سلام! کاربر مهمان

نزاع

ℜ ترجمه برگزیده و برنده‌ی مسابقه انجمن در بخش ترجمه داستان کوتاه عربی در سال 1400 ℜ

به فکرش خطور نمی­‌کرد که مرگ در بیخ گوشش به کمین نشسته است.. اصلا فکرش را نمی­‌کرد.. تمام مسیر عطر زندگی‌ای بکر می­‌پراکند انگار که همین حالا آفریده شده است، انگار که خدا تازه خلقش کرد تا زندگی را نفس بکشد تا سینه‌­اش را مثل آبشاری از پَر بشوید. اردیبهشت در پیشانیش، کف دست‌هایش و جناغ سینه‌­اش می‌­شکفد، می­‌بویدش و همچون گردآبی بیکران و بی­‌پیچ‌­و­خم سینه‌­اش را سیراب می­‌کند.

چطور انتظار داری که حتی لحظه‌­ای خیال کند که مرگ از رگِ گردن به او نزدیکتر است.. اما نزدیک بود، بی­‌آنکه احساسش کند یا بویش را بشنفد. چرا که او همان‌­قدر که زندگی را احساس می­‌کرد، نمی‌­توانست بوی مرگ را استشمام کند.

یک بار به او گفتند این اشتباهی سهمگین است که خیال کنی زندگی هیچ ارزشی ندارد، اگر که همیشه در مصاف مرگ نباشد.

اما او به چاله­‌های نظری میان اردیبهشت و کفن، میان خودش و  مرگ، میان گردوغبار اردیبهشت و خشک­سالی بی­‌اعتنا بود.

او رو به سوی همسر، پسر و دیواره­‌های گوشت و عشق نهاده بود، همان‌­جا که همیشه، در اردیبهشت و غیر اردیبهشت بودند.. درخت انگور از زبریِ دیوارِ خانه، با انگشتانی ثابت اوج می­‌گیرد و او را با سبزی‌­ای سرزنده رنگ می‌­کند، درخت می­‌شود، شاخه‌­ای گسترده همسر، پسر و دیواره‌­های گوشت و عشق را به آغوش می­‌گیرد.. میان او و مرگ، میان مرگ و عشق.

 لحظه‌­ای گمان نمی‌­کرد که بین او و همسر و پسر و دیواره­‌های گوشت و عشق، یک آن مرگ، قطعی و سرنوشت­‌ساز، سرِ پیچ به انتظار ایستاده و ده ناخن همچون تیغش را برکشیده باشد.. بین­‌شان اردیبهشت بود و او نمی‌دانست که آنجا به انتظار ایستاده است.

ناگزیر از آن پیچ عبور ­کرد و یک آن رعشه­­‌ی انتظار هراس‌­آوری را حس کرد، قدم آهسته کرد و گوش فرا داد و هنگامی که ناخن­‌های بلند در برابر چشم‌هایش برق زدند، به‌­جز نبرد به چیز دیگری فکر نکرد..

انگار از زمان بسیار قدیم اتفاق افتاد..

دیرین همچون تلاطمی سرمدی.. همچون زوال یا بذری عقیم، فراتر از حد یاد، بالاتر از حدس، اما اکنون و همیشه در تویِ احساس، خون جاری می‌­شود و نبض می‌­گیرد مثل ماهی‌ای ژله‌­ای که بی‌­قرار و مضطرب برمی‌­گشت به سوی موجی که او را روی شن­‌های ساحل پرتاب کرده بود.

نزاع! او هنوز تک‌­برهه‌­هایی از آن را به یاد می‌آورد، آمیخته به هوشیاری و اغماء. باران تیغ­، تکه­‌تکه‌­اش کردند و دور و برش را گرفتند، پوستش را دریدند و در پهلوها و ریه‌هایش فرو رفتند، با هر نفس خون بالا می­‌آورد. به هر سوی رو برمی­‌گرداند تیغ­‌ها روزنه‌­های حیات را بر او می‌­بستند، روزنه‌­های اردیبهشت! شمشیرها در برابر چشم­‌هایش و بینی‌­اش در هم آمیختند، او دیگر نمی­‌دید، دیگر نفس نمی­‌کشید.

مثل کسی که بین خواب و بیداری است، چند تا از آن ناخن‌­ها را شناخت، اما گلویش زخمی و خون بسته بود. خرخرکنان گفت: شما هم؟ و لحظه‌ای بعد خزش مرگ را روی پوست و تنش حس کرد، با این تفاوت که اردیبهشتِ سترگ و بزرگ، سبزی­‌اش را تن مسیر کرده بود.. احساس کرد انگشت‌ها در قلبش فرو رفته و آن را می‌­درند. خط خون مثل مارهای سرخ و باریک روی سینه‌اش می­‌خزد و جوی تیره­­ای جلوی پایش در جاده روان می‌­شود.

ناخن‌­ها از بدنش درآمدند. خشک و بی­‌روح به درازای ابدیت ایستاد. حیات از تنش به بیرون می‌­سُرید احساسش به مرگ سهمگین‌­تر و بیشتر می­‌شد، اما او نمی­‌خواست زمین بخورد، می­‌جنگید، در حالی­که صورتش را با کف دست پنهان کرده بود. اما مرگ رسید و صدای گام­‌هایش را می­‌شنید که با آوازی دور ضرب گرفته بودند. از پایین آمد، از پاهایش بالا رفت، احساس ناتوانی کرد و به درازایِ یک ناگهان فهمید که همه چیز به پایان خط رسیده ­است بین او، همسر، پسر و دیواره‌­های عشق و گوشت بین بینی­‌اش و هوا.. بین او و اردیبهشت، میان سبزی اردیبهشت و خط خون.. افتاد، زانوهایش دو حفره در زمین ایجاد کرد.. دست بر روی صورت، بی­‌حرکت ماند، لحظه­‌ای، اردیبهشت عقب می­‌نشیند، خط خون در جستجوی مسیر است، مرگ آوازخوان به پهلوهایش می‌­کوبد، می‌­افتد، پیشانی‌­اش چاله‌­ای گرد در خاک حفر کرد.

سکوت مرگ: شهید نماز می­‌خواند..

 

نویسنده: غسان کنفانی

ترجمه: ابراهیم زهیری

 

درباره مترجم:

در بدوِ جوانىِ پيريم؛ اول چهل چهلى.
روستا زاده‌‎ام، دى ماه ٥٩.
تازه جنگ شروع شده بود، فرار كرديم، بالاجبار؛ در حالى كه مادرم پا به ماه بود، چه مى‌كرديم؟
روستاى بيت ملا داوود خانه ى پدربزرگ گزينه ى اول و آخر خانواده بود به زعم پدرم.
زير كومه ابرهاى سياه دود يونيت مارون ٣ كه هميشه سايه اش را از روستامان دريغ نمى‌كرد؛ به دنيا آمدم.
قرار نبود جنگ طول بكشد، ولى كشيد.
بين اهواز و رامهرمز و روستا جابجا مى‌شديم به‌جبر، تا اينكه پدر ثبات را در رامهرمز ديد. شرقى‌ترين شهر استان خوزستان در دامنه‌ى زاگرس رو به جلگه خوزستان.
سال ٦٣ به آنجا اسباب كشى كرديم و تمام تا الان.
انگار پدر و مادر جَلدِ شهر شده بودند.
همان جا به مدرسه رفتم دبستان رشديه- قسمت اعظم شهر را جنگ زده‌ها تشكيل مى‌داده بودند- تا دانشگاه، دانشگاه را هم همانجا خواندم.
مديريت بازرگانى گزينه ٦٣ انتخابيم بود. فلسفه، تاريخ ، علوم اجتماعى و ادبيات اولويتم بودند ولى خدا را شاكرم كه در اين بازار كساد معيشت، مديريت خواندم.
در پالايشگاه گاز بيدبلند مشغول به كار شدم؛ انگار آتش فلرهاى نفت و گاز همراه هميشگيم هستند تا ابد، شايد.
مى‌نوشتم پراكنده و تفننى در مجلات دانشجويى و محلى تا اينكه خداوند بسيارى را در مسيرم گذاشت تا جديت به خرج دهم و اولين قصه‌هاى خود را بنگارم.
آرش آذر پناه(داستان نويس و منتقد داستان)، حسين عباسى(كارگردان، نويسنده و مترجم)، احمد حيدرى(نويسنده و مترجم)، حسين طرفى عليوى(نويسنده و مترجم)، توفيق نصارى(محقق و شاعر)، رضا آنسته(داستان نويس) اساتيد و دوستانم بودند و هستند كه اگر نبودند؛ جديت به خرج نمى‌دادم.

نویسنده‌ی کتاب مجموعه قصه‌ی یادگار چهارشنبه هستم و

در حال حاضر نیز یک کتاب ترجمه را در دست اقدام دارم که تا نیمه‌هایش را رفته‌ام.
و
یک کتاب در حوزه مدیریت منابع انسانی را در شرف چاپ دارم.

 

 

پیوند کوتاه: https://tiaap.ir/Xsrhz

About The Author

ساناز کمالی
ساناز کمالی
دانش‌آموخته مترجمی زبان انگلیسی - عضو گروه اجرایی انجمن صنفی مترجمان البرز - مترجم آزاد - دارای سه اثر ترجمه شده در حوزه کودک و نوجوان

No Comments

Leave a Reply