مهمان در خانه
ℜ ترجمه برگزیده و برندهی مسابقه انجمن در بخش ترجمه داستان کوتاه انگلیسی در سال 1400 ℜ
هرگز روزی را که آمد تا با ما زندگی کند فراموش نمیکنم. همسرم او را از سفر با خودش آورد. از ازدواجمان سه سال میگذشت و ما دو فرزند داشتیم. اما اصلا از زندگیام راضی نبودم. من برای همسرم مثل یک مبل یا میز بودم. شاید هم یک صندلی که عادت کردهاید آن را جایی از خانه ببینید٬ اما تاثیر چندانی در زندگیتان ندارد. ما در روستایی کوچک و پرت، و دور از شهر زندگی میکردیم. روستایی که بوی مرگ میداد و تقریبا چیزی از آن باقی نمانده بود.
اولین بار که او را دیدم از ترس فریاد زدم. او شوم و ترسناک بود. با چشمانی درشت به رنگ زرد، خیره و تقریبا گرد، که مانند چاقویی در پوست و استخوان هر کسی نفوذ میکرد.
زندگی نکبتیام به جهنمی تمام عیار تبدیل شد. اولین شبی که همسرم او را به خانه آورد، به همسرم التماس کردم که من را با آوردن او شکنجه نکند. اما بیفایده بود؛ وجودش من را پر از نگرانی و وحشت میکرد. همسرم با نگاهی کاملا بیتفاوت گفت، «اون کاملا بیآزاره. عادت میکنی که دور و برت باشه، اگر هم عادت نکردی…» غیر ممکن بود که همسرم را قانع کنم او را از آنجا ببرد. و او در خانۀ ما ماند.
فقط من نبودم که از حضورش ناراحت بودم. در خانه، همه از او میترسیدیم؛ فرزندانم، زنی که در کارهای خانه به من کمک میکرد، و پسر کوچکش. فقط همسرم از وجود او لذت میبرد.
همان روز اول، همسرم اتاق کناری را به او اختصاص داد. اتاقی بزرگ، اما تاریک و نمور بود. به دلیل همین مشکلات من هیچوقت از این اتاق استفاده نمیکردم. اما ظاهرا او از این اتاق راضی بود. اتاقی کاملا تاریک که برایش مناسب به نظر میرسید. از صبح تا نزدیک غروب میخوابید، و من هرگز متوجه نشدم دقیقا چه زمانی برای خواب میرود.
همان آرامش اندکی را هم که در آن خانهٔ بزرگ از آن لذت میبردم٬ از دست داده بودم. در طول روز، ظاهرا همه چیز عادی به نظر میرسید. من همیشه صبح زود بیدار میشدم، لباس بچهها را –که قبل از من بیدار شده بودند- تنشان میکردم و به آنها صبحانه میدادم، و با آنها بازی میکردم. گوآدالوپه[1] کارهای خانه را انجام میداد و برای خانه خرید میکرد.
خانۀ ما بسیار بزرگ بود، و باغچهای در وسط آن قرار داشت که اتاقها اطرافش بودند. بین اتاقها و باغچه، راهروهایی وجود داشتند که از اتاقها در مقابل آسیبهای باد و بارانهای مداوم محافظت میکردند. تمیز و مرتب نگه داشتن خانهای به این بزرگی و مراقبت کردن از باغچه –کاری که من هر صبح انجام میدادم- وظیفهای بسیار دشوار بود. با این وجود، من باغچهام را دوست داشتم. راهروها از گیاهان بالاروندهای پوشیده شده بودند که در تمام طول سال گل میدادند. کاملا به یاد میآورم چقدر برایم لذتبخش بود که بعداز ظهرها در یکی از این راهروها بنشینم، و در میان عطر گلهای پیچ امین الدوله و گلِ کاغذی، لباس بچهها را بدوزم.
در باغچه گل داوودی، گل بنفشۀ سه رنگ، گل بنفشه کوههای آلپ، گل بگونیا و گلهای آفتاب دوست کاشته بودم. هنگامی که گیاهان را آبیاری میکردم، بچهها نیز خودشان را با پیدا کردن کرم ابریشم بین برگها سرگرم میکردند. گاهی هم ساعتها، در سکوت، و بسیار مصمم، سعی میکردند قطرههای آبی را که از شلنگ قدیمی چکه میکرد، بگیرند.
اما دائما اتاق کناری را زیر نظر میگرفتم. اگرچه او تمام روز میخوابید، باز هم نمیتوانستم کاملا مطمئن باشم. چند دفعه هنگامی که مشغول تهیه شام بودم، ناگهان سایهاش را روی اجاق هیزمی دیدم. او را پشت سرم احساس کردم… هرچیزی که در دست داشتم پرت کردم و مانند یک زن دیوانه فریاد کشیدم و از آشپزخانه فرار کردم. او نیز به اتاقش برگشت، انگار که اتفاقی نیافتاده است.
گمان میکنم او نسبت به حضور گوآدالوپه کاملا بیاعتنا بود. هرگز به او نزدیک نمیشد یا او را تعقیب نمیکرد. اما با من و بچهها اینگونه نبود. او از بچهها متنفر بود، و همیشه من را زیر نظر داشت و یا تعقیب میکرد.
هنگامی که اتاقش را ترک میکرد، کابوس وحشتناک ما نیز آغاز میشد. او همیشه جلوی درِ اتاق من، زیر طاقی کوچکی مینشست. و من نمیتوانستم از اتاقم بیرون بیایم. گاهی اوقات که فکر میکردم خواب است به آشپزخانه میرفتم تا برای بچهها غذای مختصری آماده کنم، اما ناگهان او را در گوشۀ تاریکی از راهرو، زیر درخت تاک روندهای میدیدم. فریاد بلندی میکشیدم؛ «گوآدالوپه، اون که اینجاست!»
من و گوآدالوپه هرگز نام او را بر زبان نمیآوردیم. گمان میکردیم اگر نام او را بیاوریم به این موجود شبحمانند واقعیت بخشیدهایم. همیشه میگفتیم، «اون اونجاست، اون اومد بیرون، اون خوابیده، اون، اون، اون،…»
او فقط دو وعده غذا میخورد. یک وعده هنگامی که نزدیک غروب٬ از خواب برمیخاست، و شاید یک بار هم صبح زود، قبل از اینکه بخوابد. گوآدالوپه مسؤول بردن سینی غذا برای او بود. مطمئنم گوآدالوپه سینی را داخل اتاق پرت میکرده است. آن زن بیچاره هم مثل من از او میترسید. او فقط گوشت میخورد؛ به بقیه غذاها نگاه هم نمیکرد.
وقتی که بچهها میخوابیدند، گوآدالوپه شام من را به اتاقم میآورد. چون میدانستم او بیدار است یا قرار است که بیدار شود، نمیتوانستم بچهها را تنها بگذارم. وقتی گوآدالوپه کارهای خانه را انجام میداد٬ میرفت که کنار پسر کوچکش بخوابد و من تنها میماندم و به فرزندانم که خواب بودند نگاه میکردم. از آنجایی که هیچ گاه درِ اتاقم را قفل نمیکردم، جرات نداشتم بخوابم. هر لحظه میترسیدم که او وارد اتاق شود و به ما حمله کند. نمیتوانستم درِاتاق را قفل کنم. همسرم همیشه دیر به خانه میآمد، و اگر درِ اتاق را قفل مییافت، ممکن بود پیش خودش فکر کند… او بسیار دیر به خانه آمد. یک بار گفته بود، مشغلۀ کاریاش زیاد است. اما من فکر میکنم سرگرمِ چیزهای دیگری نیز بود…
*
یک شب تقریبا تا ساعت دو نیمه شب بیدار ماندم، و صدای او را از بیرون اتاق میشنیدم. اما در نهایت به خواب رفتم… هنگامی که بیدار شدم، او را کنار تخت خوابم دیدم. با نگاهی خیره و خشمگین به من زل زده بود… از تخت بیرون پریدم و چراغ نفتی را –که تمام شب روشن بود- به سمت او پرتاب کردم. در آن روستا برق نبود، و من نمیتوانستم تاریکی را تحمل کنم، بخصوص که میدانستم هر لحظه ممکن است… او جاخالی داد و اتاق را ترک کرد. چراغ روی کف آجری افتاد و شکست. نفت به سرعت پخش و شعلهور شد. اگر گوآدالوپه نبود، تمام خانه در آتش میسوخت. او هنگامی که صدای فریاد من را شنید به سرعت برای کمک آمد.
همسرم وقت نداشت تا به حرفهای من گوش دهد، البته برایش اهمیتی هم نداشت که چه اتفاقی در خانه افتاده است. ما فقط زمانی صحبت میکردیم که خیلی ضروری بود. مدتها بود بین ما احساس و کلام مُرده بود.
*
هنوز هم از یادآوری این خاطره حالم بد میشود… گوآدالوپه برای خرید بیرون رفته بود، و طبق عادتِ همیشگی، پسرش مارتین کوچولو را روی میزی خوابانده بود. من هم دائم به او سر میزدم؛ پسرک با آرامش خوابیده بود. نزدیک ظهر بود. داشتم موهای فرزندانم را شانه میزدم که ناگهان صدای گریۀ کودک را شنیدم. همراه با گریه جیغهای وحشتناکی هم شنیده میشد. هنگامی که به اتاق رسیدم٬ او را دیدم که داشت با بیرحمی پسرک را تکه و پاره میکرد. هنوز هم نمیتوانم توضیح دهم که چگونه کودک را از چنگ او بیرون کشیدم و خودم را به سمت او پرتاب کرده و با چوبی که نمیدانم از کجا در دستم بود، با تمام خشمی که در این مدت در وجودم سرکوبش کرده بودم به او حمله کردم. نمیدانم آیا توانستم به او آسیبی بزنم یا نه، زیرا بیهوش روی زمین افتادم. هنگامی که گوآدالوپه از خرید برگشت، من را بیهوش و پسر کوچکش را پر از کبودی و خراشهای خونی پیدا کرده بود. گوآدالوپه عصبانی بود و خون خونش را میخورد. خوشبختانه پسرک زنده ماند و زخمهایش نیز سریع بهبود یافت.
نگران بودم که گوآدالوپه برود و من را تنها بگذارد. اما نرفت. اگر این کار را نکرد به این دلیل بود که او زنی نجیب و شجاع بود و به من و فرزندانم علاقۀ زیادی داشت. اما آن روز تنفری در وجودش متولد شد که آتش انتقام را در گوآدالوپه شعلهور کرد.
به همسرم گفتم چه اتفاقی افتاده است و خواهش کردم که او را از خانه ببرد. التماس کردم و گفتم که او همانگونه که میخواست به مارتین کوچولو آسیب بزند، ممکن است بخواهد فرزندان ما را هم بکشد.
همسرم گفت: «تو هر روز عصبیتر میشی. ناراحت کننده و عذابآوره که تو را اینطور میبینم… هزار بار توضیح دادم که اون موجود بیآزاریه.»
بعد از آن به فرار فکر کردم، به فرار از آن خانه، فرار از همسرم، فرار از او… اما نه پولی داشتم و نه راهی برای برقراری ارتباط با دیگران. حس بچۀ یتیمی را داشتم که هیچ خانواده یا دوستی ندارد.
فرزندانم هم ترسیده بودند؛ دیگر دوست نداشتند در باغچه بازی کنند و اصلا از من دور نمیشدند. هرگاه گوآدالوپه به خرید میرفت، خود و فرزندانم را در اتاق حبس میکردم.
روزی به گوآدالوپه گفتم: «دیگه نمیشه با این شرایط ادامه داد.»
گوآدالوپه گفت: «باید یه کاری کنیم. خیلی زود.»
«اما ما دو نفر، تنهایی چه کاری میتونیم انجام بدیم؟»
«تنها هستیم، درسته. اما با این اندازه از تنفر هر کاری میتونیم انجام بدیم.»
در چشمهای گوآدالوپه برق عجیبی دیدم. ترسیدم٬ اما در عین حال احساس خوشحالی زیادی داشتم .
*
شانس زمانی به ما رو کرد که اصلا انتظارش را نداشتیم. همسرم برای رسیدگی به مسائل کاری باید به شهر میرفت. به من گفت، مدتی طول میکشد تا بازگردد. حدود بیست روز.
نمیدانم او متوجه شد که همسرم رفته است یا نه، اما آن روز زودتر از همیشه از خواب بیدار شد و جلوی در اتاق من نشست. گوآدالوپه و پسرش هم در اتاق من خوابیدند و برای اولین بار میتوانستم درِاتاقم را قفل کنم.
من و گوآدالوپه تقریبا در تمام طولِ شب نقشه میکشیدیم. بچهها در آرامش کامل خوابیده بودند. هرازگاهی میشنیدیم به سمت در میآید و با خشم خودش را به در میکوبد…
صبح روز بعد به بچهها صبحانه دادیم و از آنجایی که میخواستیم خیالمان راحت باشد و آنها نقشههایمان را برهم نزنند، بچهها را در اتاق من گذاشتیم و در را به روی آنها بستیم. من و گوآدالوپه آنقدر کار برای انجام دادن داشتیم که نمیتوانستیم وقتمان را برای غذا خوردن هدر دهیم.
گوآدالوپه تعداد زیادی تختۀ بزرگ و محکم اره کرد، من هم چکش و میخ پیدا کردم. هنگامی که همه چیز آماده شد، پاورچین و بدون سر و صدا به سمت اتاق کناری رفتیم. دو لنگۀ در نیمه باز بودند. نفسمان را در سینه حبس کردیم. چفت در را انداختیم، آن را قفل کردیم، و به سرعت تختهها را با میخ به سرتاسرِ در کوبیدیم و آن را کاملا محکم بستیم. هنگامی که مشغول کار بودیم، قطرات درشت عرق از پیشانیمان جاری شده بود. او اصلا سر و صدا نکرد؛ گویی در خواب عمیقی فرو رفته بود. وقتی کارِ من و گوآدالوپه تمام شد، همدیگر را محکم در آغوش گرفتیم و گریه کردیم.
روزهای بعد بسیار ترسناک بودند. او روزهای زیادی بدون هوای تازه، بدون نور، و بدون غذا زنده ماند… ابتدا خودش را به سمت در پرتاب میکرد و به در میکوبید؛ با صدایی بلند ناله میکرد، پنجه به در میکشید و آن را خراش میداد. نه من، نه گوآدالوپه خواب و خوراک نداشتیم –فریادهایش وحشتناک بودند!
گاهی فکر میکردم قبل از اینکه او بمیرد همسرم بازمیگردد. و اگر او را با آن وضع میدید…! او طاقت زیادی داشت؛ فکر میکنم نزدیک به دو هفته طول کشید…
یک روز٬ دیگر صدایی از اتاق نشنیدیم. نه حتی یک نالۀ کوچک… با این وجود، دو روز دیگر نیز منتظر ماندیم. و بالاخره در را باز کردیم.
*
هنگامی که همسرم از سفر بازگشت، خبر مرگِ ناگهانی و ناراحت کننده مهمانش را به او دادیم.
[1] Guadalupe
نویسنده : آمپارو داویلا
مترجم: فرشته گودگزی
درباره مترجم:
فرشته گودگزی، در سال 1365 در کرج به دنیا آمد. او دانش آموختۀ رشته مترجمی زبان انگلیسی از دانشگاه تربیت معلم تهران است. ایشان در دوران دانشجویی در زمینۀ تدریس و ترجمۀ متون زبان انگلیسی مشغول به فعالیت شدند. همچنین با ترجمۀ مقالاتی در حوزههای اجتماعی با روزنامۀ حیات نو شروع به همکاری کردند. بعد از اتمام دوران دانشجویی نیز در زمینۀ ترجمه به فعالیت خود ادامه دادند.
ایشان در سال 1398 به عضویت انجمن صنفی مترجمان استان البرز درآمده و پس از شرکت در کارگاههای ترجمۀ رمان کودک و نوجوان، ترجمۀ رمان بزرگسال، کارگاه ویراستاری فنی و ادبی متون فارسی، و همچنین کارگاه داستان نویسی، و
کسب موفقیت در این دورهها، در زمینۀ ترجمۀ کتاب با ناشران مختلف شروع به همکاری کردند.
او معتقد است، اگر مترجمان نبودند شاید نه فرهنگ گسترش مییافت، نه علم پیشرفت میکرد، و نه انسانیت پا برجا
میماند.
ایشان پس از سیزده سال سابقۀ فعالیت در تدریس و ترجمۀ متون زبان انگلیسی، در حال حاضر در حوزۀ رمان کودک و
نوجوان و حوزۀ روانشناسی چند کتاب در دست چاپ دارند.
No Comments