از اینجا بروی، من به زور جلویشان را گرفتم… و در روستاهای دیگر هم دشمنانت دارند زیاد میشوند. یک روزی برایت اتفاقی میافتد. بهتراست که، به خوبی از اینجا بروی . به دل نگیر، ناراحت نشو، حلال کن!-
فکر این را هم کرده بودم. رفتار روستاییان با من بوی شر میداد. چند تا از وسایلم را در کیفم گذاشتم، بقیه را در بقچهای پیچیدم؛ هنگام غروب همانطور که آمده بودم، زردی آفتاب بر روی سبزهها و وزش باد همانند یک دریای سرخ بر روی آنها موج میانداخت، بوی تند کود و دود ناشی از سوختن سرگین را پشت سر میگذارم، خارج شدم و راه افتادم.
نویسنده :
مترجم: مریم صادقی
درباره مترجم:
مریم صادقی متولد ۳۰ شهریور ۱۳۴۹
لیسانس مترجمی
ایشان ترکی استانبولی را در کشور ترکیه آموخته و پس از مدتی فعالیت خود را در زمینه تدریس و ترجمه همزمان آغاز نمودند.
ایشان پس از بازگشت به ایران نیز در همین حوزه فعالیت دارند.
No Comments