سلام! کاربر مهمان

لاتاری

خواننده گرامی، لازم به ذکر است که به دلیل عدم امکان ویراستاری تطبیقی، انجمن مترجمان نمی‌تواند کیفیت ترجمه را تایید کند، این داستان کوتاه به انتخاب خود مترجم، ترجمه شده و شما در جایگاه خواننده این متن می‌توانید در بخش نظرات امتیاز دهید و یا نظر خود را برای مترجم بنویسید.

صبح بیست و هفتم ماه ژوئن صاف و آفتابی بود و در غوغای آب و هوای یک تابستان گرم دیگر انبوهی از گلها داشتند شکوفه می‌دادند و زمین داشت با سبزه و چمن آراسته می‌شد. مردم دهکده داشتند در میدان آن که بین اداره پست و بانک قرار داشت، جمع می‌شدند. حول و حوش ساعت ده صبح بود. برخلاف , خیلی از شهرها که به علت داشتن جمعیت زیاد در آنها لاتاری, دو روز طول می‌کشید و از بیست‌وششم ماه ژوئن شروع می‌شد در این دهکده که جمعیت آن بیش از سیصد نفر نبود این کار تنها دو ساعت به درازا می‌کشید و در ساعت ده شروع می‌شد تا اینکه  آنطور که مردم فکر می‌کردند اهالی دهکده زمان کافی برای صرف به اصطلاح ناهار را داشته باشند.

بچه ها البته به این مناسبت اولین کسانی بودند که دور و بر خود جمع می‌شدند زیرا مدارس فصل تابستان تعطیل شده و همین باعث می‌شد که آنها با احساس آزادی بیشتر خیلی راحت دور هم جمع شوند و این بیشتر باعث آن می‌شد که آنها دیگر جذب بازی‌های شلوغ و پر سر وصدا نگردند. در گرماگرم این روز همه گفتگوهای بچه‌ها رنگ و بوی کلاس معلم, کتاب و توضیح و مواخذه می‌داد.

بابی مارتین که از پیش همه جیب‌هایش را پر سنگ کرده بود بچه‌های دیگر نیز به تبعیت از وی همین کار را کردند آنها جیب‌های خود را پر از سنگ‌های گرد و صاف نمودند. بابی و هاری جونز و دیکی دلاکروا که اهالی دهکده وی را به اسم ”دلاکوری” صدا می‌زدند به انباشتن تلی از سنگ در یک گوشه از میدان پرداخته و مشغول مراقبت از آنها از دست هجوم بقیه پسر بچه‌ها بودند. دخترها هم به کناری ایستاده و در مورد خود گپ و گاهی هم از بالای شانه‌های خود پسرها را دید می‌زدند. کودکان کوچولو نیز یا در خاک‌وخل فرو رفته و یا دست برداران و خواهران کوچک خود را گرفته بودند.

حالا نوبت گرد آمدن مردها بود تا اینکه از بچه‌های خود مراقبت و در همان حال به گفتگو پیرامون کشت و زرع, باران, تراکتور و صد البته مالیات‌ها بپردازند. آنها کنار هم و به دور از تل و  انبوهی از سنگ‌ها قرار می‌گرفتند که آنجا در گوشه‌ای خودنمایی می‌کردند و بیشتر شوخی‌های آرام همراه با تبسم ملایم و نه خنده از خود بروز می‌دادند. زنان هم که ملبس به همان لباس‌های مندرس خانه و بلوز پشمی بودند اندکی بعد از این مرد جماعت در محل حاضر می‌شدند. آنها که به همدیگر برمی‌خوردند سلام داده و به ردوبدل کردن چند حرف خاله‌زنکی پرداخته و آنگاه کنار شوهر خویش آرام می‌گرفتند. سپس این زن‌ها به دفعات شروع به صدا کردن بچه‌های خود می‌کردند و بدین ترتیب آمد و شد بچه‌ها دیدنی می‌شد. بابی مارتین که خودش را محکم به آغوش مادر چسبانده و در میان دستان وی قایم شده بود با چهره خندان دوباره به سوی انبوه سنگ‌ها که جمع‌شان کرده بود برگشت. پدر بابی که بلند بلند حرف می‌زد نظرش را جلب نمود و بابی به‌سرعت برگشته و خود را بین او و  برادر بزرگش قرار داد.

برنامه لاتاری توسط آقای سامرز که همیشه از انرژی و وقت لازم جهت بذل و بخشش به فعالیت‌های اجتماعی کم نمی‌گذاشت اعلام شد که, عبارت از رقص چهار زوج, کلوب نوجوانان و جشن هالون یا شب عید اولیا بود. آقای سامرز مردی با صورت گرد، شاد و خوش‌خلق بود. او زغال‌سنگ‌ می‌فروخت و به همین سبب مورد تاسف مردم قرار می‌گرفت چون هیچ بچه‌ای نداشت و زنش هم بلایی بیش نبود و همیشه ایراد می‌گرفت.

وقتی که سامرز وارد میدان دهکده شد یک جعبه سیاه چوبی با خود حمل می‌کرد و همین باعث گردید که مردم شروع به همهمه و گفتگو نمایند او با دست‌های خود سلامی داده و اضافه نمود: ”پدر و مادرهای عزیز امروز کمی دیر شده” . آقای گریوز رئیس پستخانه همراه سامرز بود و یک سه پایه  چوبی نیز با خود حمل می‌کرد او این سه پایه را وسط میدان گذاشته و آقای سامرز هم آن صندوق سیاه را بالای چهار پایه قرار داد. روستاییان کنار کشیدند تا فاصله لازم را بین سه پایه و خود بوجود آورده باشند و وقتی که آقای سامرز درخواست تا کسی او را کمک کند، فوری دو مرد یعنی آقای مارتین و پسر بزرگش باکستر پیش آمدند تا جعبه را بالای سه پایه محکم نگه دارند و آقای سامرز به قاطی کردن کاغذهای داخل آن رو به هوا پرداخت.

ساز وبرگ‌های لازم و اصلی لاتاری مدت‌ها پیش گم شده بودند و جعبه سیاهی که اکنون روی سه پایه قرار گرفته بود حتی به زمان قبل از تولد وارنر پیر برمی‌گشت که پیرترین مرد شهر بود. آقای سامرز در مورد ساختن یک جعبه جدید اغلب برای روستاییان حرف می‌زد ولی هیچکس دوست نداشت که این راه و رسم موجود مربوط به جعبه سیاه را بر هم بزند. زیرا داستانی وجود داشت که طبق آن جعبه فعلی ساخته شده از بخش‌های همان جعبه قبلی می‌باشد جعبه‌ای که ساخت آن به زمانی تعلق داشت که اولین مردمان دهکده به ساختن این روستا دست زده بودند. هر سال بعد از مراسم لاتاری آقای سامرز دوباره گفتگو در مورد جعبه سیاه را پیش می‌کشید ولی طبق معمول هر سال موضوع پشت گوش انداخته می‌شد و چیزی عاید هیچکس نمی‌شد. جعبه سیاه هر سال کهنه و کهنه‌تر می‌شد طوری‌که دیگر رنگ و رویش را از دست داده و به‌طور کامل سیاه نشان نمی‌داد بلکه تریشه تریشه شده و یک طرف آن بدجوری به نشان دادن رنگ چوب اصلی می‌پرداخت و بعضی جاهای آن‌ هم رنگ پریده و لک انداخته بودند.

آقای مارتین و پسر بزرگش باکستر جعبه سیاه را محکم و امن روی سه پایه نگه داشته بودند تا اینکه سامرز به قاطی کردن کاغذهای داخل آن با دستش به‌طور کامل بپردازد. از آنجا که خیلی از تشریفات و رسوم فراموش شده و یا دیگر رنگ و لعابی نداشتند، آقای سامرز از اینکه توانسته بود که ورق کاغذهای لاتاری را جایگزین ژتون‌های چوبی کند که برای نسل‌های متوالی مورد استفاده در لاتاری بودند موفق نشان می‌داد. به نظر آقای سامرز ژتون‌های چوبی لاتاری زمانی که جمعیت دهکده اندک بود خیلی هم مناسب بودند اما الان که این مقدار جمعیت مدام در حال افزایش هست و بیش از سیصد نفر می‌باشند و انتظار آن می‌رود که باز هم بیشتر شوند باید یک تغییر و تحولی در مورد این جعبه سیاه صورت بگیرد. شب قبل از لاتاری آقای سامرز و گریوز به آماده کردن برگه‌های کاغذ لاتاری پرداخته بودند و آنها را در جعبه سیاه گذاشته و برای سالم ماندن آن را به بنگاه زغال‌سنگ آقای سامرز انتقال داده و قفل‌اش کرده بودند تا اینکه صبح روز بعد آقای سامرز آن را به میدان دهکده بیاورد. بقیه سال هم این جعبه سیاه هر بار یک جایی انداخته می‌شد مثلا سالی در انباری آقای گریوز گذاشته شده و سال دیگر در اداره پست زیر پا می‌ماند و برخی مواقع هم آنجا در قفسه خواروبار‌فروشی مارتین جا خوش می‌کرد.

تشریفات زیادی پیش از آنکه آقای سامرز بتواند به شروع لاتاری بپردازد وجود داشتند. فراهم کردن فهرست سرپرستان خانوارها, همانطور سرپرستان هر خانواده, اعضای این خانواده‌ها از آن جمله بودند. آقای سامرز هم باید در مقابل گریوز به عنوان مامور اجرای لاتاری سوگند یاد می‌کرد و برخی مواقع هم شماری از افراد درخواست می‌نمودند که  این و یا آن نحو از روایت و اجرا بوسیله مامور اجرای لاتاری انجام یابد و یا به دلیل سطحی بودن و یا ناموزنی آن که هرسال نوشته یا خوانده می‌شود و خسته کننده می‌نماید، کنار گذاشته شود و برخی از افراد هم باورشان بر این بود که مامور اجرای لاتاری باید زمانی که مشغول اجرا و یا خواندن چیزی می‌باشد فقط باید بایستد و بقیه هم ترجیح می‌دادند که او باید میان مردم بگردد در حالیکه این رسم مورد نظر آنها سال‌ها و سال‌ها بود که دیگر منسوخ شده و اعتبار خود را از دست داده بود. یک رسم دیگر این تشریفات مربوط به ادای احترام بود که باید مامور اجرای مراسم آن را در مورد هر فرد شرکت‌کننده در مراسم که جهت برداشتن قرعه از جعبه می‌آمد، رعایت می‌کرد. اما این رسم نیز به مرور زمان دچار دگرگونی شده و تنها به این قناعت می‌شد که جای آن فقط مامور اجرا با چنین شخصی که پای صندوق می‌آمد، صحبت می‌کرد.

آقای سامرز همه این امور را خوب اجرا می‌کرد. او که امروز پیراهن تمیز سپید با شلوار جین آبی پوشیده و یک دست خود را با بی‌دقتی روی جعبه سیاه قرار داده بود وقتی که با آقای مارتین و گریورز صحبت می‌کرد خیلی ایده‌آل و مهم به‌نظر می‌رسید.

درست به‌موقع و وقتی که آقای سامرز بالاخره به بحث و گفتگوی خود پایان داده و رو به سوی انبوه مردم کرده بود خانم هاچینسون نیز باعجله و در حالیکه پلیور خود را روی دوشش انداخته بود از راه پیاده‌رو محله یواشکی به میان جمعیت وارد شده و خود را در پشت سر مردم قرار داد و آنگاه خطاب به خانم دلاکروا که بغل دست وی ایستاده بود گفت: ”بطور کلی فراموش کرده بودم که امروز چه روزیست.”
آنگاه هر دوی آن‌ها از روی مهربانی لبخند ملایمی به هم زدند و خانم هاچینسون ادامه داد: ”فکر کردم پیرمردم که برای جمع کردن هیزم رفته برمی‌گرده و از پنجره بیرون را نگاه کردم و دیدم که بچه ها کوچه نیستند و رفته‌اند بعد یادم آمد که امروز بیست و هفتمه دیگه دویدم و آمدم.”
او دستهایش را با پیش بند خود پاک کرد و خانم دلاکروا افزود” به‌هرحال به موقع آمدی آنها هنوز مشغول جر وبحث اند”

خانم هاچینسون گردن خود را دراز کرد تا جمعیت را نگاه کند و آنجا چشمش به شوهر و بچه‌هایش افتاد که نزدیک به جلو جمعیت ایستاده بودند. آنگاه برای خداحافظی خیلی نرم با دست‌اش روی بازوی خانم دلاکروا زد تا راهی برای خود از میان جمعیت باز کند. مردم با خوشرویی کنار رفتند تا او راهش را پیش بگیرد و دو سه تا از آنها با صدای بلند طوریکه قابل شنیدن بود گفتند: ”بفرمایید این هم خانم هاچینسون و بیل آخر از همه حاضر شدند. خانم هاچینسون کنار شوهرش قرار گرفت و آقای سامرز که منتظر مانده بود با خوشرویی گفت: ”تسی نزدیک بود که بدون تو شروع کنیم” خانم هاچینسون هم که نیش خنده‌ای زده بود افزود “تو که نمی‌خواستی من ظرفهامو نیم شسته تو ظرفشویی بذارم، درسته جو” و بعد خنده ملایم مردم پس از عبور خانم هاچینسون از میان آنها به گوش رسید.

اکنون دیگر آقای سامرز با حالت موقر و سنگین خود گفت: ”حالا می‌توانیم کار خود را شروع کنیم فکر می‌کنم که همه دیگر حاضرند.

چند تا از افراد حاضر صدایشان در آمد: دنبر ,دنبر , حاضر نیست.

آقای سامرز به فهرست دم دستش مراجعه نمود و بعدش گفت: ”کلاید دنبر درسته” او پاش شکسته و ما اسمش را تو لیست نداریم و پرسید که آیا کسی حاضره به جای وی قرعه برداره؟

زنی از میان جمعیت گفت” فکر می‌کنم من” آقای سامرز سرش را برگرداند تا او را نگاهی کند و بعد افزود زنش به جای وی قرعه را برمی‌دارد و از او پرسید جنی آیا پسر بزرگی نداری که به جات این کار را انجام بده؟ هر چند آقای سامرز و هر کسی دیگری در دهکده به خوبی جواب این پرسش را به‌طور کامل می‌دانست ولی این کار مامور اجرای لاتاری بود که به پرسیدن چنین سوالاتی به‌طور رسمی بپردازد. آ
قای سامرز با یک حالت مودبانه در انتظار باقی ماند تا اینکه خانم دنبر پاسخ داد: ”هوراس، ولی او هم هنوز شانزده ساله هست”  یک بار دیگر خانم دنبر با حالت تاسف اضافه نمود که” به خیالم من امسال باید جای این پیرمردم  قرعه را بردارم.“
آقای سامرز بعد از این کش و قوس‌ها آخر راضی شد که بگوید”خوبه، پس تو به جای او قرعه می‌کشی” و بعد شروع به نوشتن نام وی در فهرست خویش پرداخت. اکنون نوبت فراخوانی اسامی افراد برای انجام قرعه‌کشی بود و  آقای سامرز نام اولین کسی را که باید امسال به انجام قرعه می‌پرداخت صدا زد و گفت: ”امسال پسر واتسون قرعه اول را برمی‌دارد.”

پسر بلند بالایی از میان جمعیت دستش را بالا گرفت و گفت: ”من اینجام و از عوض پدر و مادرم قرعه را برمی‌دارم.” او به حالت عصبانی چشم‌هایش را باز و بسته کرد و در حالیکه چندین صدا از میان جمعیت چیزی شبیه به این جمله می‌گفتند که ” آفرین ,جک بچه خوبیه و حالا مادرت خوشحاله که مردی مثل تو را داره” سرش را دزدید.

آقای سامرز هم گفت: ”خوبه پیرمرد وارنر هم به‌موقع خود رسید حالا دیگه همه چیزمان جوره.”

صدایی از میان مردم به گوش رسید که می‌گفت “اینجا” آقای سامرز سرش را در این لحظه تکان داد.

او گلوی خود را صاف و در همان حال نگاهی به فهرست خود انداخت و در این موقع که لحظه‌ای سکوت بر مردم حاکم شده بود گفت: ”همه آماده‌اید؟ حالا من اسامی یعنی اول سرپرستان خانوار را می‌خوانم و بعد مردان خانواده آمده و یکی از تکه کاغذها را به عنوان قرعه از داخل جعبه برمی‌دارد. باید کاغذها را تا شده توی دستتان نگه دارید و کسی نباید آن را باز و نگاه کند تا اینکه همه به نوبت قرعه خود را برداشته باشند.” آنگاه آقای سامرز تکرار نمود همه چیز روشن شد؟

مردم دهکده سال‌ها این کار را انجام داده بودند طوری که چندان گوش‌شان دیگر متوجه این راهنمایی‌ها نبود, اکثر آنها ساکت بودند و بدون اینکه اطراف خود را نگاه کنند داشتند لب‌های خود را با زبان‌شان تر می‌کردند. در این هنگام آقای سامرز یک دستش را بالا برده و اعلام نمود: “ آدامز” مردی خود را از میان جمعیت جدا کرده و جلو آمد. آقای سامرز خطاب به این مرد گفت: ”سلام آدامز” و آدامز نیز متقابلا پاسخ داد:”سلام جو” آنها از روی خوش‌طبعی و دلشوره نیشخندی به‌هم زدند. بعد آقای آدامز به جعبه سیاه نزدیک شده و کاغذ تاشده‌ای را از آن برداشت و با عجله سر جای خود در میان جمعیت برگشت و آنجا در فاصله کمی از خانواده و بدون اینکه نگاهی به کاغذ دستش بکند قرار گرفت.  آقای سامرز بار دوم نام “ آلن” را خواند و گفت اندرسون…….. بنتام

خانم دلاکروا که پشت ردیف خانم گریوز نشسته بود. گفت: ”چقدر سریع می‌گذره به‌نظر می‌رسه که نوبت قبلی لاتاری را همین هفته پیش انجام داده باشیم و هیچ فاصله‌ای بین آنها وجود نداره.”

خانم گریوز هم پاسخ داد: ” قطعا، زمان خیلی سریع می‌گذره.”

بعد نام “کلارک” ……دلاکروا نیز خوانده شد.

خانم دلاکروا از آن طرف گفت: ”پیرمرد من قرعه را برمی‌داره” و نفس‌اش را وقتی شوهرش جلو رفت توی سینه‌اش حبس نمود.

آقای سامرز نام دنبر هم خواند و خانم دنبر با گام‌های محکم رفت طرف جعبه سیاه و یکی از زن‌ها در همین حین به او گفت: ”برو جنی” و آن زن دیگر هم اضافه کرد ”داره می‌ره”

آنگاه خانم گریوز گفت: ”ما نفر بعدی هستیم” و در حالیکه آقای گریوز به نزدیک جعبه رسید سلام موقرانه و جدی به سامرز داد و یک تکه کاغذ را از داخل صندوق انتخاب نمود.

همه مردانی که قرعه را برداشته بودند هنوز تکه کاغذهای کوچک خود را در لای دستان بزرگ خود گرفته بودند و با عصبانیت مدام آنها را این‌ور و آن‌ور می‌غلتاندند. خانم دنبر و دو فرزندش نیز کنار هم قرار داشتند و خانم دنبر کاغذ قرعه را در میان دستش گرفته بود.

نام هربرت…. هاچینسون را هم آقای سامرز خواند و خانم هاچیینسون بلافاصله جواب داد: ”بیل بلند شو” و آدم‌های اطراف وی زدند زیر خنده.

اسم جونز نیز بوسیله آقای سامرز خوانده شد.

آقای آدامز به پیرمرد وارنر که بغل دست وی ایستاده بود گفت: ”می‌گویند که توی دهکده شمالی صحبت دست کشیدن از مراسم لاتاری به میان آمده.”

وارنر پیر در حالیکه خرخر می‌کرد تو دماغی گفت: ”یک مشت آدم دیوانه، گوش دادن به جماعت جوان اصلا برای آنها خوب نیست و دیگر اینکه حتما آنها می‌خواهند برگردند درون غارها و آنجا زندگی کنند و هیچ کدام‌شان نمی‌خواهند کار کنند و همین‌طور مدتی را آنجا بگذرانند. وقتی که ماه ژوىن می‌شود و موعد لاتاری فرا می‌رسد غلات برای ما به وفور یافت می‌شود و در این صورت همه می‌توانیم علف مرغ پخته با دانه‌های بلوط بخوریم.”
سپس پیرمرد وارنر با بدخلقی افزود: ”همیشه لاتاری وجود داشته است و همین هم که شاهد شوخی جو سامرز جوان آنجا با هر کسی در این مراسم هستیم خودش خوب نیست”

آقای آدامز پاسخ داد: ”برخی جاها پیشترها این رسم را کنار گذاشته‌اند.”
وارنر پیرهم جواب داد: ”نتیجه این کار چیزی جز دردسر برای آنها نبوده و بعد با قاطعیت افزود: “آنها یک مشت دیوانه‌اند.”

مارتین و بابی مارتین پدر خودشان را که داشت به طرف صندوق قرعه می‌رفت نگاه کردند.

بعد نام اوردایک و پرسی به گوش رسید که نوبت آنها فرا رسیده بود.

خانم دنبر در این حال رو به پسر بزرگ خود کرده و گفت: ”کاش عجله کنند”

و او جواب داد: ”خوب همین کار را دارن می‌کنن.”

بعد خانم دنبر رو به پسر خود کرده و گفت: ”زود می‌دوی و خبر رو به پدرت می‌رسونی.”

آقای سامرز نام خود را نیز خواند و بعد با دقت تمام پیش آمد و یک برگه کاغذ را از داخل جعبه برداشت و سپس نام وارنر را خواند.

پیرمرد وارنر در حالیکه از میان جمعیت می‌گذشت گفت: ”هفتاد وهفتمین ساله که دارم درقرعه‌کشی شرکت می‌کنم و هفتاد و هفت بار این کار را انجام داده‌ام.”

بعد از وارنر پیر نام واتسون را نیز خواندند پسر بلند بالایی در حالیکه دستپاچه بود از جمعیت بیرون آمد و کسی گفت: “جک آرام باش” و آقای سامرز نیز افزود “پسر عجله نکن وقت داری.”

سپس نام زانتینی خوانده شد.

بعد از آن سکوت طولانی و نفس‌گیری بر جمعیت حاکم شد تا اینکه آقای سامرز در حالیکه قرعه خود را بالای سرش گرفته بود گفت: ”خوب دوستان حالا می‌توانیم قرعه‌های خود را باز کنیم.” برای مدتی کسی تکان نخورد و بعد همه یک دفعه شروع به باز کردن تکه کاغذهای خود پرداختند.

همهمه‌ای در میان جمعیت پیچید آنها از هم سوال می‌کردند , کیه؟ قرعه به نام کیه؟ دنبر؟ یا واتسون؟ سپس صدایی از میان جمعیت گفت دست هاچینسونه؟

“درسته بیل هاچینسونه دست بیل هاچینسونه”

خانم دنبر رو به پسر بزرگ خود کرده و گفت: “برو پدرت را خبر کن.”

همه مردم حالا چشم‌شان به‌دنبال هاچینسون بود و او ساکت ایستاده و به کاغذ توی دست خودخیره شده بود. در همین حین تسی هاچینسون به ناگه رو به سوی آقای سامرز خیز برداشته و بانگ برآورد که “ این انصاف نبود آقای سامرز شما وقت کافی به او ندادی که همان کاغذی را که می‌خواست برداره.”

خانم دلاکروا این را که شنید گفت: ”تسی بازی خوبی بود.” و خانم گریوز نیز افزود: ”همه فرصت برابر داشتیم.”

آنگاه آقای سامرز گفت: ”مردم دیدند که همه چیز خیلی خوب پیش رفت و حالا باید کمی بیشتر عجله کنیم تا به موقع مراسم به پایان برسد.”
او نگاهی به فهرست دیگرش انداخته و گفت: ”بیل، تو برای خانواده هاچینسون قرعه برداشتی آیا کس دیگری در خانواده هاچینسون وجود دارد؟”

خانم هاچینسون داد زد: ” بلی دان و ایوا به آنها هم فرصتی بدهید!”
آقای سامرز مودبانه پاسخ داد: “تسی، دخترها با شوهرهای خود قرعه می‌کشند. این را شما هم مثل بقیه می‌دانید.”

تسی یک بار دیگر افزود: ”این انصاف نبود.”

بیل هاچینسون نیز با تاسف گفت: “به گمانم اینطور نیست جو دختران من با شوهرهای خود قرعه‌کشی می‌کنند و طریق انصاف هم همین است و من هیچ عضو خانواده‌ای به جز بچه‌های خود ندارم. آقای سامرز توضیح داد تا آنجا که در مورد قرعه‌کشی خانواده‌ها رسم است قرعه‌کشی این خانواده هم به عهده شما خو اهد بود درسته بیل؟”

بیل هاچینسون هم پاسخ داد “بلی درسته.”

آقای سامرز مجددا و به شکل صریح پرسید: ”بیل چند بچه داری؟” و او پاسخ داد: “سه تا، بیل جونز, نانسی, و دیو کوچولو من و تسی.”

آقای سامرز بعد از شنیدن حرف‌های بیل گفت: “خوب هاری پس قرعه آنها را بگیر قرعه بیل را هم بگیر.“
آقای گریوز هم سرش را تکان داده قرعه‌های آنها را جمع و با هم توی جعبه انداخت.
سپس آقای سامرز اعلام نمود: ”فکر کنم که دیگه باید قرعه‌کشی بین خانواده را شروع کنیم.”

خانم هاچینسون باز قرص و محکم گفت: ”بار دیگر می‌گویم که این انصاف نبود شما وقت کافی به او ندادید تا انتخاب خود را انجام دهد همه این را دیدند.“
آقای گریوز به جز پنج تا از قرعه خانواده هاچینسون که باید برای قرعه‌کشی بین آنها باقی می‌ماند بقیه تکه کاغذهای جعبه را ریخت روی زمین و باد ملایمی که می‌وزید همه آن کاغذها را برداشت و با خود برد.

خانم هاچینسون رو به مردم اطراف خود کرده و گفت: ”همه توجه کنید.”

آقای سامرز هم در همین لحظه خطاب به بیل گفت: ”آماده ای؟” و بیل هاچینسون با یک نگاه سریع به دور و بر خود و زنش و بچه‌ها سرش را تکان داد.

آقای سامرز باز توضیح داد: ”یادتان باشد، قرعه را برداشته و آن را تا شده نگه دارید تا اینکه همه قرعه خود را برداشته باشند.”

هاری تو هم دیو کوچولو را کمک کن.

آقای گریوز دست دیو کوچولو را که با طیب خاطر تا نزدیک جعبه آمده بود گرفت و آقای سامرز هم گفت: “دیوی کاغذی را از توی جعبه بردار.” دیوی هم دستش را برد توی جعبه و لبخندی زد و آقای سامرز در همان حین گفت فقط یک تکه کاغذ را بردار. او از گریوز خواست که قرعه دیوی را که محکم توی مشت‌اش گرفته بود نگه دارد. گریوز هم دست بچه را محکم تو دست خودش گرفت در حالیکه دیو کوچولو کنار او ایستاده و با تعجب داشت او را تماشا می‌کرد.

بعد طبق اعلام آقای سامرز حالا نوبت نانسی بود, نانسی دوازده ساله بود و وقتی که جلو صندوق رفت دامنش را جمع و جور نمود. دوستان هم‌مدرسه‌ای وی در این لحظه نفس در سینه‌شان حبس شده بود او هم با ظرافت تمام تکه کاغذی را از داخل جعبه بیرون کشید.

اینک نوبت یک عضو دیگر خانواده بیل جونز فرا رسیده بود, بیل که صورت سرخ و پاهای بیش از حد بزرگ داشت نزدیک بود که جعبه سیاه را وقتی که قرعه‌اش را برداشت بیندازد.

سپس نوبت تسی بوسیله آقای سامرز اعلام گردید خانم تسی در حالیکه گستاخانه اطراف خود را می‌پایید لحظه‌ای تامل نمود و بعد لب‌هایش را بهم مالید و به طرف جعبه حرکت کرد و تکه کاغذی را از داخل آن قاپید و آن دستش را که قرعه در آن قرار داشت پشت سر خود گرفت.

آقای سامرز نوبت بیل را هم اعلام کرد و بیل هاچینسون هم به جعبه نزدیک شده کمی داخل آن را جستجو و بالاخره آخرین قرعه را برداشت.

مردم خاموش بودند.  در همان حین دختری با صدای آهسته‌ای گفت: ”کاش که نانسی نباشد.” این صدای آهسته و زمزمه دختر را مردمی که اطراف وی نشسته بودند شنیدند.

وارنر پیر به اعتراض گفت: ”این راه و رسمش نیست مردم دیگه مثل گذشته ها فکر نمی‌کنند. “

حالا وقت باز کردن قرعه‌های خانوادگی هاچینسون فرا رسیده بود و آقای سامرز از هاری درخواست نمود که قرعه دیوی کوچولو را باز کند.
آقای گریوز هم همین کار را کرد و وقتی که آن را بالا گرفت و مردم دریافتند که سفید هست نفسی به راحتی کشیدند. در همان حال نانسی و  بیل جونز نیز قرعه‌های خود را باز کردند و بعد هر دو زدند زیر خنده. برق شادی از چهره آنها هویدا بود و در حالیکه دور خود می‌چرخیدند قرعه خود را که بالای سرشان قرار داشت به مردم نشان می‌‎دادند.

آقای سامرز  از تسی خواست که او هم قرعه خود را باز کند ولی او ساکت ماند. در این حین سامرز نگاهی به بیل هاچینسون انداخت و این به معنی آن بود که بیل هم می‌تواند قرعه خود را باز کند. بیل نیز تکه کاغذ خود را باز و آن را نشان مردم داد. قرعه او نیز سفید بود.

آقای سامرز با صدای آرامی گفت قرعه به نام “تسی” هست و از بیل خواست که آن را نشان مردم دهد.

بیل هاچینسون رفت طرف زنش و با زور تکه کاغذ وی را از دست او درآورد. تکه کاغذی که همان نقطه سیاهی در آن قرار داشت که شب قبل آقای سامرز با یک مداد پر رنگ آن را در شرکت ذغال‌سنگ خود گذاشته بود.

بیل هاچینسون قرعه زنش را بالا برد تا همه مردم آن را ببینند. آنگاه غوغایی از میان جمعیت سربرافراشت.

صدای آقای سامرز برای آخرین بار شنیده می‌شد که می‌گفت: ”خوب مردم بذارید زود تمامش کنیم.”

هر چند روستاییان همه تشریفات خود همراه با جعبه سیاه واقعی را به بوته فراموشی سپرده بودند ولی هنوز راه استفاده از سنگ را به خاطر داشتند. از پیش کومه بزرگی از سنگ‌هایی که کودکان آنها را روی هم انباشته بودند آنجا در گوشه‌ای از میدان دهکده دیده می‌شد. زمین دهکده پر از سنگ با انبوهی از کاغذ پاره‌ها بود که از جعبه سیاه بیرون ریخته بودند و اینک باد آنها را به هر سو تکان داده و با خود می‌برد.

خانم دلاکروا سنگ آن‌چنان بزرگی را انتخاب کرده بود که مجبور بود آن را با هر دو دست خود بردارد و در همان حال به خانم دنبر داشت می‌گفت: ”زود باش عجله کن.”

خانم دنبر ولی سنگ‌های کوچکی توی دستش بود و در حالیکه نفس‌نفس می‌زد رو به خانم دلاکروا گفت: ”اصلا نمی‌توانم بدوم شما برید من از پشت سر می‌رسم.”

بچه‌ها قبلا سنگ‌های خود را آماده کرده بودند و کسی از آنها چند تا سنگ ریزه هم دست دیو هاچینسون کوچولو داد.

تسی هاچینسون حالا در میدان دهکده که اینک دیگر دور و برش خالی شده بود تنها قرار داشت او در حالیکه دست‌هایش را نومیدانه به سوی مردم دراز کرده بود، می‌گفت: ”این انصاف نیست” ناگه سنگی شقیقه‌اش را در هجوم روستاییان در هم شکافت و صدای جیغ او شنیده شد که می‌گفت: ”این انصاف نیست, این انصاف نیست.”

نویسنده : شرلی جکسون

ترجمه: اکبر مشکی

پیوند کوتاه: https://tiaap.ir/sZO4A

About The Author

ساناز کمالی
ساناز کمالی
دانش‌آموخته مترجمی زبان انگلیسی - عضو گروه اجرایی انجمن صنفی مترجمان البرز - مترجم آزاد - دارای سه اثر ترجمه شده در حوزه کودک و نوجوان

No Comments

Leave a Reply