بیرون خزیدن

سلام! کاربر مهمان

بیرون خزیدن

خواننده گرامی، لازم به ذکر است که به دلیل عدم امکان ویراستاری تطبیقی، انجمن مترجمان نمی‌تواند کیفیت ترجمه را تایید کند، این داستان کوتاه به انتخاب خود مترجم، ترجمه شده و شما در جایگاه خواننده این متن می‌توانید در بخش نظرات امتیاز دهید و یا نظر خود را برای مترجم بنویسید.

خانه متروکه بود، تخته های روی دیوارها و سقف، پوسیده و پوسته پوسته شده بودند، اما می شد گفت که عمارت بزرگی است. لارس فکر کرد مطمئنا گرم تراز بیرون است؛ حداقل آن داخل بادی نمی وزد. در ورودی قفل بود و پنجره ها تخته کوب شده بودند. اما، طولی نکشید توانست جایی را پیدا کند که تخته ها فقط در ظاهر به پنجره ها میخکوب شده بودند و خورده شیشه ای نیزدر قاب پنجره وجود نداشت. با کمترین تلاش می توانست با یک پیچ وتاب از میان آن تخته ها بخزد و وارد خانه شود .
اما از ظاهر پنجره پیدا بود که قبل از او کسی وارد خانه شده است؛ و شاید هنوز هم داخل باشد. او مشکلی با سهیم شدن آنجا با شخص دیگری نداشت؛ زیرا آن خانه به قدری بزرگ بود که چند نفر به راحتی در آن جای می شدند. اما آیا آن ها نیزهمین نظر را داشتند؟
او به آرامی رو به تاریکی داخل خانه گفت : “سلام؟” . وقتی جوابی نشنید، کیف لوازمش را به زور به درون آن شکاف هل داد و سپس خودش هم به داخل خزید. کمی صبر کرد تا چشمانش به تاریکی عادت کند. پس از چند دقیقه تنها چیزی که در اطرافش می دید نوارهای باریک خاکستری وعجیب وغریب شناور در هوا بودند. درنهایت، فکر کرد که این نوارهای خاکستری، باریکه‌های نوری هستند که از شکاف میان تخته‌هایی که به پنجره‌ها میخکوب شده‌اند‌، به داخل خانه رخنه کرده‌اند.
با دستی که دستکش داشت اطراف خود را لمس کرد. کف خانه خالی به نظر می رسید و هیچ زباله یا چیزی نبود که نشان دهد کسی آنجا ساکن است. پس یعنی کسی که آنجا بوده ، مدت زیادی نمانده، و شاید هم مانند او تازه رسیده است.
بار دیگر و این بار بلندتر گفت : «سلاام » ، و سپس گوش داد . هیچ جوابی نشنید. با خود گفت : « پس فقط من اینجا هستم». با این حال ، زیاد مطمئن نبود که فقط خودش باشد. کورمال کورمال دستش را روی کیف لوازمش کشید و زیپ آن را باز کرد، سپس به کمک دندان دستکش خود را درآورد تا بتواند داخل کیف را جستجو کند. بقچه هایی که پراز لباس های کثیف بودند، چند باتری قلمی، یک چاقوی کوچک، یک بشقاب حلبی گود ،یک قوطی غذا . درته کیف، شیء استوانه ای سفت و بلندی را پیدا کرد که دسته ی زبری داشت. آن را بیرون آورد و کمی با آن کلنجار رفت تا توانست کلیدش را پیدا کند.
چراغ قوه با نورضعیفی روشن شد. یا باتری آن داشت تمام می شد و یا شاید هم سیم هایش پوسیده بودند. آن را کمی تکان داد. نورش به اندازه ای بیشتر شد که او می توانست ازمیان آن تاریکی عبور کند. نور آن را به اطراف انداخت و شروع به راه رفتن کرد .اتاق، معمولی به نظر می رسید و تنها چیز عجیبی که وجود داشت ، تمیزی آنجا بود؛ نه زباله ای، نه گرد و خاکی. چوب های کف اتاق طوری برق می زدند که انگار تازه جلا خورده بودند. تمیز و بدون هیچ لکه ای. آیا درمورد متروکه بودن خانه اشتباه فکرکرده بود؟. اما نه، خانه از بیرون ویرانه به نظر می رسید و پنجره ها تخته کوب شده بودند.
با خود فکر کرد: “عجیبه “. در این حین، نور چراغ قوه با لرزشی خاموش شد.
آن را تکان داد و با کف دستش به آن ضربه زد، اما بی فایده بود و روشن نشد. از اینکه کیفش را کنار پنجره رها کرده بود، خودش را لعنت کرد. آهسته به عقب رفت و امیدوار بود همان مسیری باشد که از آن آمده است . فضای اتاق در تاریکی بزرگ تر به نظر می رسید و نامعلوم بود. در هر صورت،همچنان به عقب رفتن ادامه داد.
پاشنه ی کفشش به چیزی خورد. احساس کرد پشت سرش یک دیوار است. پنجره ای که از آن وارد شده بود کجاست؟ . نتوانست آن را پیدا کند ، فقط یک دیوارسفت بود .
با خود گفت: “ فقط یه خونه س، انقدر نگران نباش،این فقط یه خونه س”. اما ،او توان تحمل تاریکی را نداشت. وقتی بچه بود، از تاریکی خوشش نمی آمد. الان هم همین طور بود. باز هم احساس کرد که در امتداد یک دیوار بدون پنجره است. متوجه شد که نفس نفس می زند، با خود گفت: “ آروم باش، نفس عمیق بکش”.
ناگهان از هوش رفت.
هنگامیکه به هوش آمد طوری آرام بود که انگار خودش نبود. از اینکه در مکانی ناآشنا بیدار شده بود، سردرگم نشد و خود را در مکان ناشناخته و عجیبی حس نکرد. انگار مدتی طولانی و شاید هم همیشه آنجا بوده است. با خود فکر کرد: « نوارها ». بلافاصله توانست آن نوارهای خاکستری که نشانه ی پنجره ها بودند را ببیند. هیچ یک از آن ها نزدیک او نبود؛ پس دیواری که لمس کرده بود ،می بایست یکی از دیوارهای داخلی خانه باشد و به احتمال زیاد اشتباه چرخیده بود. کجای مسیر اشتباه کرده بود؟
بلند شد و به سمت نوارها حرکت کرد .در بین راه پایش به چیزی گیرکرد و بر روی یک کپه افتاد. فکر کرد که کیفش است، اما وقتی کورمال کورمال با دستش بر روی زمین به دنبال آن گشت، چیزی پیدا نکرد. پس روی چه چیزی افتاده بود؟
بلند شد و روی پاهایش ایستاد. دوباره با دستهایش دیواری که پنجره داشت را لمس کرد .پاهای خود را بر روی زمین کشید تا کیفش را پیدا کند، اما بازهم آن را پیدا نکرد. سعی کرد به زور تخته‌های روی پنجره را از جا بکَنَد، اما لق نبودند و تکان نخوردند. فکر کرد: « پنجره اشتباهه، دیوار اشتباهه». سعی کرد نترسد. در حالیکه می چرخید، به دقت در تاریکی نگاه کرد. به سختی توانست در فاصله ای بسیار دور ، دسته ی دیگری از آن نوارها را ببیند که نشان دهنده ی وجود تعدادی پنجره ی دیگر بودند. به سمت آن ها حرکت کرد.
این بار کیف لوازمش آنجا بود، پایش به آن خورد، وقتی خم شد تا بادست به دنبال آن بگردد ، کیفش نجابت به خرج داد و دوباره ناپدید نشد. احساس کرد که کیف در زیر انگشتانش کمی عجیب وغیرعادی است. بی شک زمانی که آن را با زور به درون شکاف تخته ها هل داده و رهایش کرده تا بیافتد، اینگونه شده است. نباید نگران می شد،کیف وسایلش بود؛ چه چیز دیگری می توانست باشد؟!
چهارزانو روی زمین نشست و درون کیف به دنبال باتری های یدکی گشت و خیلی زود آن ها را پیدا کرد. در پوش ته چراغ قوه را پیچاند و باز کرد ؛ با یک تکان باتری های خالی را درآورد و تپ تپ روی زمین انداخت ، سپس باتری های جدید را با فشار داخل آن جای داد و دوباره درپوش را بست.
با دقت کلید آن را فشار داد ، این بار نورآن قوی و روشن بود. اتاق دوباره تبدیل به یک اتاق با مرزهایی واضح و آشکار شد. چیز ترسناکی وجود نداشت ، فقط یک اتاق معمولی و خالی بود که بجز او و کیف وسایلش چیز دیگری در آن به چشم نمی خورد.
کیف را روی شانه اش انداخت و به سمت دری که به عمق خانه منتهی می شد، حرکت کرد. در میانه راه ایستاد و درحالیکه می چرخید نور چراغ قوه را روی زمین پشت سرش به این سو و آن سو حرکت داد. با تعجب از خودش پرسید: « باتری های خالی کجا ممکنه رفته باشن؟» ،آن ها واقعا آنجا نبودند.
اتاق مجاور دارای یک راه پله بود ،و سپس باریک می شد و به راهرویی می رسید که به بقیه ی قسمت های طبقه همکف منتهی می شد. آنجا هم همه چیز تمیز بود، کف و پله ها گرد و خاک نداشتند، انگار تازه تمیز شده بودند.
نور چراغ قوه را روی راه پله انداخت ،اما به جای بالا رفتن از آن، به سمت راهرو حرکت کرد. پس از ورودی هایی که منتهی به یک اتاق ناهارخوری ، آشپزخانه و یک انباربودند، راهرو در یک ردیف متشکل از سه در تمام می شد، یکی از درها دقیقا روبروی او و دو در دیگر در طرفینش قرار داشتند. خواست در سمت راست را باز کند، اما قفل بود. در سمت چپ نیز همین طور. اما در روبرو خیلی راحت باز شد. وارد آنجا شد.
اولین چیزی که در اتاق جلب توجه می کرد یک شومینه بود ،یک شی زینتی بزگ که روی آن با کاشی کاری چینی تزیین شده بود، آتشدان و میله های آهنی نیز مانند سایر قسمت های خانه تمیز بودند؛ بدون هیچ لکه ای ،انگار هیچ وقت آتشی در شومینه روشن نشده بود. دریک طرف یک دسته چوب کاملا هم اندازه و جلوی آن ها یک جعبه آتش زنه و در طرف دیگر یک سیخ بخاری برروی پایه اش قرار داشت که استفاده نشده به نظر می رسید. بر روی کاشی های چینی نقاشی هایی وجود داشت که در ابتدا لارس فکر کرد پرنده هستند، اما وقتی نزدیک تر رفت، متوجه شد که آن ها اصلا پرنده نیستند، بلکه یک سری دست های اشاره گرهستند که از بدن جدا شده اند.
بر روی دیوار بالای طاقچه ی شومینه چیزی بود که در ابتدا فکر کرد یک اثر هنری عجیب است؛ چیزی که ظاهرا به صورت مستقیم برروی گچ دیوارنقاشی شده بود. دقیق تر که نگاه کرد، متوجه شد یک لکه است؛ تنها لکه ای که در کل خانه دیده بود. سپس نزدیک تر رفت و ناگهان از آنچه دید یکه خورد و به عقب رفت؛ آن، فقط یک لکه نبود، بلکه آثار یک توده ی بزرگ خون بود.
در اتاق دو عدد صندلی دسته دار و یک پوست خرس بر روی زمین بود. می توانست شومینه را روشن کند و گرم شود. اما چطور جرأت می کرد این کار را انجام دهد؟ اگر کسی دودی که از دودکش بیرون می آمد را می دید چه می شد؟ آیا ممکن بود برایش مشکل ساز شود؟
اما باتری های چراغ قوه تا ابد دوام نمی آوردند و دوباره در تاریکی ماندن آخرین چیزی بود که او می خواست. نه ،او به آتش نیاز داشت. اگر گیر می افتاد هم اهمیتی نداشت؛ گیرافتادن یعنی یک شب در زندان ماندن و بعد آزاد شدن. و زندان گرم است.
چراغ قوه را روی ته آن طوری میزان کرد که نور آن مانند فواره به سمت بالا و به سقف بیافتد، سپس داخل کیفش را گشت و توانست یک قوطی کبریت پیدا کند. قوطی کبریت خمیده و تا شده ای که نوار سنباده مانند کنار آن از وسط چنان فرسوده شده بود که به لایه ی زیرین آن رسیده بود. بیشتر کبریت ها ، خراب شده و از بین رفته بودند.
او با دقت هیزم ها را بصورت دسته ای متقاطع روی هم چید و بالای آن پشته ای از آتش زنه درست کرد . متوجه شد که آن پشته شبیه ستاره است، و وقتی این را فهمید که دید انگشتانش در حال درست کردن ستاره های بیشتر هستند.
اولین کبریتی که زد بی فایده بود ،فش فش کرد و خاموش شد. دومی کمی بهترعمل کرد، اما آتش زنه روشن نشد. همین که کبریت سوم شعله ور شد ، قوطی کبریت را هم با آن آتش زد و هر دو را داخل آتش زنه انداخت .
روی شعله آتش زنه فوت کرد تا روشن شد، آتش زنه ای را که سیاه شده، پیچ می خورد و روی چوب بی رنگ زیرینش اثر می گذاشت، تماشا می کرد که چوب ها هم شعله ور شدند . به زبانه های آتش خیره شد. طولی نکشید گرمایی که از درون آتش ساطع می شد را حس کرد و کمی پس از آن ، چنان گرم شد که نمی شد نزدیک آن نشست.
به عقب و به طرف یکی از صندلی ها رفت، قبل از نشستن متوجه شد که چیزی روی آن است؛ چیزی شبیه به یک پتو که پوششی پلاستیکی دارد ، به شکل عجیبی درآمده بود و تقریبا شفاف بود. رنگ عجیبی داشت؛ شاید هم یک پوست خوک صورتی کثیف بود که خیلی کشیده شده و طوری عمل آمده که موجب شفافیت آن شده است. آن را لمس کرد. گرم و نرم بود که بی شک این بخاطر گرمای آتش بود. با دو دستش آن را گرفت و بلند کرد، متوجه شد که بیشتر شبیه غلاف است تا پتو؛ چیزی که می توان به درون آن خزید، به اندازه یک انسان و تقریبا شکل انسان بود .
طوری آن را از دستش انداخت که انگار چیزی او را گزیده باشد. چند قدم از صندلی دور شد. اول خواست فرار کند، اما هر چه از آن غلاف دورتر می شد، بیشتر احساس امنیت می کرد. با خود گفت :« یه نفر با این کار قصد شوخی داشته ،فقط یه لباس عجیبه ، جای نگرانی نیست»
روی صندلی دیگر نشست، هنوز می لرزید. با خود گفت کمی استراحت می کنم، گرم می شوم و سپس از اینجا می روم.
پس از چند لحظه به خواب عمیقی فرو رفت.
خواب دید که در سالن عمل جراحی است؛ بسیار شبیه به جایی که پدرش یک بار در زمان حیاتش در آن جراحی کرده بود. یک صندلی در ردیف فوقانی برای او رزرو شده بود و نامش برروی یک صفحه ی برنجی بر پشت صندلی نصب شده بود. وقتی وارد سالن شد، همه برگشتند و به او خیره شدند. بسیار شلوغ بود وهمه صندلی ها غیر از صندلی او پر شده بودند و او برای رفتن به جایگاهش باید به زحمت خودش را به پایین راهرو و مرکز ردیف می رساند. عذرخواهی کرد و از روی پای بقیه گذشت. در پایین ،جراح ایستاده بود و دست هایش را که دستکش داشت، بی حرکت و به صورت عجیب و غریبی بالا نگه داشته بود. بیشتر صورتش زیر ماسک جراحی پنهان شده بود. انگار منتظر بود که او سر جایش بنشیند. لارس نشست ،سپس به جراح که همچنان به او نگاه می کرد، اشاره کرد تا شروع کند .جراح به سرعت سرش را به نشانه تأیید تکان داد و به طرف تنها مرد دیگری که درطبقه همکف سالن بود ، چرخید. مرد محترم ،قد بلند و مسنی که برهنه در کنار میز عمل جراحی ایستاده بود. جراح دستش را روی سینی ابزار کشید، یک چاقوی جراحی برداشت و برشی پیوسته درامتداد ترقوه، از یک کتف تا کتف دیگر مرد ایجاد کرد. انگار برای پیرمرد اهمیتی نداشت و یا حتی آن را احساس نمی کرد؛ همچنان ایستاده بود و با بی اعتنایی لبخند می زد. جراح چاقوی خونی را روی لبه ی میز جراحی گذاشت، با دقت انگشتانش را که دستکش داشت، داخل شکافی که ایجاد کرده بود، فرو برد و پوست را محکم گرفت و به آرامی شروع کرد به پایین کشیدن آن، به تدریج پوست مرد را از روی سینه به صورت یک ورقه ی نرم ویکدست جدا کرد. هرازگاهی هم برای گرفتن تایید به لارس نگاه می کرد.
لارس نفس نفس زنان بیدار شد. مطمئن نبود کجاست. عرق کرده بود. اتاق گرمتر از زمانی بود که به خواب رفت. شعله های آتش به شدت برافروخته و سرخ شده بودند و هوای جلوی شومینه از شدت گرما می لرزید.
صدایی پرسید: « خواب بدی دیدی؟»
لارس وحشت زده از جایش پرید و به طرف صدا برگشت. روی صندلی دیگر، مردی نشسته بود که پوستش غیر عادی به نظر می رسید و به طرزعجیبی از او آویزان بود. پوست انگشت ها و آرنجش بسیار شل و پوست قسمت های دیگر خیلی تنگ و کیپ به بدنش چسبیده بودند. صورتش هم غیرعادی بود؛ انگار پوستش درست روی استخوان زیرآن قرار نگرفته بود. یکی از چشم هایش به طرزعجیبی کشیده و بیش از اندازه باز و چشم دیگرش جمع و بسته بود. مرد بدهیبت باردیگر پرسید: « خواب بدی دیدی؟»
لارس پاسخ داد :« بله، خواب بدیه».
مرد بدهیبت پرسید: « منظورت اینه که خواب بدی بود؟» ، اما منظور لارس فعل « است» بود ، نه فعل «بود». با خودش گفت: « من دارم خواب می بینم ، هنوز خوابم و دارم خواب می بینم ».
مرد پرسید:« به چی زل زدی ؟ به من؟ ». دست اش را بالا برد و صورت خود را لمس کرد، سپس شروع کرد به کشیدن آن و پوست با صدای چلپ چلوپی کمی به سمت پایین سرخورد. چشمی که باد کرده بود،کوچک و چشم دیگرش هم باز شد. لارس که حالش بد شده بود، مجبور شد به یک سمت دیگر نگاه کند. مرد گفت: « اینهم از این ، میبینی ؟ جای هیچ نگرانی نیست».
لارس همچنان به آتش خیره شده بود که مرد گفت: « به من نگاه کن». لارس با اکراه نگاه کرد و دید که او شکل عادی دارد و دیگر بدهیبت نیست.
نتوانست جلوی خودش را بگیرد وپرسید : « چه مشکلی داشتی؟»
مرد گفت: « مشکل؟» ، پشت موهایش را مرتب کرد و ادامه داد: « هیچ چی، چرا فکر کردی که مشکلی هست ؟». لارس دهانش را باز کرد، اما دوباره بست. مرد که روی صندلی دیگر نشسته بود، به او نگاه می کرد.
لارس بالاخره توانست بر خودش مسلط شود و گفت : « فکر نمی کردم شخص دیگه ای اینجا باشه، قصد مزاحمت نداشتم .از اینجا میرم».
مرد گفت: « چرند نگو، اینجا خونه ی بزرگیه. یه جورایی عمارته. من با سهیم شدنش مشکلی ندارم.»
لارس گفت :« فقط…»
مرد گفت: « نگران نباش ،من تازه خوردم».
لارس حیرت زده با خود گفت: « چییی،این دیگه چه وضعشه؟». آن مرد فکرکرده بود که چون غذایی برای تعارف کردن ندارد، لارس نمی خواهد آنجا بماند؟ این اطراف رسم چنین بود؟ گیج شده بود و می خواست از روی صندلی بلند شود، اما مرد قبل از او بلند شده بود و با اشاره دست گفت: « بنشین،بنشین». لارس اگر می خواست از کنار مرد بگذرد باید او را لمس می کرد و چون دوست نداشت این کار را انجام دهد، دوباره خودش را روی صندلی رها کرد. به طرز غیر ممکن و حیرت انگیزی، مرد قبل از او به صندلی خود بازگشته بود و داشت می نشست. پوست یک طرف صورتش دوباره داشت شل می شد. شاید هم بخاطر لرزش نور آتش اینطور به نظرمی رسید.
مرد گفت:« نمی خواستم بیدارت کنم، البته شاید هم کسی که بیدارت کرد من نبودم ».
لارس گفت:« من… نمیدونم.»
مرد، پاهایش را صاف و سپس جابجا کرد و دوباره به طرف دیگر بر روی هم انداخت و گفت: « برایم تعریف میکنی؟»
لارس پرسید: «چی رو برات تعریف کنم؟»
مرد جواب داد: « خوابت رو، برام تعریف میکنی؟»
لارس گفت « فکر نمی کنم ایده خوبی باشه»
مرد لبخند زد ،خنده کوتاهی کرد و گفت: « نه؟ پس حداقل کاری که میتونم بکنم اینه که کمکت کنم دوباره بخوابی »، سپس اینگونه شروع کرد: «زمانی یک انسانی بود که انسان نبود.» او داشت اخم می کرد. شاید هم صورتش داشت به طرف پایین سر می خورد.
« اون مثل یه انسان رفتار می کرد، اما با این وجود بازهم انسان نبود. خب، ممکنه فکر کنی که چرا با آدم ها و بین اونا زندگی می کرد؟واقعأ چرا؟ اما این از اون داستآن ها نیست ، از اون داستان هایی که همه‌چی رو توضیح میدن. این داستان همه چی رو همون‌طوری که هست میگه و همونطور که می دونی توضیحی برای ماهیت چیزها نداره. حداقل توضیحی که تفاوتی ایجاد کنه و باعث بشه اون‌ها به چیز دیگه‌ای تبدیل بشن، نداره… اون مثل یه انسان رفتار می‌کرد و از خیلی جهات انسان بود، اما با این وجود بازم انسان نبود و گاهی اوقات این رو فراموش می‌کرد و به خودش کمی استراحت می‌داد و بیرون می‌خزید.»
لارس صدایش را بالا برد و گفت:«چی؟»
مرد گفت: « بیرون می خزید». او صندلی اش را کمی نزدیک تر آورده بود یا حداقل به نظر لارس این طور
می آمد .
لارس گفت: « چی ؟ چطوری؟…»
مرد با قاطعیت گفت: « بیرون خزیدن… چند دقیقه پیش گفتم که این از اون داستان ها نیست ، ازاونایی که چیزها رو توضیح میدن. ساکت باش و گوش بده… او بیرون می خزید وکمی استراحت می کرد. گاهی اوقات براش سخت بود که دوباره به جایی که از اون اومده، برگرده و وقتی تو این وضعیت بود، مردم، انسان ها می اومدن و اون رو می دیدن و اون لحظه باید تصمیم می گرفت که با اونا چیکار کنه، شاید هم باید تصمیم می گرفت که برای اونا چیکار کنه. بعضی وقت ها اگه نمی تونست به درون جایی که بود، برگرده ،حداقلش این بود که می تونست وارد یکی از اون آدمها بشه.»
مرد ناگهان دستش را جلو آورد و گونه لارس را لمس کرد. لارس، احساس کرد که گرما همه جای صورتش پخش شد. شاید هم سرد بود و از شدت سرما ،گرم به نظر می آمد.
متوجه شد که نمی تواند تکان بخورد.
مرد گفت: « گاهی اوقات وقتی وارد یکی از اون ها می شد ،مدتی درون اون می موند، اما بیشتر وقت ها اون ها رو به راحتی می بلعید و دیگه کارش با اون ها تمام می شد.»
وقتی از خواب بیدارشد ،اواخر روز بود. به اندازه ای نور از میان درز تخته ها به داخل می تراوید که خانه را با نور کم رنگی آکنده بود . او روی زمین، بر روی پوست خرس دراز کشیده بود و طوری خوابیده بود که یک طرف بدنش مثل چوب خشک شده بود. در کتفش سوزشی احساس می کرد و فکش سفت بود . اثری از آن مرد دیده نمی شد.
آیا همه اینها واقعأ اتفاق افتاده بود؟ شاید همه را خواب دیده باشد. خاکسترهای داخل شومینه هنوز گرم بود. اتاق آنطور که شب گذشته زیر نور چراغ قوه تمیز به نظر می رسید، نبود.
کف اتاق را گرد و خاک و زباله و خاکروبه پوشانده بود ،کمی هم بوی ترشیدگی می آمد.
پوست خرسی که روی آن خوابیده بود، بید زده و پاره پاره بود. صندلی ها هم همینطور. تنها جای تمیز، دیوار بالای شومینه بود که حتی یک لکه هم نداشت.
کیف لوازمش را سریع جمع کرد و با سرعت به طرف در رفت . با خود گفت که دیگر بر نخواهد گشت. در هر صورت داشت آنجا را ترک می کرد. پس از فوت پدرش بیش از یکی دو روز یک جا نمانده بود.
خانه را گشت، ولی چیز با ارزشی نیافت. باتری های خالی هنوز هم به چشم نمی خوردند.
اواخر روز بود که او نیم مایل به سمت شهر طی کرده بود. شهرکوچک تر از آن بود که انتظار داشت. منطقه ی تجاری آن کمی بزرگتر از یک خیابان اصلی و شامل یک غذا خوری، یک فروشگاه بزرگ با پیشخوان غذا در انتها، داروخانه ، تامین کننده غذا و حبوبات و یک ابزار فروشی بود. چند دقیقه ای در ابزار فروشی گذراند. متاسفانه ابزار فروشی مشتری زیادی نداشت و فروشنده خیلی مراقب بود که او چیزی برندارد. بنابراین، از آنجا بیرون آمد و رو به پایین به طرف فروشگاه حرکت کرد.
در حالیکه با دقت به همه جا نگاه می کرد، به سمت پایین راهروها رفت. اینجا هم یک فروشنده داشت که انگار دوقلوی همسان فروشنده ابزار فروشی بود ،البته کم دقت تر . در ردیف آب نبات ها ، در حالی که به پایین خم شده بود و وانمود می کرد که چیزی را در قفسه پایین بررسی می کند، یک جفت شکلات انرژی زا را یواشکی در جیب کتش گذاشت. باتری ها در قفسه ی انتهای راهرو بودند و برداشتن یواشکی آن ها رندی و مهارت خاصی می خواست . کمی زمان برد تا توانست بدنش را میان ویترین و فروشنده به گونه ای قرار دهد که بتواند یواشکی یک بسته باتری را داخل شلوارش بیندازد.
او برای اینکه فروشنده را گمراه کند، کمی دیگر بی هدف آنجا چرخید. وقتی به طرف جلوی فروشگاه بر می گشت و آماده بود که بدون خرید از آنجا خارج شود، بیرون ،هوا داشت رو به تاریکی می رفت و بارش برف تازه شروع شده بود. ظاهرأ فروشنده دو نفر شده بود؛ انگار برادر یا پسرعمو یا آن شخص فروشنده در ابزار فروشی نزدیک آنجا، به او ملحق شده بود . مگر اینکه نفر سومی هم در آن اطراف وجود داشته باشد.
آن ها در حال رفت و آمد او را زیر نظر داشتند و پچ پچ می کردند. فکر کرد که بهتر است همه چیز را سر جایشان برگرداند. اما بیش از یک روز بود که چیزی نخورده بود و به غذا نیاز داشت. به باتری ها هم احتیاج داشت ،بخصوص اگر می خواست شب دیگری را بیرون بگذراند؛ باید از خاموش نشدن چراغ قوه اش مطمئن می بود.
با خود فکر کرد: « کبریت هم لازم دارم ؛وگرنه نمی تونم آتش روشن کنم.» یک جعبه کبریت پیدا کرد و یواشکی داخل کیفش گذاشت.
فروشنده ی ابزار فروشی در حالیکه از عصبانیت لب هایش را مانند خطی بهم فشرده بود، داشت به طرف او می آمد. فروشنده دیگر، همان کسی که آنجا کار می کرد، به طرف در ورودی فروشگاه می رفت تا آن را ببندد.
لارس به سرعت به طرف بالای راهرو و انتهای فروشگاه حرکت کرد. مردی که به او نزدیک تر بود پشت سرش فریاد زد؛ لارس پا به فرار گذاشت و به سرعت از دری که روی آن نوشته شده بود« فقط کارمندان »، وارد شد. از دور جعبه ها و قفسه های فلزی پیچید تا به دیوار پشتی رسید؛ مسیری را انتخاب کرد و در امتداد آن دوید تا اینکه با یک در برخورد کرد. میله فلزی که ارتفاع آن حدودأ تا کمر می رسید، روی در نصب شده بود. میله را فشار داد و در به روی سوز و سرمای بیرون گشوده شد و زنگ خطر از کار افتاد. پس از آن، او بیرون و در یک کوچه بود ، روشنایی داشت کم کم ناپدید می شد و برف به آرامی روی زمین می نشست. او در حالی که روی یخ سرمی خورد، می دوید و آن دو فروشنده در تعقیبش بودند؛ صدای آن ها پشت سرش می آمد. تا آنجایی به دویدن ادامه داد که دیگر صدای آن ها را نشنید. دیگر وجود آن ها را پشت سرخود احساس نمی کرد. ایستاد وگوش داد. حالا دیگر بیرون تاریکی محض بود. کمی راه رفت تا نفس تازه کند . او کجا بود؟ دقیقا نمی دانست. شاید در یکی از جاده های منتهی به خارج شهر بود. همه طرف دشت بود. در همین زمان صدایی شنید، صدای فریادی از پشت سرش و باز شروع به دویدن کرد.
در تاریکی صداها را نزدیک تر احساس کرد؛ انگار به جای فرار از آن دو مرد به سمت آن ها دویده بود. به سرعت از جاده خارج شد و به طرف دشت دوید. آنجا فقط یک دشت نبود؛ بلکه یک خانه و زمین های اطراف آن بود. چیزی که می دید یک عمارت بود؛ پس از چند دقیقه آن عمارت را شناخت.
اما او که از آنجا دور شده بود ، چطور ممکن است آن عمارت اینجا باشد؟! صداها نزدیک تر شدند. اگر بی حرکت در محوطه خانه بایستد،او را می بینند؟ هوا تاریک بود، اما به اندازه کافی تاریک بود؟ ممکن است صورتش مانند یک چراغ دریایی شناور، در تاریکی برق بزند؟
سعی کرد این را با خودش تکرار کند : « این فقط یه خونه س، فقط یه خونه ی معمولیه ، جای نگرانی نیست» پیش از آنکه صداها نزدیک تر شوند، خودش را وادار کرد که به طرف عمارت برود تا تخته های لقی که پنجره را پوشانده بودند، پیدا کند و ازآنجا به داخل بخزد.
پس از اینکه وارد خانه شد، با تردید از خودش پرسید که آیا اصلا صدایی شنیده است؟ آیا آن صداهایی که می شنید، صدای فروشنده ها بود؟ هنوز هم داشتند او را تعقیب می کردند؟
همچنان که در خانه منتظر بود ، فکر کرد:« اصل موضوع این است. یا صدای فروشنده ها بود، یا نبود. اما اگر آن دو نبودند، پس آن ها چه کسانی بودند؟»
دوباره با خود گفت :« فقط کمی منتظر می مونم تا مطمئن بشم اونا رفتن.» اما همین که فکر می کرد در امنیت است و به سمت پنجره می رفت ،دوباره صدای آن ها را می شنید. شاید هم صدایی شبیه به صدای آن ها بود. در هر صورت، چیزی مانند صدای آن ها بود.
چقدر گذشته بود ؟ مطمئن نبود. خوابش برده بود ؟ این طور فکر نمی کرد. اکنون خانه تاریک تر بود، به قدری تاریک بود که اصلا نمی توانست باریکه های نوری که نشانه ی پنجره ها بودند را ببیند. چراغ قوه اش را بیرون آورد. کار عاقلانه ای نبود؛ اگر آن دو مرد هنوز هم به دنبال او می گشتند، روشن کردن چراغ قوه عاقلانه نبود. اما نمی توانست جلوی خودش را بگیرد، او توان تحمل تاریکی را نداشت؛ مخصوصا در این خانه. آن را روشن کرد و به طرف زمین گرفت.
اتاق دقیقا مانند شب گذشته تمیز و کف آن جلا خورده به نظر می رسید؛ انگار اصلا یک خانه متروکه نبود. با روشن کردن چراغ قوه احساس بهتری داشت، اما با دیدن کف اتاق که به طرز غیرممکنی جلا خورده بود، حالش بدتر شد.
او گوش داد. دقایقی صداهایی به گوش رسیدند و سپس در باد محو شدند، صداهایی که هیچ شباهتی به صدای یک انسان نداشتند. خواست تخته ها را به طرف خود بکشد تا بتواند نگاهی به بیرون بیندازد که ببیند آن دو مرد هنوز آنجا هستند یا نه، اما تخته ها تکان نخوردند. انگار پس از ورود او دوباره سر جایشان میخکوب شده بودند. آن ها را کشید ، با چراغ قوه بر روی آن ها ضربه زد. گیج و مبهوت به اطراف نگاه کرد، سعی کرد تخته های پنجره ی دیگر را امتحان کند. همه محکم میخکوب شده بودند.
به طرف در ورودی رفت و قفل آن را باز کرد. دستگیره تق تق صدا می داد. احساس کرد از آن طرف چیزی مانع باز شدن در می شود. با کتفش به آن ضربه زد ، اما محکم بود . به خاطر آورد که در از بیرون قفل شده است. البته که باز نمی شود.
تنها وسیله ای که نیاز داشت چیزی مانند دیلم بود که بتواند با آن تخته ها را از روی پنجره بلند کند. اینکه چطور به پنجره میخکوب شده اند اهمیتی نداشت؛ ارزش فکر کردن نداشت. مهم جدا کردن آن ها و بیرون رفتن بود.
اما هیچ چیز در اتاق نبود و اتاق خالی بود؛ این را از قبل می دانست. با ته چراغ قوه اش به یکی از تخته ها ضربه زد. وقتی نور آن شروع به لرزیدن کرد، دست نگه داشت و ادامه نداد. بدون نور نمی توانست آنجا طاقت بیاورد. باید چیزی پیدا می کرد تا بتواند با آن تخته ها را بلند کند. باید چیز دیگری پیدا می کرد.
او میان سالن ورودی و راهرو به عقب و جلو می رفت، اما از ترس به در انتهای راهرو نزدیک نمی شد . آشپزخانه را گشت، آنجا چیزی غیراز کابینت های خالی نبود. اتاق ناهارخوری هم خالی بود. درهای دو طرف انتهای راهرو را امتحان کرد؛ هنوزهم قفل بودند.
همچنان به جست و جوی اتاق های خالی مشابه ادامه داد و چیزی پیدا نکرد . با خود گفت: « به اتاق انتهای راهرو نمی رم ،به آنجا نه.»
اما در نهایت وارد آنجا شد. سیخ بخاری را که کنار شومینه به پایه اش تکیه داده شده بود به یاد آورد . می توانست با آن ،تخته های پنجره را بلند کند. می خواست سریع به اتاق برود، آن را بردارد و خارج شود. نمی خواست به هیچ چیز و هیچ کس نگاه و یا فکر کند. فقط می آمد و می رفت . آنجا نمی ماند.
وقتی در را باز کرد، متوجه شد که آتشی از قبل روشن شده است و درون شومینه زبانه می کشد. نتوانست جلوی خودش را بگیرد و به آن نگاه کرد. باز هم نتوانست جلوی خودش را بگیرد و بی اختیار به قطرات خونی که دوباره به دیوار بالای شومینه پاشیده شده بود، نگاه کرد که بیشتر از قبل به نظر می رسید. درست زمانی که نمی توانست جلوی نگاه کردن خود را بگیرد چشمش به آن موجود روی صندلی افتاد که در تلاش برای پوشیدن و یا در آوردن پوستش بود. پوست، فقط نیمه پایینی بدنش را پوشانده بود. موجود نگاهی به او انداخت و شاید هم لبخندی زد. به هر حال صورتش را طوری تکان داد که لارس وحشت کرد.
موجود گفت: « برگشتی که بیشتر بدونی؟»
لارس گفت: « داشتم میرفتم.»
موجود بی اعتنا به حرف او ادامه داد: « تو داستان دیگه ای میخواستی؟ واسه همین برگشتی؟» و دستش را به سمت صورت او دراز کرد. صورت لارس را لمس نکرد، اما بازهم صورت او گرم شد و ناگهان متوجه شد که نمی تواند تکان بخورد.
موجود دستش را پایین انداخت و بیشتر به درون غلاف خزید. چیزی که دست نبود تبدیل به یک دست شد. در حالیکه انگشتانش را بیشتر درون پوست جا می داد، برای امتحان، آن ها را خم و راست کرد.
موجود گفت:« هیچ داستانی ندارم ، چیزی نخوردم.»
لارس احساس کرد چراغ قوه از میان انگشتانش سر خورد. به زمین افتاد و تپ تپ غلتید و دور شد تا اینکه یک مرتبه صدا قطع شد، انگار ناگهان ناپدید شد.
موجود گفت: « خب، با تو چیکار باید بکنم؟»
آتشی که زبانه می کشید، ناگهان بدون هیچ علامتی ساکت شد، بقیه ی اتاق هم همینطور. موجود در سکوت به او نزدیک تر شد. ابتدا با دستش ،سپس با چیزی که دست نبود، لارس را لمس کرد ، سرانجام باقیمانده پوست خالی و شل را دور او پیچید و او را به داخل کشید.

 

درباره مترجم:

مرضیه مجلسی انباردان
 تولد ۱۳۶۳ ،تبریز
کارشناسی مترجمی زبان انگلیسی
کارشناسی ارشد زبانشناسی همگانی
فعالیت در زمینه ترجمه از سال ۸۸ تا کنون
پیوند کوتاه: https://tiaap.ir/Niatv

About The Author

اسفندیاری ساناز
ساناز اسفندیاری
کرج

No Comments

Leave a Reply