نقد برگزیده “بعد از تاریکی”
به نام خدا
بعد از تاریکی نوشته هاروکی موراکامی، همچون دیگر آثارش نوعی تعلیق را به مخاطب القا میکند.اینبارتعلیق در زمان صورت گرفتهاست. زمانی که برای نویسنده از هر چیز دیگری دارای اهمیت بیشتری است.چراکه هر بخش با تصویری از ساعت و دقایق سپری شدهی آن، آغاز میشود.شاید این زمان در ظاهر بازنویسی زمانی شب هنگام تا سپیدهدم را نشان دهد اما در حقیقت تعلیق در حال، گذشته و آینده را رقم میزند، که این تعلیق خود را در تاریکی شب به رخ میکشد.شبی که به تصور عام باید زمان استراحت و خواب باشد، اما این شب، تاریکی درونی و دستو پا زدن در امواج آن است.خوابی که گاه تعمدی بوده و ربطی به حالت فیزیولوژیکی بدن ندارد.خود را به خواب زدن با خوابیدن متفاوت است چراکه در این شکل، بیداری بسیار سختتر و دشوارتر و در مواردی غیر ممکن است. انتخاب محدودهی زمانی برای نویسنده انتخابی هوشمندانه بهنظر میرسد، چرا که شب است و رمز و رازهایش. شاید بتوان تقابل زمانی شب و روز را از خصیصههای دیگر این داستان برشمرد. تقابل و تضادها در این داستان به خوبی به چشم میخورند، نه تنها در زمان بلکه در شخصیتپردازی داستان.ظرافت و زمختی، زشتی و زیبایی، خواب و بیداری، بکارت و فضاحت. حال مرز بین این تقابلها را میتوان در تاریکی شب جستجو کرد. همان شبی که به ظاهر تاریک و نافهمیدنی است.اما این شب در واقع زمان بروز و ظهور مکنونات قلبی و ذهنی میشود. شاید نویسنده تنها بازنویسی زمانی یک شب تا صبح را به تصویر کشیده باشد اما تعلیق زمانی عمر و زندگی فرد در همین شب دیدنی است. شاید به همین دلیل روایت دانای کل در داستان ، انتخاب خوبی بوده است.چراکهآگاه برهر دو مرز( خواب و بیداری) میگردد. داستان به نوعی سیال بودن در دنیای مدرن را واگویه میکند و این که چگونه دنیا و قوانین حاکم بر آن بر حسب زمان با سرعت رو به تغییر است و ما نیز به صرف این تغییرات ، تغییر میکنیم. حتی سردی هوا و تغییر فصل در آن نیز دال بر این ماجرآست. تغییر سریع ما گاه کاملاً بیهدف بوده و مقصود تنها رسیدن به نقطهی جدید است که چگونه و چرایی این تغییر خود جای سوال دارد. تا جایی که حتی لذتجویی و کامجویی نیز بیهدفتلقی شده ، تهی از عشق، یعنی عادت ، یعنی خوی حیوانی بدون نیاز به فکر و چرایی خود لذت بردن. سرگردانی در خیابانهای شب همان سرگردانی در ذهن است.کسانی که هدفی دارند یا ندارند، آنهایی که میخواهند زمان را به عقب برگردانند و یا با سرعت به جلو پیش بروند. همچون سگی ولگرد.گاه حتی نیاز به مرور خواستهها نیز نیست و تنها ادایش را درمیآوریم. با حرکاتی ازپیش تعیین شده و یا دیکته شده برذهنپیش میرویم. حرف از تمدن زده میشود در حالی که حتی قادر نیستیم اقداماتمان را پیش ببریم. آنقدر از پیش تعیین شده حرکت میکنیم که گاه حتی نام خود را هم فراموش میکنیم اما چیزی که ما را از یکدیگر جدا میکند( حتی افراد یک خانواده در شرایط یکسان) ، راهمان و روشمان را ، چیست؟ چرا تنها به نیازهای جسمیمان بسنده کرده و به تاریکی پس ذهنمان توجهی نمیکنیم و خود را به خواب میزنیم؟ شاید به این دلیل که اگر بخواهیم واقعاً چیزی را بدانیم باید بهایش را بپردازیم. همیشه رسیدن به هدف مطلوب نیست چون از اوج و نهایت رسیدن، بیخبریم و گاه شاید توان دویدن و رسیدن به خواسته قلبی نیست و برای ماندن در « هیچ» فرصتها را از دست میدهیم.مانند ایستادن در ایستگاه قطار و تماشای قطاری که قرار بود مسافرشباشیم و نسبت دادن این از دست دادن، به تقدیر و سرنوشت. نکته قابل توجه دیگر در این داستان اشاره مداوم به موسیقی است. موسیقی که نه با جسم بلکه با عمق (تاریک) وجود ما سروکار دارد. همچون عمق اقیانوس که هرچه پایینتر میروی، تاریکتر است. عمقی که یا بیدار است و یا در خوابی ناب و خالص( مرگ).در نقطهای که به صورت محرمانه و دقیق زندگی ارگانیک و غیرارگانیک از یکدیگر جدا میشوند.چرا که اگر میخواست با سطح وجودیت ما ارتباط برقرار کند، ناکام میماند.چون در این سطح ما نگاه میکنیم، گوش میدهیم، بوها را استشمام میکنیم اما از نظر فیزیکی حضور نداریم.نویسنده به زیبایی در این داستان مرز بین اوهام و واقعیت را درهم تنیده و دانای کل در قالب لنز دوربین این مرز را میشکند.گویی کسی همیشه ناظر بر درون ماست، اما شاید به دلیل زاویه دید ما ( علم خود) یا به خاطر برنامه ریزی عمدی( همان برنامه از پیش تعیین شده) چهرهی او همیشه در سایه قرار دارد و از دسترس ما خارج است. ما خود به حضور این فرد آگاهیم اما نمیتونیم بفهمیم که به چه چیز فکر میکند ، چه احساسی دارد و یا چگونه ما را قضاوت میکند، چرا که او بهطور کامل بر احوالات ما واقف است و ما توان تظاهر نداریم. اما نمیتوانیم او را قضاوت کنیم و باید او را به عنوان فردی بدون چهره بپذیریم. مکانی که بخشی از داستان در آن شکل میگیرد، آلفاویل است، یعنی شهری خیالی، جایی در راه شیری. جایی که اجازه داشتن احساسات عمیق را نداریم. همان احساساتی که گاه خود را در پس آنها پنهان میکنیم و از خود نمایی دیگر به تصویر میکشیم. جایی که باید خودت باشی، خود خودت. چون وقتی تظاهر میکنی، خطرناکتر میشوی. شاید فقط تظاهر باشد اما در واقع انبوهی از فشار و استرس را با خود حمل میکنی. مانند حیواناتی که خود را پنهان میکنند. داستان به تاریکترین ساعت و سختترینقسمت آن در شب اشاره دارد. درست همان لحظهای که اگر تاب بیاوری ، درست چند ثانیه بعد که از این مرز عبور کنی، به روشنایی میرسی. فقط کافی است که تاب بیاوری. در داستان اشاره به سخت بودن زندگی میشود. زندگی به این سادگیها نیست. تشخیص خوب از بد دشوار است. هر انسانی بدون توجه به اینکه کیست، در چنگال بندهای درونیاش اسیر میشود. بندهایی که همچون اختاپوس عظیمالجثهای تو را به درون تاریکی میکشد. بازوان این اختاپوس و یا همان بندها چنان قوی هستند که توان رهایی از آن نیست. هیچ کس نمیداند قلبش کجاست؟ مگر نه اینکه میتواند قلب خودمان باشد. اما زندگی همین است. معنای بزرگ شدن همین است. بزرگتر میشویم در حالی که از لابهلای این بازوان تنومند تقلا میکنیم. دست وپا زدن برای رهایی ، برای بیداری. اما حقیقت این است که ما حداقل کاری که برای رهایی لازم است انجام میدهیم.جسم ما بنا به طبیعت فیزیولوژیکی اش به دنبال بیداری است اما ذهنمان مقاومت میکند. گاه از بین این حصارها تنها نظاره میکنیم. ما قضاوت خود را از پیش کردهایم و تنها به دنبال مناظر و اطلاعات و زوایای دیدی هستیم که خود دوست داریم. تا جایی که زاویه دیدمان به خلا و پوچی میرسد. یعنی تسلیم شدن، که « نیستی» وجود دارد. نیستی یعنی مطلقاچیزی بیرون از این حصار وجود ندارد، بنابراین شاید نیاز به درک و رسیدن نباشد. این حرکت دیگر خارج از کنترل ماست. تاریکی مطلق فرامیرسد. چرخهای همه چیز را بهم متصل میکند. نجوایی میشنوی« نمیتوانی فرار کنی» . گویی تمام علل این سرگشتگی و تنگناها را مییابیم. شاید همیشه در اثنای تظاهر به زندگی در حال مرور خاطرات گذشته بودهایم. نشخوار خاطراتی که عمری از سرگذراندهایم( هرچند بیفایده)و برایمان تولید نیرو میکند. نیروی پدال زدن به سمت جلو. گویی زندگی میکنیم تا تنها این خاطرات را مرور کنیم. سرانجام در عمق تاریک و دور از دسترس ، پاسخ خود را مییابیم. اینجاست که به خود میگوییم « من تنها عابری بیگناه بودم» . چطور شد که اینگونه به تاریکی سرسپردم. شاید بتوان این برداشت را از خواست نویسنده در این داستان کرد که میخواهد به جنبهی دیگری از زندگی اشاره کند. زندگی در سایه. در ابهام. جایی که نه تمایل به تاریکی داری نه توان قدم گذاشتن در روشنایی( بیداری). جایی که بالاخره باید کاری کرد . باید بیدار شد. باید در مرور خاطرات خود به دنبال نقطهای طلایی گشت و خود و تواناییمان را در آن بیابیم. خود را بپذیریم . همانطور که هستیم، نه آنطور که با تفکرات از پیش تعیین شده ساختهایم.
نویسنده: سمیرا قاسمزاده
عضو انجمن صنفی مترجمان استان البرز
No Comments