گزارش جلسه نقد و بررسی کتاب «جنایت و مکافات» اثر فئودور داستایفسکی
سی و هفتمین جلسه باشگاه کتابخوانی انجمن ادبی بخوان با ما در تاریخ 1402/02/09 از ساعت 16 الی 18، در دفتر انجمن (خانهباغ فرهنگ و هنر) واقع در پارک نبوت٬ بلوار نبوت٬ کرج با حضور جمعی از اعضا و علاقهمندان به کتاب برگزار شد.
در ابتدای جلسه، مهسا خراسانی به معرفی نویسنده اثر پرداخت: «فئودور میخایلاویچ فرزند دوم خانواده داستایفسکی در 11 نوامبر 1821 به دنیا آمد. پدرش پزشک بود و از اوکراین به مسکو مهاجرت کرده بود و مادرش دختر یکی از بازرگانان مسکو بود. ده سال بعد، این خانواده مزرعه کوچکی در حومه شهر تولا در نزدیکی مسکو خریدند که از آن به بعد تابستانها را در این مکان میگذراندند. در 1834 فئودور همراه با برادرش به مدرسهٔ شبانهروزی منتقل شدند و سه سال آنجا ماندند. در پانزدهسالگی مادرش از دنیا رفت. در همان سال امتحانات ورودی دانشکدهٔ مهندسی نظامی را در سن پترزبورگ با موفقیت پشت سر گذاشت و در ژانویهٔ 1838 وارد دانشکده شد. در تابستان 1839 خبر فوت پدرش به او رسید.
چند سال بعد، داستایفسکی با درجهٔ افسری از دانشکدهٔ نظامی فارغالتحصیل شد و شغلی در ادارهٔ مهندسی وزارت جنگ به دست آورد. او در تابستان 1844 که سهم ارث پدریاش را به دلیل ولخرجیهای مختلف به اتمام رسانده بود به ترجمه کتاب اوژنی گرانده اثر بالزاک پرداخت و در همین سال از ارتش استعفا کرد. در زمستان 1845 رمان کوتاه بیچارگان را نوشت که به این وسیله وارد محافل نویسندگان رادیکال و ساختارشکن بزرگ در سن پترزبورگ شد و برای خود شهرتی کسب کرد. طی دو سال بعد، داستانهای همزاد، آقای پروخارچین و زنِ صاحبخانه را نوشت.
مدتی بعد، یک جاسوس پلیس به محافل ادبی سنپترزبورگ رخنه کرد و موضوعات بحث این روشنفکران را به مقامات امنیتی روسیه گزارش داد. پلیس مخفی در روز 22 آوریل 1849 داستایفسکی را به جرم براندازی حکومت دستگیر کرد. داستایفسکی طی رای دادگاه به اعدام محکوم شد که بعداً با ارائه بخشودگی و تخفیف در مجازات این رای به چهارسال کار اجباری در زندان سیبری تبدیل شد. وی، سرانجام، در اوایل فوریهٔ سال 1881 بر اثر خونریزی ریه درگذشت.»
سپس، خراسانی به ارائه خلاصهای از این شاهکار ادبی پرداخت و بخشهایی از کتاب را برای حاضران خواند. خراسانی گفت: «شخصیت اصلی این کتاب، راسکلنیکف، جوانی 23 ساله است، دانشجوی انصرافی حقوق که افکاری مشوش و ذهنی تیزبین دارد. جوانی خوشچهره که فقر و بیپولی او را از پا درآورده است و باعث شده با مردم و زندگی اطرافش بیگانه باشد. میتوان گفت این جوان به نوعی یک فیلسوف است و خود را فردی شفگتانگیز و پرقدرت میبیند. او ناپلئون بناپارت را الگوی خود میداند و سعی میکند از او تقلید کند.
وی نگران مادر و خواهر جوانش است. خواهرش، دونیا، با یک اشرافزاده متکبر نامزد کرده است که مورد تایید راسکلنیکف نیست.
وضعیت مالی این جوان وخیم است. راسکلنیکف حتی توانایی پرداخت اجاره اتاق زیرشیروانی کوچکی را که در آن زندگی میکند ندارد و با وجود اینکه خواهر و مادرش مدام به او کمک میکنند بازهم ناچار میشود از دانشگاه انصراف بدهد. در همین حال، برای ساکت کردن طلبکاران و پیش بردن زندگی، مجبور است نزد آلینا ایوانونا، پیرزن نزولخور برود و با گرو گذاشتن اشیاء قیمتیاش مقداری پول به دست بیاورد. در نهایت، با هجوم افکار مختلف و براساس مشکلات متعدد این پیرزن را با تبر و بهطرز وحشیانهای به قتل میرساند.
بلافاصله پس از این جنایت، مکافات شروع میشود. مکافاتی که این رمان را به یک شاهکار تبدیل میکند. این جنایت – که البته از دیدگاه شخص راسکلنیکف نه تنها جنایت نیست، بلکه امری خیر برای دنیا محسوب میشود – و عذاب وجدان و احساس گناه ناشی از آن، شخصیت اصلی داستان را برای لحظهای رها نمیکند.»
در ادامه، مهران دادخواه به ارائه تحلیل ادبی و روانشناختی از این رمان پرداخت. دادخواه گفت: «در این کتاب به مسئله آزادی انسان در انتخاب پرداخته شده است. آیا انسانها حق دارند در جامعه بهطور آزادانه دست به انتخاب بزنند؟ راسکلنیکف (شخصیت اصلی داستان) اعتقاد دارد انسانها به دو دسته تقسیم میشوند. دسته اول کسانی هستند که یک زندگی معمولی و روزمره را انتخاب میکنند. آنها به دنیا میآیند، میخورند، میخوابند، تولید مثل میکنند و میمیرند و در نهایت، هیچ تاثیر مهمی بر جامعه و اطرافیانشان باقی نمیگذارند. دسته دوم کسانی هستند که موثرند و بر روند عادی زندگی و جامعه و اطرافیانشان تاثیر میگذارند. این دسته افرادی خاص هستند که با عملکردشان حتی ممکن است مسیر تاریخ را عوض کنند. آنها خود را مختار میدانند که دست به هرکاری بزنند تا تاثیرگذار باشند. حتی قتل.
راسکلنیکف خود را جز دسته دوم میپندارد و هنگامی که مرتکب قتل پیرزن میشود، این کار را نه برای بهدست آوردن پول، بلکه برای از بین بردن موجودی مضر و منفور انجام میدهد. اما در نهایت کشمکشهای درونی و عذاب وجدان او را مغلوب میکنند.»
بعد از صحبتهای دادخواه، نوبت به حاضران رسید که آنان نیز به ارائه دیدگاههای خود و تحلیل و بررسی این اثر پرداختند. جلسه در ساعت 18 به پایان رسید.
جلسه بعدی در تاریخ 30 اردیبهشت ماه 1402 به نقد و بررسی «دفترچه ممنوع» اثر «آلبادسس پدس» اختصاص دارد.
دربارهی نویسنده:
فیودور میخایلوویچ داستایفسکی (روسی: Фёдор Михайлович Достоевский؛ IPA: [ˈfʲɵdər mʲɪˈxajləvʲɪdʑ dəstɐˈjɛfskʲɪj] یا داستایِوسکی؛ زادهٔ 11 نوامبر 1821 – درگذشتهٔ 9 فوریهٔ 1881)، نویسندهٔ مشهور و تأثیرگذار اهل روسیه بود. ویژگی منحصر به فرد آثار وی روانکاوی و بررسی زوایای روانی شخصیتهای داستان است. بسیاری او را بزرگترین نویسنده روانشناختی جهان به حساب میآورند. سوررئالیستها، مانیفست خود را بر اساس نوشتههای داستایفسکی ارائه کردهاند.
اکثر داستانهای وی همچون شخصیت خودش سرگذشت مردمیست عصیان زده، بیمار و روانپریش. او ابتدا برای امرار معاش به کار ترجمه پرداخت و آثاری چون اوژنی گرانده اثر بالزاک و دون کارلوس اثر فریدریش شیلر را ترجمه کرد. در اکثر داستانهای او مثلث عشقی دیده میشود، به این معنی که خانمی در میان عشق دو مرد یا آقایی در میان عشق دو زن قرار میگیرد. در این گرهافکنیها بسیاری از مسایل روانشناسانه که امروز تحت عنوان روانکاوی معرفی میشود، بیان میشود و منتقدان، این شخصیتهای زنده و طبیعی و برخوردهای کاملاً انسانی آنها را ستایش کردهاند.
دربارهی کتاب:
این کتاب داستان دانشجویی به نام راسکولْنیکُف را روایت میکند که بهخاطر اصول مرتکب قتل میشود. بنابر انگیزههای پیچیدهای که حتی خود او از تحلیلشان عاجز است، زن رباخواری را همراه با خواهرش که غیرمنتظره به هنگام وقوع قتل در صحنه حاضر میشود، میکُشد و پس از قتل خود را ناتوان از خرج کردن پول و جواهراتی که برداشته میبیند و آنها را پنهان میکند. بعد از چند روز بیماری و بستری شدن در خانه راسکولنیکف هرکس را که میبیند میپندارد به او مظنون است و با این افکار کارش به جنون میرسد. در این بین او عاشق سونیا، دختری که بهخاطر مشکلات مالی خانوادهاش دست به هر کاری زده بوده ، میشود. داستایفسکی این رابطه را به نشانهٔ مِهر خداوندی به انسان خطاکار استفاده کرده است و همان عشق، نیروی رستگاریبخش است. البته راسکولنیکف بعد از اقرار به گناه و زندانی شدن در سیبری به این حقیقت رسید.
No Comments