خلاقیت هنری
خواننده گرامی، لازم به ذکر است که به دلیل عدم امکان ویراستاری تطبیقی، انجمن مترجمان نمیتواند کیفیت ترجمه را تایید کند، این داستان کوتاه به انتخاب خود مترجم، ترجمه شده و شما در جایگاه خواننده این متن میتوانید در بخش نظرات امتیاز دهید و یا نظر خود را برای مترجم بنویسید.
در یک صبح سرد زمستان ، و در کنار رود آرام و پوشیده از یخ بستریانکا که در تلالو خورشید یخهایش میدرخشید دو مرد ایستاده بودند ، این دو مرد سر یوژای خپله و ماتوی نگهبان کلیسا بودند. سر یورژا که یک آدم ژولیده و کثیف با پاهای کوتاه بود، حدود سی سال داشت و با خشم و عصبانیت به یخهای رودخانه خیره شده بود. بافههای خز از کت رنگ و رو رفتهاش که از پوست گوسفند بود، مثل موهای کثیف سگ گر گرفته بیرون زده بودند. وی پرگاری را که از دو تکه چوب نوک تیز بلند ساخته شده بود به دست داشت.
ماتوی پیرمرد خوش سیما و کت تازه و پوست گوسفندی و چکمههای نمدی خویش چشمان آرام و آبیاش را به دهکدهای که با زیبایی تمام در ساحل بلند و شیبدار رودخانه خودنمایی میکرد دوخته بود ، دیلم سنگینی به دست داشت.
«هی همینطوری باید تمام روز اینجا وایسیم و کاری انجام ندیم؟»
سر یوژا که با عصبانیت ماتوی را نگاه میکرد سکوت خود را شکست و گفت: «تو دلقک آمدی اینجا این پا و اون پا کنی یا کار انجام بدی!»
ماتوی در حالیکه پلکهایش را به حالت مطیع بهم میزد، منمن کنان گفت: «خوب شو…ما نشانم بده»
«نشانت بدم…؟ مثل همیشه این من هستم که باید اینو نشان بدم اونو انجام بدم! پس تو خودت چه، مگر عقل نداری؟ بایستی با پرگار اندازهگیری کنیم همین و بس! بدون اندازهگیری نمیتونیم یخو بشکنیم پس پرگار و بگیر اندازه کن!»
ماتوی پرگار را از سر یوژا گرفت و در حالیکه ناشیانه، آرنجهای خود را اینور و آنور تکان میداد، شلختهوار سعی میکرد تا دایرهای روی یخ ترسیم کند. سر یوژا با تحقیر و چشمان تنگ شده او را نگاه میکرد و بهوضوح از دستپاچگی و ناشیگری او لذت میبرد.
تا اینکه با خشم و غرولند گفت : «تو دهاتی حتی این کار را هم بلد نیستی ، باید بری غاز بچرانی نه اینکه بیایی برای عید تجلی مسیح یخ بشکنی.
پرگار را بده من تا نشانت بدم!»
سر یوژا پرگار را از دست ماتوی که عرق کرده بود گرفت و در یک چشم به هم زدن در حالیکه به چابکی روی یک پاشنهاش میچرخید دایرهای روی یخ رسم کرد. محدوده یخ عید تجلی مسیح [1]تعیین شده بود، کاری که باقیمانده بود در آوردن آن بود…
اما سر یوژا ، قبل از اینکه سرش را پایین بیاندازد و بقیه کارش را دنبال کند تازه لحظه خودنمایی، غر زدن و گله و شکایاتش آغاز میشد، «تو واسه کلیسا کار میکنی باید خودت این کار رو انجام بدی!»
او از این حالت منحصر بفرد که سرنوشت به او بخشیده بود تا با این استعداد و خلاقیت هنریاش دیگران را هر سال دچار بهت و حیرت سازد آشکارا لذت میبرد.
ماتوی بیچاره و سربهراه میبایستی به خیلی از حرفهای تحقیرآمیز و گزنده او گوش فرا میداد. سر یوژا با اوقات تلخی و عصبانیت کار میکرد ، لذا نمیبایست مزاحم او شود. معمولا بهمحض اینکه دایره این مراسم را روی یخ رسم میکرد، دلش میخواست به دهکده برگردد ، چایی بخورد و عاطل و باطل به وراجی و لنگاری بپردازد.
سر یوژا در حالیکه سیگارش را روشن میکرد گفت: الانه بر میگردم ، هی ، بهجای اینکه کناری وایسی و کلاغها را بشماری یالله چیزی پیدا کن روش بشینی و آت آشغالها را جمع کنی!
***
مدت زیادی از رفتن سر یوژا گذشته بود. هوا سرد و ابری بود ولی باد نمیوزید. خانههای چوبی کنار رودخانه به نقطههای کوچکی شبیه بودند. در انتهای ردیف خانهها کلیسای سفید رنگ زیبا ، از دور نمایان بود. کلاغها در اطراف صلیبهای طلایی آن ، با بالهای گشوده ، پرواز میکردند.
بیرون دهکده در جایی از ساحل رود که شیبی تند داشت ، اسبی مبهوت و بیحرکت مانند آنکه از سنگ ساخته شده و یا به خواب رفته باشد کنار پرتگاه ایستاده بود ، به رویا شبیه بود.
ماتوی نیز چون مجسمهای بیحرکت ، همانجا که بود بیصبرانه انتظار میکشید. رودخانهی آرام و محزون، پرواز زاغچهها و اسب در او احساس کسلکنندهای بوجود میآوردند. ساعتی گذشت و ساعتی دیگر ، مدتها بود که یخ برای درآوردن و جعبهای نیز برای نشستن آماده شده بودند. اما از سر یوژا خبری نبود.
ماتوی خستگی نمیشناخت ، اگر میخواستید یک روز ، یک ماه و یا یکسال آنجا کنار رودخانه میایستاد!
بالاخره از پشت خانهها سر و کله سر یوژا پیدا شد. برای آنکه راهش کوتاه تر شود، از راه مستقیم میانبر میآمد. تلوتلو خوران در میان برفها بهزحمت جلو میآمد . بین بوتهها گیر میکرد و هنگامیکه به پشت سر میخورد، به آرامی میایستاد و دوباره بلند میشد.
سر یوژا به سوی ماتوی هجوم برد . گفت: چته، وایسادی و کاری انجام نمیدی ، پس کی این یخ بریده خواهد شد؟
ماتوی صلیبی بر خود کشید ، دیلم را با هر دو دست گرفت به ضربه زدن به یخها پرداخت. سخت مواظب بود که از حد و حدود دایره تجاوز نکند ، سر یوژا هم روی جعبه نشسته و حرکات سنگین و ناشیانهی دستیار خود را نگاه میکرد. مدام دستور میداد: «مواظب لبهها باش، دقت کن، اگر کاری را بلد نیستی انجام نده و اگر انجام میدی، آدم کودن مرتب این کار و بکن!»
جمعیت بهتدریج در ساحل رودخانه گرد میآمدند. حضور تماشاگران انگیزه سر یوژا برای عرض اندام کردن را دو چندان کرده بود. در حالیکه پاپیروس بدبوش را روشن میکرد تفی انداخت و گفت: « من نمیتونم این کارو انجام بدم ، حالا ببینم بدون من چه میکنید. سال گذشته که در استیوپکا در ناحیه کوستیوکوو ، گولکف یخ عید تجلی مسیح را در آورد چه شد؟ یخ آنها شبیه به یک کنده بزرگ بود، آنوقت بود که صدها نفر از مردم کوستیوکوو آمدند پیش ما ، مردم از همه طرف میریختند اینجا!
چون مال ما تنها یخ واقعی عید تجلی مسیح است…
یالله ادامه بده دیگه وقتو تلف نکن…بلی بابابزرگ ، تو نمیتونی مثل اینو در تمام منطقه پیدا کنی. سربازا میگویند مال شهر هم به این خوبی نیست، یواش مواظب باش!»
ماتوی در حالیکه نفس نفس میزد و غرغر میکرد گفت: «کار سختی است یخ محکم و ضخیم است، باید تکههای آن را جمع و از سر راه خود برداری و دور و بر خود تلنبار نکنی.» اما از آنجا که کار شاق بود، دستورات سر یوژا نیز چندان ثمری نداشتند، تا ساعت 3 بعداز ظهر آب تیره را میشد از داخل دایره بزرگ یخ توی رودخانه دید.
سر یوژا یکبار دیگر از کوره در رفت و گفت: سال گذشته بهتر بود! تو ابله نمیتونی سر راست این کارو انجام بدی! چرا آنها میگذارند احمقهایی مثل تو در کلیسا کار کنند، برو یک تخته برای گل میخها پیدا کن و یک حلقه نیز بیار و اگر میخواهی کار کنی مقداری هم نان و چندتا خیار دست و پا کن.
ماتوی رفت و اندکی بعد در حالیکه یک حلقه بزرگ چوبی با نقش و نگارهای رنگی بر دوش داشت ، برگشت. در وسط حلقه یک صلیب قرمز رنگ که در امتداد حاشیههای آن سوراخهایی برای گل میخ تعبیه شده بود ، وجود داشت. سر یوژا حلقه را برداشت و روی سوراخ یخ گذاشت و بعد گفت: «عین خودشه…حالا شد…یه چیزهایی هم به رنگ اضافه میکنیم ، بعد از آنست که درجه یک خواهد بود.
همینجوری اونجا واینسا! میز خطابه را درست کن و یا برو مقداری کنده برای درست کردن صلیب پیدا کن…»
ماتوی بیچاره که از اول صبح چیزی نخورده بود، دوباره و بهزحمت زیاد رو به قسمت بالای رودخانه نهاد، با وجود اینکه سر یوژا خیلی تنبل بود ولی گل میخها را خودش با دست خود درست میکرد. او میدانست که اینها چه قدرت معجزهآسایی دارند، زیرا هرکسی که یکی از آنها را بعد از مراسم نیایش آب بدست میآورد برای بقیه سال شانس و اقبال همیشه با او یار بود. پس این کار بیاجر و مزد نبود.
اما کار واقعی روز بعد شروع میشد، زیرا از آن به بعد بود که سر یوژا بطور کامل تمام استعداد قابل توجه خود را به رخ ماتوی نادان میکشید. هیچ پایانی برای عیبجوییها ، غرولندها و آمال و تخیلات او وجود نداشت. ماتوی یک صلیب بلند از دو کنده بزرگ درست کرد، اما سر یوژا آن را نپسندید و از او خواست دوباره این کار را انجام دهد. هرجا که ماتوی ایستاده بود . سر یوژا عصبانی میشد که چرا آنجا ایستاده است و وقتی که جای دیگر میرفت ، فریاد میزد که هم آنجا که بوده است بایستد، به هیچ چیز راضی نبود. نه ابزارآلات، نه هوا و نه استعداد و خلاقیت خودش ، هیچ چیز او را خوشآیند نبود.
ماتوی یک تکه بزرگ یخ را برای میز خطابه جدا کرد. سر یوژا در حالیکه با عصبانیت سر او داد میزد گفت :« چرا اون گوشهاش را شکستی چرا گذاشتی روی زمین ، بهت گفتم چرا اون گوشهاش را شکستی؟»
ماتوی جواب داد : «بهخاطر خدا ببخش!» اما سر یوژا گفت : یکی دیگر درست کن!
ماتوی تکه دیگری را قطع کرد…باز هم کارش را ادامه داد! میز خطابه باید روی سوراخ یخ که با حلقه رنگی چوبی پوشیده شده بود قرار میگرفت و روی آن یک صلیب و یک انجیل گشوده حک میشد، اما این پایان کار نبود، پشت میز خطابه هم یک صلیب بلند قرار داده میشد، که توسط جمعیت در حالیکه در برابر نور خورشید مثل الماس و یاقوت برق میزد، دیده میشد. روی صلیب کبوتری حک شده از یخ قرار میگرفت و راه بین کلیسا تا محل یخ عید تجلی مسیح با شاخههای سرو کوهی و درخت صنوبر پوشیده میشد. همه این کارها باید انجام میشد.
سر یوژا اول ساختن میز خطابه را آغاز کرد و با سوهان و اسکنه و درفش این کار را انجام داد و یک صلیب تمیز روی خطابه درآورد، که انجیل و شال اسقفی نیز از آن آویزان بودند، سپس کار ساختن کبوتر را شروع کرد. وقتی که میخواست خردمندی متواضعانه و بردباری کبوتر را بر چهرهاش بتراشد، ماتوی به مانند یک خرس عظیم که به کندی میجنبید ساختن صلیب چوبی را تمام کرد و بعد آن را برداشته ، در آب فرو برد ، وقتی که آب روی صلیب یخ زد ، دوباره آن را در آب فرو برد و این کار را تا آنجا تکرار نمود که تمام آن با لایه ضخیمی از یخ پوشیده شد. ماتوی با خود گفت : چه کار سختیه ، هم توان بدنی و هم بردباری لازم دارد.
هنگامیکه کار دشوار به پایان رسید ، سر یوژا مانند دیوانهها تپقزنان و ناسزاگویان ، به دنبال رنگ مناسب و دلخواه سراسر دهکده را زیر پا گذاشته و در حالیکه قسم میخورد، میگفت دلش میخواهد برود و تمام کارش را دوباره تکه و خرد کند. جیبهایش بدون اینکه یک شاهی پرداخت کند پر از رنگهای زرد مایل به قرمز، آبی، سرنج و زنگار شده بود . از این دکان درآمده به دکان دیگر هجوم میبرد، از دکانی وارد مهمانخانه شده و چیزی مینوشید بدون اینکه پولی بپردازد از این خانه چغندر قند و از خانه دیگر پیاز میطلبید تا از آن رنگ بسازد. تهدید میکرد ، ناسزا میگفت و به اصرار مردم را به هرکاری وا میداشت…همه به رویش میخندیدند و محترمانه سرگئی نکیتیچ خطابش میکردند و از او راهنمایی میخواستند.
هر کسی میداند که خلاقیت او امری خصوصی نیست بلکه وابسته کمک دیگران بوده و توانی همگانی و گروهی در بین است. سر یوژا یک انسان تنبل و بهدرد نخور بود اما با رنگ قرمز و پرگاری که به دست میگرفت ، خویشتن را موجودی خارقالعاده و خدمتگزار منحصر به فرد عیسی مسیح جلوهگر مینمود. صبح عید تجلی فرا رسید . حیاط کلیسا دوسوی رودخانه تا فاصلههای زیادی مملو از جمعیت بود. هر چیزی که قسمتی از مراسم یخ عید تجلی مسیح را شامل میشد ، به دقت با الیاف درختی و حصیر پوشیده شده بود . سر یوژا به آرامی دور و بر اینهمه تزئینات این سو و آن سو میرفت و تلاش میکرد که ذوق و شوق خود را پنهان سازد، او هزاران نفر را میدید که بسیاری از آنها از بخشهای دیگر به آنجا آمده بودند. همهی آنها بهزحمت در میان برف کیلومترها راه را پیموده بودند تا این مراسم را که به وسیله سر یوژای مشهور ساخته و پرداخته شده بود نگاه کنند. ماتوی کار خود را که در آن مهارتی هم نداشته و خرسوار، به کندی انجام داده بود، به اتمام رسانده و به کلیسا بازگشته بود. هیچ نشان و های و هویی از او وجود نداشت. او دیگر فراموش شده بود… روز زیبایی بود…آسمان بدون ابر و فیروزهای و خورشید تابناک در آن شعلهور بود.
آنجا بالای ساحل رودخانه ناقوسهای کلیسا شروع به نواختن کردند….هزاران سر لخت و هزاران دست در حال حرکت به خود صلیب کشیدند. سر یوژا از بیتابی میسوخت . سرانجام با صدای ناقوس لحظه تجلی فرا رسید… و نیم ساعت بعد در میان انبوه جمعیت و بر بالای برج ناقوس کلیسا تب و تاب آغاز شد. بیرون از کلیسا پرچمها یکی پس از دیگری با شادمانی و صدای ناقوسها حمل میشدند. سر یوژا با دستهای لرزان خود حصیر را بهسختی کنار زد و مردم منظره استثنایی را به چشم دیدند. میز خطابه ، حلقه چوبی و گل میخها به رنگهای بیشمار میدرخشیدند. صلیب و کبوتر با چنان شفافیتی برق میزدند که دیدگان را میآزردند.
آه خداوند مهربان چقدر زیباست! زمزمه بهت و شادمانی در میان جمعیت موج میزد.. صدای دلنشین ناقوسها بلندتر و پرطنینتر میشدند. پرچمها بر فراز انبوه مردم، گو اینکه بر امواجی سوار باشند، در اهتزاز و نوسان بودند.
کشیشان شمایلهای طلایی و نقرهای به دست در رداهای با شکوه همراه جمعیت راه میپیمودند. جمعیت به آرامی تا مسافتی پیش رفتند و سپس به سوی یخ عید تجلی مسیح بازگشتند.
دستها به نشانه توقف، به سوی برج ناقوس، اشاره کردند. هنگام شکرگزاری آب فرا رسیده بود. کشیشان، با تانی و آرامش، گو اینکه در پی آن باشند که شادمانی پر جلال نیایش را طولانی سازند ، مراسم را آغاز کردند.
همه چیز در خاموشی فرو رفته بود. هنگامی که صلیب در آب فرو برده شد ، هیاهوی کر کننده آتش بازی تفنگها ، شور و شادمانی ناقوسها و فریاد و بانگ بلند مردم و هجوم آنان برای گرفتن گل میخها در آسمان طنینانداز گردید. سر یوژا به این همه فریاد و شور گوش فرا میداد، هزاران چشم را میدید که رو به سوی او دوختهاند و روح تنپرورش از احساس ژرف وجد و افتخار سرشار میگردید.
[1] اشاره به اینکه هر سال در 6 ژانویه مردم روسیه به مناسبت عید تجلی مسیح اقدام به ایجاد سوراخی روی یخ رودخانهها و یا دریاچهها مینمایند و با تزیین آن به نشانه تشریفات مذهبی در یک جشن به شکرگزاری نسبت به آب میپردازند.
نویسنده : آنتوان چخوف
ترجمه : اکبر مشکی
No Comments