داستان یک روح

سلام! کاربر مهمان

داستان یک روح

ℜ ترجمه برگزیده و برنده‌ی مسابقه ترجمه داستان کوتاه  انجمن در سال 1399 ℜ

انتهای خیابان برادوی، اتاقی بزرگ در خانه‌ای بسیار بزرگ و قدیمی گرفتم که پیش از من، سال‌های زیادی بود کسی از طبقات بالایی‌اش استفاده نمی‌کرد. خانه، مدتی مدید به دست گردوغبار و تارعنکبوت رها شده بود و سکوت و تنهایی بر همه جا حکم‌فرمایی می‌کرد. اولین شبی که از پلکان بالا می‌رفتم تا به اتاق محل اقامتم برسم، حس می‌کردم دارم کورمال‌کورمال از میان سنگ‌های مزار می‌گذرم و به خلوت مردگان تجاوز کرده‌ام. برای اولین بار در زندگی، ترسی خرافی در دلم افتاده بود و همین که وارد پاگردی شدم که در تاریکی قرار داشت، تارعنکبوتی نامرئی با آن حریر بی‌ارزشش به نوسان درآمد و به صورتم چسبید و من مانند کسی که با شبح روبه‌رو شده باشد، از ترس به خود لرزیدم.

به اتاقم که رسیدم، خوشحال بودم که با بستن در، از شر بوی کپک و تاریکی نجات پیدا می‌کنم. آتشی دلچسب از پشت میله‌های آهنی شومینه شعله می‌کشید. با آرامش و دلگرمی جلوی شومینه نشستم. دوساعتی آنجا نشسته بودم و به گذشته‌ها فکر می‌کردم. خاطرات قدیم را به یاد آوردم و از میان غبار گذشته‌ها، چهره‌هایی که نصفه نیمه در یادم باقی مانده بود جلوی نظرم نقش بست. در خیالم به صداهایی گوش دادم که خیلی وقت پیش برای ابد خاموش شده بودند و به آهنگ‌هایی که زمانی همه گوش می‌دادند و اکنون دیگر کسی آن‌ها را نمی‌خواند. با یادآوری گذشته‌ها، دلم گرفت و این غم لحظه به لحظه بیشتر می‌شد و در بیرون، صدای زوزه‌ی شدید باد نیز تبدیل به ناله‌ای حزن‌انگیز شد و ضربات خشمگین قطرات باران بر شیشه‌ی پنجره‌ها، به ضرباتی آرام تقلیل پیدا کرد. صداهایی که از خیابان به گوش می‌رسید یکی‌یکی فروکش کرد و صدای گام‌های شتاب‌زده‌ی آخرین رهگذر مانده در شب نیز در دوردست به خاموشی گرایید و دیگر صدایی از آن به گوش نرسید.

آتش شومینه رو به خاموشی بود. یکدفعه احساس تنهایی کردم. برخاستم و لباس‌هایم را درآوردم. در اتاق، پاورچین‌پاورچین راه می‌رفتم و دزدکی کارهایم را انجام می‌دادم؛ انگار که در محاصره‌ی دشمنانی خفته بودم که از خواب پراندن‌شان مرگ به همراه داشت. روی تخت دراز کشیدم و زیر پتو رفتم و به صدای لالایی‌مانند باد و باران و جیرجیر ضعیف کرکره‌هایی که از فاصله‌ی دور شنیده می‌شد آن‌قدر گوش دادم تا به خواب رفتم.
خوابم عمیق بود، اما نمی‌دانم چقدر طول کشید. ناگهان از خواب پریدم و حس کردم اتفاقی رعشه‌آور در شرف وقوع است. همه چیز آرام بود. همه چیز به جز قلبم – می‌توانستم صدای ضربانش را بشنوم. در همان لحظه، رواندازها به آرامی از رویم سُر خوردند و به سمت پایین تخت کشیده شدند. انگار کسی آنها را می‌کشید! نمی‌توانستم حرکت کنم؛ قادر به حرف زدن هم نبودم. پتوها همچنان به عمد از رویم کشیده می‌شدند و بالاخره از روی سینه‌ام کامل کنار رفتند. با تلاشی زیاد پتوها را چنگ زدم و آن‌ها را روی سرم کشیدم.

صبرکردم، گوش دادم و صبر کردم. دوباره آن کشش ثابت شروع شد. باز، در آن ثانیه‌های کشداری که مانند یک قرن طول کشید، بی‌حس سرِ جایم باقی ماندم تا بالاخره، یک بار دیگر، رواندازها از روی سینه‌ام پایین کشیده شدند. سرانجام، تمام قوایم را جمع کردم و پتوها را قاپیدم و روی خود کشیدم و محکم نگه‌شان داشتم.
صبر کردم. خیلی زود، متوجه‌ی کششی ضعیف شدم و پتوها را محکم‌تر نگه داشتم. آن کشش ضعیف تبدیل به فشاری ثابت و محکم شد – و لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. دستم ول شد و برای سومین بار پتوها از رویم سُر خوردند. زیر لب غریدم. از پایین تخت نیز صدایی در جواب من غرید! قطرات ریز عرق روی پیشانی‌ام نشسته بود. به مرده‌ها بیشتر شباهت داشتم تا زنده‌ها. همان وقت، صدای گام‌هایی سنگین – شبیه صدای پای فیل – در اتاق پیچید که محال بود صدای پای انسان باشد. البته صدا داشت از من دور می‌شد و همین جای شکر داشت. صدا به در نزدیک شد و از در، بدون باز کردن چفت و بست، عبور کرد و میان راهروهای تاریک شروع به پرسه‌زدن کرد. راه که می‌رفت، از شدت سنگینی‌اش، کف زمین و درزهای زیر پایش غیژغیژ صدا می‌کرد و سپس دوباره سکوت حکمفرما شد.

اضطرابم که فروکش کرد، به خودم گفتم: «خواب دیده‌م – یه خواب وحشتناک» و همان‌طور که دراز کشیده بودم، آن‌قدر به آن فکر کردم تا بالاخره قانع شدم که خواب بوده است. خنده‌ای از سر آسودگی روی لبانم نقش بست و نشاط خود را بازیافتم.
بلند شدم و چراغ روشن کردم؛ چفتِ در کماکان دست نخورده باقی مانده بود.
دوباره لبانم به خنده‌ای از رضایت باز شد که از اعماق وجودم سرچشمه می‌گرفت. پیپم را روشن کردم و جلوی شومینه نشستم. پیپ از لابه‌لای انگشتان بی‌حسم رها شد. رنگم پرید و نفسم به شماره افتاد! در خاکستر کف بخاری، درست کنار جای پای من، جای پایی دیگر بود که از فرط بزرگی‌اش، جای پای من در قیاس با آن مانند پای بچه‌ها بود! پس واقعا کسی در اتاق بوده است و آن صدای پای فیل‌مانند توجیه پیدا می‌کرد.

چراغ را خاموش کردم و به رختخواب برگشتم. از ترس فلج شده بودم. مدتی طولانی، درازکش، به تاریکی زل زدم و گوش‌هایم را تیز کردم. کمی بعد، صدای ساییده شدن، شبیه صدای کشیدن پیکری سنگین بر روی زمین، از بالای سرم شنیدم. سپس آن پیکر پرتاب شد و از شدت ضربه‌اش، شیشه‌ی پنجره‌ها لرزید. از آن‌سوی خانه، صدای خفه‌ی به هم خوردن درها به گوش می‌رسید. گهگاه، صدای پاهایی را می‌شنیدم که دزدکی به راهروها وارد و از آن‌ها خارج می‌شدند و از پله‌ها بالا و پایین می‌رفتند. بعضی وقت‌ها، این صداها به در اتاق نزدیک می‌شدند، تردید می‌کردند و دوباره دور می‌شدند. از راهروهای دوردست، صدای جرینگ‌جرینگ ضعیف زنجیر می‌آمد. گاهی، آن صدای جرینگ‌جرینگ نزدیک‌تر می‌شد – هرگاه که آن روح شریر با خستگی از پله‌ها بالا می‌رفت، زنجیری که در دست داشت، روی پله‌ی قبلی می‌افتاد و با طنین زنگ‌دارش صدای پاها را مشخص‌تر و بیشتر می‌کرد. صدای پچ‌پچ حرف به گوشم می‌رسید، صدای جیغ‌هایی بریده‌بریده که به‌نظر می‌رسید با خشونت خفه می‌شوند، صدای خش‌خش لباس‌هایی ناپیدا و بال‌زدن‌های سریعِ بال‌هایی نامرئی.

سپس متوجه شدم اتاقم اشغال شده است – من تنها نبودم. از اطراف تخت صدای آه، نفس‌کشیدن و زمزمه‌هایی رمزآلود به گوش می‌رسید. سه گوی کوچک با نور ملایم فسفری روی سقف و دقیقا بالای سرم پدیدار شد. گوی‌ها به سقف چسبیده بودند، لحظه‌ای درخشیدند و سپس پرت شدند پایین – دوتا روی صورتم و یکی روی بالش. مایعی گرم و لزج از آن‌ها ترشح شد. حسی درونی به من می‌گفت هنگام پرت شدن به قطرات خون تبدیل شده‌اند – برای اثباتش نیازی به نور نبود. سپس چهره‌هایی رنگ‌پریده، کمی نورانی، و دست‌هایی بالارفته و بی‌پیکر ظاهر شد که در هوا شناور بودند. لحظه‌ای شناور ماندند و بعد ناپدید شدند. تمام زمزمه‌ها و سر و صداها ساکت شد و سکوتی سنگین و میخکوب‌کننده برقرار شد. صبر کردم و گوش دادم. حس کردم اگر چراغ روشن نکنم، قالب تهی می‌کنم. از ترس ضعیف شده بودم. آرام‌آرام سرِ جایم نیم‌خیز شدم و نشستم. ناگهان صورتم به دستی سرد و مرطوب خورد! تمام نیرویم را یک‌باره از دست دادم و مانند تیرخورده‌ای ناتوان، به پشت افتادم. سپس صدای خش‌خش لباسی را شنیدم که به سمت در حرکت کرد و از اتاق خارج شد.

همه جا که دوباره آرام شد، از تخت بیرون خزیدم و چراغِ گاز 1 را با دستی لرزان، مانند دست پیرمردی صدساله، روشن کردم. روشنایی باعث شد کمی قوت قلب پیدا کنم. نشستم و غرق در افکاری وهم‌آلود درباره‌ی آن جای پای غول‌آسای میان خاکسترها شدم. رفته‌رفته شکل کلی‌اش محو و مبهم می‌شد. یک نظر بالا را نگاه کردم؛ شعله‌ی وسیع چراغ‌ِ گاز یواش‌یواش ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد. همان موقع، آن صدای پای فیل‌مانند دوباره به گوش رسید. متوجه شدم هر چه آن صدا از داخل راهروهای کپک‌زده نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود، نور چراغ نیز تاریک و تاریک‌تر می‌شود. صدای پا به در اتاقم رسید و مکث کرد.

نور چراغ رو به خاموشی بود و به رنگ آبی‌ای بی‌رمق درآمده بود که باعث می‌شد تمام وسایل اطرافم در طیفی از سایه و روشن قرار گیرند. در باز نشد، اما وزش بادی ضعیف گونه‌ام را خنک کرد و همان لحظه متوجه‌ی حضور شبحی عظیم جلوی رویم شدم.
با چشمانی مجذوب به آن خیره شدم. نوری ضعیف کم‌کم آن «چیز» را روشن کرد. ظاهر روح‌مانندش به‌تدریج شکل گرفت و یک دست نمایان شد. بعد به ترتیب پاها، بدن و در آخر چهره‌ای بزرگ و غمگین از دل بخار بیرون آمد و سرانجام، از آن قالب مه‌آلود،  «غولِ کاردیفِ» 2 باشکوه، با آن بدن عضلانیِ عریان و خوش‌تراشش، چندین سروگردن بلندتر از من، ظاهر شد!

تمام عجز و درماندگی‌ام ازبین رفت؛ زیرا حتی یک بچه هم می‌فهمید از آن سیمای مهربان به کسی آزاری نمی‌رسد. یک‌باره، روحیه‌ی خود را بازیافتم و در هماهنگی با آن، نور چراغ گاز دوباره شعله کشید و درخشید.
خوشحالی هیچ آدم مطرود و تنهایی از یافتن یک مصاحب، به پای خوشحالی من از دیدن آن غول مهربان نمی‌رسید.

به او گفتم:
«ای بابا، تو بودی؟ هیچ می‌دونی کم مونده بود تو این دو سه ساعت از ترس سکته کنم؟ نمی‌دونی چقدر از دیدنت خوشحال شده‌م. کاش یه صندلی داشتم… اِ اِ، یه وقت نری روی اون بشینی ها…»
اما خیلی دیر شده بود. تا آمدم جلویش را بگیرم رویش نشست و با ته به زمین خورد. هرگز در تمام عمرم ندیده بودم یک صندلی این‌جوری تکه‌تکه شود.
«وایسا وایسا، داری همه چی رو داغو…»
باز هم بسیار دیر شده بود. یک خرابکاری دیگر و یک صندلی دیگر به شکل اجزای اولیه‌اش درآمد.
«ای خدا لعنتت کنه! مگه انصاف حالیت نمی‌شه؟ می‌خوای تمام وسایل اینجا رو داغون کنی؟ اِ اِ، مردک سنگیِ نفهم…»

اما بی‌فایده بود. پیش از آنکه بتوانم مانعش شوم، روی تخت نشست و آن را خرد و خاکشیر کرد.

«ببینم، دیگه بلایی مونده که سرم درنیاورده باشی؟ اولش که این‌ور و اون‌ور قدم‌رو رفتی و با یه لشکر ارواح خبیثه‌ی سرگردون سکته‌م دادی. الان هم، با اینکه این سر و وضع افتضاحت رو به روت نیاوردم، چیزی که هیچ آدم بافرهنگی جز توی تآترهای معروف تحملش نمی‎‌کنه و تازه حتی اونجا هم لخت شدن یه مرد از جنس تو قبیحه، اومده‎‌ای و مزد دستم رو با درب و داغون کردن هرچی که واسه نشستن پیدا می‌کنی بهم می‌دی. آخه این چه کاریه؟ غیر از من، پدر خودت رو هم که درآوردی! مهره‌های کمرت از بیخ شکست. این‌قدر از رون و کپلت خرده سنگ رو زمین ریخته که الان شبیه زمین مرمر شده. باید از خودت خجالت بکشی – این‌قدر گنده هستی که بفهمی.»

«باشه، دیگه چیزی رو نمی‌شکنم. ولی آخه چی کار کنم؟ صدساله که جایی نداشتم بشینم.»  و چشمانش پر از اشک شد.

گفتم: «غول بیچاره. نباید این‌قدر باهات تند حرف می‌زدم. می‌دونم، تو هم بی‌کس و کاری. بیا بشین روی زمین چون هیچی تحمل وزنت رو نداره. تازه، وقتی این‌قدر بلندتر از من باشی، نمی‌تونیم باهم حرف بزنیم. بیا پایین بشین. منم می‌شینم روی این چهارپایه‌ی بلند پیشخوان که بتونیم با همدیگه رو در رو گل بگیم و گل بشنویم.»
بنابراین روی زمین نشست و پیپی را که بهش داده بودم روشن کرد؛ یکی از پتوهای قرمزم را روی شانه‌هایش انداخت؛ وان حمام را وارونه، مانند کلاه‌خود، روی سرش گذاشت و آراسته و آسوده شد.
سپس هنگامی که داشتم آتش شومینه را تیزتر می‌کردم، پاهایش را دراز کرد و روی هم انداخت و کف پاهای تخت و ترک‌ترکِ غول‌پیکرش را به سمت گرمای لذتبخش گرفت.

«چه بلایی سرکف پا و پشت پاهات اومده؟ واسه چی این‌قدر بدجور ترک ترک شده؟»

«سرمازدگی لامصب – اون موقع‌ها که تو مزرعه‌ی “نیوول3” زیر خاک خوابیده بودم، درست تا پس کله‌م این‌جوری شده بود. ولی اون‌جا رو خیلی دوست دارم. برام حکم خونه‌ی قدیمیم رو داره. هیچ جا قد اون‌جا احساس آرامش نمی‌کنم.»

نیم ساعتی با هم گپ زدیم. سپس متوجه شدم خسته است و حرفش را پیش کشیدم.
«خسته؟ خب، آره، فکر کنم خسته‌م. چون باهام خیلی خوب بودی، الان جریانش رو برات تعریف می‌کنم. من شبح “مرد سنگی” اون‌ور خیابون، توی موزه‌م. من روح “غول کاردیف”م. تا وقتی اون جسد بدبخت دوباره دفن نشه، نه استراحت دارم و نه آرامش. خب، به‌نظرت طبیعی‌ترین راه واسه اینکه آدم‌ها رو وادار کنم خواسته‌م رو انجام بدن چی بود؟ زهره‌ترک کردن‌شون، تا مجبور به انجامش بشن! تسخیر محل نگهداری جسد! واسه همین، شب به شب موزه رو قُرُق کردم. حتی از روح‌های دیگه هم کمک گرفتم. ولی به‌درد نخورد چون کسی نصف شب موزه نمی‌آد. بعد به فکرم رسید بیام این‌ورتر و یه کم این خونه رو تسخیر کنم. حس کردم اگه یکی رو مجبور کنم حرف‌هام رو گوش کنه، موفق می‌شم؛ من هم که بهترین دار و دسته‌ی دنیا رو واسه زجرکش کردن مردم داشتم. واسه همین، هرشب، کل خونه رو از همین راهروهای کپک‌زده به لرزه می‌انداختیم، زنجیر رو زمین می‌کشیدیم، غرش می‌کردیم، پچ‌پچ می‌کردیم، از پله‌ها تاپ‌تاپ بالا و پایین می‌رفتیم، تااینکه، راستش، خودم جونم در اومد. ولی امشب که نور اتاقت رو دیدم، باز همه‌ی نیروم رو جمع کردم و با همون قدرت سابق دست به کار شدم، اما دیگه نا ندارم – کلا بریده‌م. دستم به دامنت، بگو، بگو که بهم نه نمی‌گی!»

از شدت هیجان مثل فنر از سر جایم پریدم و فریاد زدم:
«این که از اون‌ها هم بدتر شد! بدتر از هر کاری که تا حالا کردی! آخه ای فسیلِ بدبختِ عتیقه، تو چقدر ضایعی! این همه جون کندی واسه هیچی؟ پاشدی رفتی بدل گچی خودت رو تسخیر کردی؟ غول کاردیف اصلی توی آلبانیه! [حقیقت: پیکره‌ی ساختگی اصلی به شکلی استادانه و زیرکانه جعل شد و به عنوان غول کاردیفِ “واقعی” در نیویورک به نمایش گذاشته شد (خشم صاحبان مجسمه‌ی غول‌پیکر واقعی از این تقلب غیرقابل وصف بود) و در همان موقع، مجسمه‌ی اصلی، در موزه‌ای درآلبانی مورد بازدید مردم بود.] واقعا خاک بر سرت! یعنی تو بدن خودت رو هم نمی‌شناسی؟»

تا حالا در چهره‌ی هیچ کس چنان شرمی واضح و حقارتی قابل ترحم ندیده بودم.

مرد سنگی به آرامی سر پا شد و گفت: «جون من، این که گفتی راسته؟»
«به همین راستی که الان جلوت نشسته‌م.»

پیپ را از دهانش درآورد و روی طاقچه‌ی بالای بخاری گذاشت سپس چند لحظه دودل سرجایش ایستاد (ناخودآگاه و طبق عادت قدیم، دستهایش را سریع جایی گذاشت که می‌بایست جیب شلوارش باشد و چانه‌اش را به سینه‌اش چسباند) و سرانجام گفت:
«راستش، تا حالا این‌جور مضحکه نشده بودم. جسد مرد سنگی رو فروخته‌ن به یکی دیگه و الان هم این شیادیِ کثیف با فروخته شدن روحش تمام شد! پسرم، اگه هنوزم تو دلت نسبت به شبح بی‌دوست و آشنایی مثل من کمی احساس لطف می‌کنی، نذار این جریان جایی درز کنه. ببین اگه خودت بودی و همچین خیطی‌ای بالا می‌آوردی، چه حالی بهت دست می‌داد.»

صدای تاپ‌تاپ آهسته و باوقار پاهایش کم‌کم به خاموشی گرایید. یکی‌یکی از پله‌ها پایین رفت و وارد خیابان سوت و کور شد. از رفتنش دلم گرفت. دوست بینوای من، اما بیشتر از این حیفم آمد که پتوی قرمز و وان حمامم را با خودش برده بود.

پانویس:
1. در قرن نوزدهم، از گاز زغال‌سنگ برای روشنایی استفاده می‌شده است.
Cardiff Giant .2: مجسمه‌ی غول‌پیکر مردی سنگی که در سال 1869 در مزرعه‌ی ویلیام نیوول هنگام حفاری پیدا شد. کشف این مجسمه بسیار مورد توجه مردم و باستان‌شناسان قرار گرفت؛ زیرا گمان می‌رفت جسد سنگ شده‌ی مردی از نیاکان مردم منطقه باشد که بعدها جعلی بودنش ثابت شد.
3. Newell

درباره مترجم:

آناهیتا پارسی‌کیا، متولد 1351

کارشناس ارشد مطالعات ترجمه از دانشگاه غیرانتفاعی البرز

عضو انجمن صنفی مترجمان البرز

مدرس زبان و مترجم ادبی، فیلم و سریال (زیرنویس)

پیوند کوتاه: https://tiaap.ir/uepzT

About The Author

ساناز کمالی
ساناز کمالی
دانش‌آموخته مترجمی زبان انگلیسی - عضو گروه اجرایی انجمن صنفی مترجمان البرز - مترجم آزاد - دارای سه اثر ترجمه شده در حوزه کودک و نوجوان

No Comments

Leave a Reply