نقد کتاب “بار هستی”
واقعیت این است که درمورد کوندرا صحبت کردن کمی سخت است چرا که میلان کوندرا از یک سو یک نویسنده بسیار مطرح جهانی است و از سوی دیگر، موافق و مخالفهای زیادی نیز در عرصهی جهانی دارد. کوندرا نیز خود بر این امر واقف است و به خاطر برخی از مواضع، همیشه مورد عتاب و خطاب واقع شده است. صحبتهای من در اینجا دال بر این نیست که من طرفدار کوندرا هستم یا میخواهم برخلاف ایشان صحبت کنم. نه! من طرفدار داستان هستم، طرفدار رمان هستم و از منظر یک داستاننویس و یک منتقد ادبی به کوندرا نگاه میکنم و در اینجا میخواهم با کمک دوستان جایگاه کوندرا را در عالم داستاننویسی در حد بضاعت تبیین کنم.
میلان کوندرا نویسندهی اندیشه است. نویسنده ها را می توان در دسته بندی های صوری قرار داد. البته این جایگاه بخشی، هیچگاه به عنوان قطعیت نیست. اما میلان کوندرا تا به امروز ثابت کرده است که بیش تر از نویسندگان دیگر به اعتبار اندیشه حرکت میکند. این عنصر اندیشه که با محوریت فلسفه در کارهای میلان کوندرا به چشم میخورد به او اعتبار خاصی بخشیده است. واقعیت امر این است که داستاننویسی و فلسفه دو هستی جداگانه دارند، یعنی هستی فلسفه و هستی ادبیات، یگانه نیست. اما باید این را قبول کنیم که باهم تعامل دارند. یعنی اگر بخواهیم تعبیر سر راستی ارائه دهیم، فلسفه میگوید و حرف می زند. داستاننویسی نشان میدهد. اما هردو در حوزهای قرار دارند که آن حوزه، حوزهی علومانسانی است. نویسندهها بدون در نظر گرفتن فلسفه و عنایت به سایر علوم دست خالی برمیگردند چرا که داستاننویسی و رمان بیش از هر پدیدهی دیگری پشت اش به زندگی است و زندگی مشحون از همه است. من دفعهی قبل نیز گفتم که اگر بین داستاننویسی و شعر بخواهیم ممیزه ای قائل شویم، شعر رجعت به مرکز دارد و داستاننویسی رجعت به بیرون. داستاننویس همیشه درحال کشتی گرفتن با زندگی است و زندگی بیشترین ضربان خودش را در همهی حیات جاری و ساری میکند.
گفتم که میلان کوندرا را جزو نویسندههایی قرار میدهیم که با کنش فلسفی در حال داستاننویسی است، البته خود میلان کوندرا بارها گفته است که علاقهای ندارم من را به عنوان مردی سیاسی، کنشگر اجتماعی و یا حتی کنشگر فلسفی نام ببرند. من رماننویس هستم، من نویسنده هستم اما نویسندهای هستم که چالشهای فلسفی انجام میدهم. این چالشهای فلسفی که کوندرا انجام میدهد، دو قائمه دارد، یکی از قائمههای میلان کوندرا، قائمهی فلاسفهی عصر روشنگری است، مانند ولتر و مولیر و دیدرو. این همان قائمهای است که تا امروز ادبیات جهان و ادبیات اروپا را راهبردی کرده است چرا که رمان همواره در اروپا دوام و قوام بیشتری داشته و دارد و از طرفی نویسندگان و فلاسفهی عصر روشنگری به رشد رمان کمک کرده اند. از سوی دیگر کوندرا به دو فیلسوف دیگر تعلق خاطر دارد، یکی نیچه و دیگری هایدگر. یعنی میلان کوندرا میان این دو گیر کرده است. از یک سو علاقهمند به فلاسفهی روشنگری است و از سوی دیگر، علاقهمند به مارتین هایدگر و نیچه است.
در نظر اول این دو دست فلاسفه با هم هیچگونه رابطهای ندارند چرا که بالاخص هایدگر اساس فلسفهی خودش را در نقد فلسفهی روشنگری و بالاخص فلسفهی دکارت قرار داده است. هایدگر آن دو آلیسمی را که دکارت با فلسفهی خودش مطرح کرده مورد چالش قرار داده است. هایدگر منتقد جدی دکارت بوده است، زیرا اساس فلسفهی دکارت انفصال بین ذهن و عین است. دکارت اعلام کرد که فلسفهی من آن است که من میاندیشم، پس هستم. در واقع ذهن و عین را جدا کرد. اما هایدگر به این بحث جر وارد کرد و گفت نظر دکارت نظر راهگشایی نیست. هایدگر اساس فلسفهی خودش را بر بودن گذاشت. بر همان چیزی که ما به آن میگوییم «دازاین». که اگر آن را با همهی اختلاف نظرها ترجمه کنیم بیشترین افادهی منظور را از “آنجا هستی” به دست می دهیم. یعنی بودن انسان، انسانی که هستنده است. انسانی که حضور دارد. انسانی که خود در هستی زندگی میکند.
هایدگر برخلاف دکارت و برخلاف فلاسفهی پیشین خودش گفته است که با انسان سروکار دارد، انسانی که همین جا هستی دارد، انسانی که همین جا حضور دارد. هنگامی که از این زاویه نگاه میکنیم، میبینیم که این حضور انسانی، این بودن انسانی و این دست و پنجه نرم کردن با تمام روزمرگیها که اساس کتاب بارهستی را میسازد، هیچگاه به مذاق فلاسفهای که از سقراط آمدهاند و تا دکارت ادامه یافتند و به نوعی از انحا به دنبال آنها را گرفتند، نمیتواند خوشایند باشد. یعنی زمانیکه فلاسفهی قبل از هایدگر را بررسی میکنیم، متوجه میشویم که آنها فلاسفهای هستند که روی ذهن و عین و به محوریت هستیشناسی حرکت میکنند. در اینجا باید یاد آوری کنم که فلسفه در طول تاریخ، در طول تطور و تکامل خود همیشه محورهای خاصی داشته است. آن چیزی که محور اصلی فلسفه تا قرن نوزدهم بود، محور هستیشناسی بود. اما فلسفه با امثال هایدگر و دیگران وارد فازی به نام معرفتشناسی میشود. بحث معرفتشناسی دیگر بحث هستیشناسی صرف نیست. همانطور که با ویتگنشتاین محور و اساس فلسفه میشود زبان، یعنی زبان مطرح میشود. همانطور که امروز فلسفه بیشترین چالش خودش را در حوزهی فرهنگ انجام میدهد. پس هنگامی که فلسفه این تطور و تکامل را دارد، لاجرم بحثهای تازهای را هم دنبال میکند و این بحث ها در داستان نویسی تاثیر خودش را می گذارد. همانگونه که ما کسی را داریم مانند کوندرا که نویسندهی اندیشه ورز و رماننویسی است که میخواهد شخصیتهای داستانش را وارد چالش کند و با منش فلسفی به سراغ حرکت داستانی برود. او نمیخواهد داستان را بر اساس موضوع بنویسد، داستان را مثلا اکشن کند. حتا نمی خواهد کنشمندی داستانی صرف داشته باشد. موضوع داستان برای کوندرا اهمیت چندانی ندارد. پس باید پرسید چه چیزی برایش اهمیت دارد؟ می شود گفت: مضمون.
کوندرا مضمونپرور است و با همین مضمون پروری، اندیشهورز است. یعنی کوندرا دیگر به دنبال موضوع و کنش داستانی نیست. کوندرا میگوید من با مضمون کار دارم. چرا مضمون با کار دارم؟! برای اینکه با انسان کار دارم. چرا با انسان پ کار دارم؟! برای اینکه با موقعیت انسانی کار دارم. من با انسان کار ندارم به عنوان اینکه حضور فیزیکی دارد و حرکت میکند، مانند ژان والژان یا حتا قهرمانهای کنراد با همه جلوه های عالی، مثلا موبی دیک. کوندرا با اینها کاری ندارد، البته با رمان اروپایی کار دارد. بلافصل است. رابطه اش را قطع نمی کند. روح و جوهر رمان اروپایی برای او ارزش دارد و میداند روح و جوهر رمان مدرنیستی در چیست. اما میخواهد بر این چیزی را اضافه کند با عنوان انسان اندیشورز. انسانی که دارای چالش است. انسانی که در موقعیت قرار میگیرد. قهرمانها و شخصیتهای داستان او، شخصیتهایی هستند که خود را درگیر میکنند. آن چالشی را میخواهند انجام دهند که در شکافهای فلسفی مارتین هایدگر است. زیرا وقتی هایدگر میگوید دازاین، وقتی “آنجا هستی” را مطرح می کند، یعنی انسان در موقعیت. او میگوید انسان روزمره میخواهد زندگی کند، او به دکارت جَر وارد کرده است و میگوید آقای دکارت اینطور نیست که من ذهنی منفصل دارم و یا ذهن آگاه من دنیا را میبیند. او میگوید من در هستی حضور دارم و همین چیزهای ساده، همین چیزهایی که در دسترس ماست، مانند همین زندگی روزمره را حس می کنم.
اصولا انسان باید در این موقعیتهای زندگی قرار بگیرد، اما انسانی که در این موقعیتها قرار میگیرد، تازه با یک مسئله مواجه میشود و آن هم شکافهایی است که پیش رویش ایجاد میشود. انسان بدون شکاف نمیتواند زندگی کند. یعنی انسان با اولین چیزی که هایدگر میگوید مواجه میشود، بحث پرتابشدگی است. ابتدا میبیند پرتاب شده است. ایتداییترین مسئله در مورد انسان این است که من چرا پرتاب شدم و چرا در مورد انتخاب پدر و مادر خودم نقش نداشتم. هایدگر این پرسش عجیب را مطرح میکند که چرا ما تصادفی به دنیا آمدیم؟ چرا به دنیا آمدن ما دست ما نبود؟ و این سئوال مهمی است. پس اولین بحث انسان هایدگری، بحث پرتابشدگی است. یعنی آدمی پرتاب شده است. وقتی انسان پرتاب شده است همین میشود شخصیت داستانی کوندرا. همان سوالهایی که در بار هستی هم مطرح می شود. در فرازی از بار هستی میبینیم که همین سوال را ترزا میپرسد. ترزا با این سئوال میخواهد با مادر خودش تسویه حساب کند، چرا؟ برای اینکه مادرش از میان نه نفر، شوهر خودش را انتخاب کرده است. کوندرا با طرح این موضوع طنز عجیبی به کار میبرد. میگوید، مادر ترزا نه خواستگار داشت و از میان نه خواستگار نهمین نفر را انتخاب کرد. چرا نهمین نفر را انتخاب کرد؟ بهخاطر اینکه از او حامله شد. نمیگوید عاشقش شد. پس ترزا میگوید در مقابل انتخاب پدر و مادرم نقشی ندارم و به طریق اولی درمورد شکل گیری وجود خودم نقشی ندارم. پس مسئله این است او در مورد وجود خودش نقشی ندارد و یک انسان پرتاب شده است. اینجاست که باید به نکتهی مهمی واقف شویم زمانیکه فلسفهی هایدگر را بررسی میکنیم، در وهلهی اول حس می کنیم که فلسفهی او بسیار ساده است و میگوییم او فیلسوف مهمی نیست و تنها به چیزهای روزمره چسبیده است. اما وقتی مباحث خود را یکی پس از دیگری مطرح میکند ما تازه میفهمیم با یک فیلسوف جدی روبرو هستیم. با کسی روبرو هستیم که میگوید این پرتابشدگی برای ما اضطراب میآور. همان اضطرابی که ما در ترزا میبینیم. ترزا دچار اضطراب است. چرا؟ چون که میخواهد مسائل هستی را حل کند. برای اینکه وارد موقعیت اینجا هستی شده و موجود گشته است و از سویی هم به واقعیت ممکن اندیشه میکند.
ما دو واقعیت داریم. یک واقعیت موجود که همین واقعیتی است که نزد ما ثبت شده است. همین موقعیتی که هستیم اما یک واقعیت ممکن نیز وجود دارد. آن واقعیتی که هستی تاریخا میتواند باشد. و در این واقعیت ممکن است که انسان فرق می کند. به تسامح بگوییم به آن خویشتن خویش می رسد. این خویشتن خویش را از عرفای ما وام گرفتم. البته می شود نشان داد که هایدگر کجا با عرفای ما ملتقا دارد. یعنی کجا همدیگر را قطع میکنند. کجا بودا را دیدار میکند، کجا تاِئو را قطع میکند. سرچشمه ی آن خویشتن خویش، آن هستی ناب چیست. حالا اگر آن هستی ناب را در افق در نظر بگیریم، می ماند انسان که در زندگی روزمره اش اضطراب هست و از خود بیگانگی هم وجود دارد. چیزهایی که لاجرم پشت سرهم میآید. همه اینها که در فلسفه هایدگر دیده می شود مسئلهی نویسنده ای هم می شود به نام میلان کوندرا. میلان کوندرایی که سنگ تیپا خورده است. چرا که کشور خودش را از دست داده است. فردی که از چک آواره شده است. آدمی که دوبچک را دیده، بهار پراگ را دیده، چکسلواکی ۱۹۶۸ را لمس کرده است. تانکهای شوروی کشور او را اشغال کردند. کوندرا همهی اینها را دیده است. او دیده که چطور گوتوالد وعده کمونیسم داده است، او در کلاه کلمنتس نوشته است که کلمنتس کلاه خز خودش را روی سر گوتوالد رهبر حزب در حین سخنرانی برای حفاظت از سرما گذاشته، اما بعد همین کلمنتس مورد غضب قرار گرفته است و عکس او را حذف کردند. یعنی میلیونها عکس ابتدا از رهبر حذب کمونیسم چکسلواکی چاپ میشود و همه جا میرود که کلاه خز به سر دارد و کلمنتس نیز کنارش ایستاده است اما چهار سال بعد زمانیکه مورد غضب قرار میگیرد این عکس را حذف میکنند و دیگر در عکس کلمنتس نیست.
کوندرا شاهد اصلاحات در حزب کمونیست چکسلواکی بود. او در هفده سالگی وارد حزب کمونیست میشود و در سال 1968 که دقیقا 44 سال سن دارد با این مواجه میشود که دوبچک را میبرند، چهار روز در اوکراین نگه میدارند و پس از چهار روز دوبچکی که اصلاحگر است به ناآگاه خشنترین فرد کشور میشود. او تانکهای شوروی را در خیابانهای پراگ می بیند. همهی اینها بر کوندرای نویسنده ضربه می زند. اما تصور نکنید که کوندرا از موضع سیاسی بنویسد. نه! کوندرا این موقعیتهای سیاسی را به موقعیتهای انسانی مبدل میکند. این دو مقوله است، یک بار شعار سیاسی میدهیم، سیاسی نویس هستیم، با شعار وارد صحنه می شویم. به طور مشخص: بر سینهات نشسست زخم عمیق و کاری دشمن / از پا نیفتاده ای/ ای سرو ایستاده/ این رسم توست که ایستاده بمیری/ خسرو گلسرخی. یکبار موقعیت ادبی برای آن ایجاد میکنیم و میگوییم: بهار خنده زد و ارغوان شکفت/ گل داد زیر پبجره یاس پیر/ وارطان سخن مگو/ با مرگ مست پنجه میفکن/بودن به از نبود شدن خاصه در بهار… . شاملو بر خلاف گلسرخی موقعیت انسانی ایجاد میکند. کوندرا هم میخواهد برای مسئلهی چکسلواکی موقعیت انسانی ایجاد کند. کتاب شوخی را به عنوان اولین کتاب خودش مینویسد. کتاب شوخی کوندرا هیچگاه به وزن بار هستی نیست. چرا این وزن را ندارد؟ این بر می گردد به همان صحبت اول من . قائمهاش فلسفهی روشنگری است. و قائمهی شوخی وقتی است که لودویک میآید آن گزاره را مینویسد که بسیار قشنگ است و بر اساس آن و کارت پستال موضوعی، رمان شوخی ایجاد میشود. لودویک می نویسد: خوشبینی تریاک مردم است. یک فضای سالم بوی گند حماقت میزند زنده باد تروتسکی. این کارت پستال را به رفیقش میدهد و ماجرای شوخی از این جا شروع میشود. تروتسکی به عنوان یکی از رهبران انقلاب اکتبر 1917 مورد غضب قرار گرفته است. لاجرم باید کتاب شوخی میلان کوندرا هم در چکسلواکی مورد غضب واقع شود. از این منظر است که چیزی را استخراج میکند که در ادبیات محمول اروپایی به چشم میخورد. کتاب شوخی دنبالهی ادبیات معمول اروپایی است. چرا؟! چون چیزی دارد به اسم طنز، به اسم آیرونی. پارودی. او حربهی طنز را به کار میبرد. کتاب شوخی پر از طنز است. اما کوندرای بعدی می آید موقعیت انسانی را نقب می زند و با اقامت در فرانسه، انسان را در موقعیت یک انسان بارور می کند. اصولا دو کتاب شاخصه ی کوندراست. یکی بار هستی است دیگری جاودانگی. او در فرانسه هر دو را به زبان چک مینویسد. او این موقعیت انسانی را در کتاب بار هستی نیز پیاده می کند. از پراگ حرف میزند ولی آن انسانها و شخصیتهای داستانی هستند که چانه میزنند. ترزا در موقعیت انسانی قرار می گیرد. ترزایی که عکاس است. او هم در موقعیت طنز قرار میگیرد وقتی که عکسهای خودش را به سوئیس میبرد و به یک مدیر روزنامه نشان میدهد و میگوید من این عکسها را از تانکهای حکومت مهاجم گرفتم؛ به او میگویند قضیه مال چهار ماه قبل بود چرا دیر آوردی؟ آیا قضیه انسانی برای چهار ماه است؟ برای چهار سال است؟ نه ! برای تمام تاریخ است. چرا باید یک کشور بیگانه به کشور دیگری حمله کند؟ اینکه برای چهار ماه قبل نیست. این طنز وجود دارد. اما این طنز در موقعیت انسانی جاری شده است. این طنز یک گزینهی سیاسی صرف نیست. این طنز چنان به ترزا ضربه میزند که ترزا به چیزهای دیگر فکر میکند به بن و اساس انسان، به بار زندگی؛ آن چیزهایی که فلاسفه قبل از سقراط در حین زیستن فکر میکردند؛ فلاسفه طبیعی، کلبی مسلکها و دیگران. اینجاست که کوندرا، پارمینید را مطرح میکند. پارمینیدس فیلسوفی که میگفت همه چیز در یک چیز جریان دارد. به دو بار سبک و سنگین هم اشاره داشت. اما آن ها را وارونه ارزیابی میک رد. کوندرا از زبان ترزا میآید به چیز دیگری اشاره میکند که هایدگری است. میگوید هستی آن است که چگونه با سنگینی به زمین نزدیک شویم. همان چیزی که به دغدغهی یکی از شخصیتهای اصلی بار هستی می گردد. در ترزا تمام چیزهای روزمره وجود دارد. عشق، وجود، زندگی، اضطراب، تمام چیزهایی که همه ما در طول روز داریم. از طریق او همهی اینها کنکاش فلسفی میشود. یعنی نویسنده این چالشها را روی دایره میریزد. توما نیز همین گونه است. تومایی که ترزا را بر اساس یک اتفاق به چنگ آورده است. پزشکی که بر اثر یک تصادف به بوهم رفته است، چرا؟ زیرا پزشک دیگری که میخواست برود تا آپاندیسی را در بیاورد، مریض می شود و توما جایش می رود و بر اساس اتفاق با دختری به اسم ترزا آشنا میشود و این اتفاق و تصادف به چیزی مبدل میشود به اسم ضرورت، می شود امکان. ما همیشه دو مقولهی فلسفی داشتهایم؛ یکی تصادف بود و دیگری امکان و ضرورت. این دو را اگر بخواهم ساده توضیح بدهیم این است. آب وقت جوشیدن حبابهایی تولید میکند ولی در یک لحظه ناگهانی به جوش میآید. آب ضرورتا با تصادف حباب ها به جوش خواهد آمد. اگر یک عنصر مکانیکی برای آب تراشیده بشود آب را جوش میآورد، اما این عنصر مکانیکی بر بستر یک دینامیسم درونی شکل میگیرد. آب ظرفیت جوش آمدن را دارد. یعنی اتفاقی ترزا را به پراگ آورده است، اما ترزا آن ظرفیت را دارد. چرا؟! چون ترزا به سنگینی فکر میکند. ترزا دنبال زندگی است و به دنبال بار سنگینی هستی. برخلاف شخصیت دیگری به اسم سابینا که یک طغیان و مفهوم در کتاب کوندرا است و میبینیم که این سابینا میتواند سبک باشد، میتواند سنگین باشد. ترزا هم میتواند سبک باشد، سبکی ترزا را کوندرا در جایی نشان میدهد. ولی وزن سنگینی ترزا زیادتر است. او دائم به سمت سنگینی میآید. سبکی آن لحظهای است که وقتی ترزا در آن میخانه کار میکند میبینیم که مأموری امنیتی قاپش را میدزدد و ترزا با او به خانه میرود به این امید که با او خلوت کند، اما میبینیم این خلوت صورت نمیگیرد. این بار سنگینی است روی دوش ترزا. همانطور که توما یا توماس میتواند با تمام سبکباریهای خود به بار سنگین هستی هم برسد. زمانی که در سوئیس است وقتی میبیند ترزا به پراگ میرود سراسیمه خودش را به پراگ میرساند. از تمام موقعیتهای خودش دست میکشد. جراح موفقی که از اوج قدرت به حضیض ذلت کشیده می شود. اگر ما کلیدواژهها رو دنبال بکنیم، کلیدواژههای زیادی در بار هستی به چشم میخورد، کلیدواژههایی مثل عشق، مثل مرگ، مثل انتخاب. همه اینها به یک چیز مشخصی میرسد و آن چیزی است به اسم فراموشی هستی. همان پیام عجیب مارتین هایدگر که میگوید ما دچار فراموشی هستی شدهایم، یعنی هستی را فراموش کردهایم. آن خویشتن خویش را فراموش کردهایم. مثال خوبی هم هایدگر میزند در هستی و زمان. میگوید مرگ عنصری در زندگی ماست که وجود دارد، پدیدهای که روزمرگی ما را قطع میکند. میگوید ما اگر همین پدیده ی مرگ را نگاه کنیم، زمانی با آن روبه رو میشویم که برای دیگران اتفاق میافتد. یعنی مرگ خودمان را نمیبینیم، مرگ دیگران را میبینیم. میگوید وقتی که مرگ خود را میبینیم زمانی است که از آن درکی نداریم. اینجاست که تازه مقوله مرگ را میفهمیم. مقولهای که قطع میکند. مقولهای که اگر به اسم مرگ ما را قطع میکند پس لاجرم دچار فراموشی هستی شده ایم، همانطور که خیلی چیزهای دیگر ما را رنج میدهد. هایدگر با تکنولوژی مسئله دارد، چیزی که امروزه بلای همه ما شده است. ما از هوش مصنوعی میترسیم. میگوییم هوش مصنوعی چه بلایی سر ما میآورد. اما بر خلاف چیزی که میگویند هیچگاه جلوی تکنولوژی نایستاد .او می گفت: تکنولوژی وجود دارد. ما این را میپذیریم. اما هایدگر نکته دیگری هم گفته است. اینکه بگذارید حقیقت بر ما مستولی شود. نه با جبر درون و یک نوع دترمینیسم، هیچگاه اراده گرایانه دنبال این نروید. همان عارضههایی که امروزه وجود دارد. خیلیها کارهای زیادی میکنند مثلا اراده گرایانه انسان مصنوعی میسازند. هایدگر با زبان بیزبانی میگوید من مخالف این هستم. میگوید بگذارید بر ما این حقیقت مستولی شود. حقیقت بر ما چیرگی یابد نه اینکه ما به دنبالش برویم. حالا همین جا میبینیم این کنشها وجود دارد. این کنشها وجود دارد وقتی سابینا میآید و با فرانز سر گورستان بحث میکند. سابینا گورستان را چیزی میبیند که فرانز نمیبیند. فرانز میگوید: گورستان جای یک مشت استخوان پوسیده و خشک است. مثل یک ماتریالیست مکانیکی رفتار میکند. ولی برای سابینا این امر مطرح است و متعالی برخورد می کند. رابطهاش با زمین را میخواهد تنظیم کند چون طغیانگر است . در کتاب بار هستی قرار نیست هیچ چیزی همانطوری رها شود. وقتی سگ دارد میمیرد با سگ رابطه برقرار میشود. چرا؟ چون اگر اساس فلسفه بر روزمرگی است پس چیزهای روزمره شکافهای عمیق ایجاد میکند. اما پادزهرش چیست؟ پادزهرش از منظر میلان کوندرا فراموش نکردن فلسفه روشنگریست، در حین بها دادن به آرای هایدگر و نیچه. کوندرا مانند ناصرخسرو قبادیانی ما میخواهد خودش را میان خیر و شر چون زبانه میزان کند. از یک طرف با بحثی روبه روست به اسم خرد یا آپولون. میدانید فلسفه از اسطوره جدا شد یعنی آپولون خدای عقل و خرد دیونیزوس را شکست داد، اسطوره را، خدای بربر دف به دست را، خدای شادان را، همان خشمی را که نیچه روانه ی وجود سقراط میکند؟ میگوید همه گرفتاریهای ما از سقراط شروع شده است برای اینکه خدای بربر دف به دست را از ما گرفت، شادی را از ما گرفت. اینجاست که میلان کوندرا میخواهد بین این دو رمان خود را بالانس کند. پادزهر خنده و شوخی را در کنار بارهستی می آورد. او می داند در این عدم قطعیت جهانی طنز خیلی کارساز است. زیر سبیلی رد کردن چیزی خوبی است. همین گزاره ای که خودمان داریم: اینقدر به خودت سخت نگیر”. اینجاست که کاراکترهای داستان زیر سبیلی رد میکنند. سابینا خیلی زیر سبیلی رد میکند. نکته ی عجیب نیز این است که از یک طرف کوندرا وارث نویسنده ی بزرگی است به اسم کافکا و به کافکا عشق میورزد. به تعبیر دوست ارجمند من محمد قاسم زاده که میگفت همهی اینها مثل هم هستند. ایوان کلیما و هرابال نیز همین گونه هستند. اتفاقا واتسلاو هاول هم همینطور بود که نمایشنامه نویس بزرگی بود و رئیس جمهور چک هم شد. همه اینها مانند کافکا نقطه مشترکی دارند؛ به چیزی بها میدهند به اسم تمثیل. یعنی تمثیل سازی، یعنی چیزهایی را میآوردند مثل آقای کاف که در طول تاریخ بماند، مساح بماند، گرگوار سامسا بماند، هانتا بماند، سابینا بماند، یعنی یک تبار نوشتاری ایجاد کرده اند، پرتاب میکنند این شخصیتها را برای تمام تاریخ. در همین بار هستی این رمز و و راز نویسندهای است که در ابتدا و شروع از نیچه وام میگیرد و میگوید یک بار زندگی کردن نمیارزد. آن ضربالمثل آلمانی را میآورد و میگوید یک بار زندگی کردن یعنی هیچ. چون میدانید نیچه در فلسفه اش بازگشت جاویدان را مطرح کرد. میگفت ما دوباره برمی گردیم و زمان را دایرهای میدید، نه مانند خیام. خیام میگفت: ای کاش که جای آرمیدن بودی/ یا این ره دور را رسیدن بودی/ ای کاش که صد هزار سال از دل خاک / چون سبزه امید بردمیدن بودی. اما این تناسخ است. این به بحث نیچه ربطی ندارد. نیچه میگوید با همین هیأت، با همین فیزیک، در خیام فکر و روح است. اما اینجا فیزیک است. میگوید بیایید با همین فیزیک دوباره امتحان کنیم. اینجا زمان دایره ای است. حرکت سبکی و سنگینی، دیگر حرکت زمانی دایره ای نیست. البته حرکت زمانی کوندرا در کتاب هم از نظر نوشتاری، سینوسی است. این خیلی جالب است. فرم داستانی سینوسی است –یعنی به مانند نوار قلب بالا و پایین میآید – و این بسیار جالب است که چند نوع زمان داریم.
میدانید هایدگر بسیار به آینده امیدوار بود. اما جالب است یک پارادوکسی در هستی هایدگر هست که برای من همیشه معما بوده است و فلسفهاش نیز برای من چالش برانگیز بود. خود بار هستی، خود وجود داشتن بسیار عالی است. چرا؟ زیرا از آینده می گریزد. مثالی میزنم، شوپنهاور بحث قشنگی را مطرح میکند. میگوید ما غذا میخوریم، یک گاو نیز غذا میخورد، گاو غذا را با لذت میخورد زیرا خردورز نیست و طبق غریزه غذا میخورد و بسیار نیز لذت میبرد. ولی انسان زمانیکه در حال غذا خوردن است چنین لذتی نمی برد، چون طرح آینده را میریزد. و شما میدانید که اساس اگزیستانسیالیسم و آن چیزی که هایدگر و سارتر و کیر که کی گار بر میسازند، همان طرح انداختن انسان و جدا شدن از حیوان است! و بر این اساس نیز طرح میریزیم و نقشهی فردا را طرح ریزی میکنیم. مثلا یک دم میگوییم مثلا بدهکاریم و لذت غذا را در نمییابیم. پس هستی و وجود باید حال باشد و دازاین یعنی آنجا هستی. اما طرح افکنی، آینده را رصد می کند. و این در فلسفه ی هایدگر تناقض عجیبی را رقم میزند، زیرا اساس رو به آینده است. چیزی که جالب است در این متن ادبی، از منظر کاراکترها زمانی که با گذشته تسویه حساب میکنند، گذشته را نیز نفی میکنند. یعنی آن چیزی که برونینگ – شاعر اتریشی – به درستی میگوید که حال لحظه ای است که آینده در گذشته فرو میریزد. یعنی گذشته در هریک از این کاراکترها نفی میشود، به عنوان نمونه ترزا، فرانز و … از مادر خود و زندگی گذشته شاکی هستند.
مباحث فلسفی و اندیشه ای به هرحال مباحث خاص خودش است. به تعبیری از مولانا که فرموده است: فخر رازی علم را لیتی کند/ پیش مرغان ریزد و تی تی کند. فلسفه را ساده کردن دشواریهای خاص خودش را دارد. این بحث بار هستی هم بیشتر چالش های فلسفی دارد. دکتر همایون پور که کتاب هنر رمان را ترجمه کرده اس : از قول کوندرا میگوید که تمام کار داستان این است که از دنیای موجود فاصله بگیرد و به دنیای ممکن برسد. یعنی نفی دنیای موجود و ساختن دنیای ممکن. البته این هرگز به این معنا نبوده است که کوندرا دیوار چین در بین این دنیاها ایجاد کند و یا مثلا بگوید دنیای ممکن یک مُثُل افلاطونی است و لاغیر. ما باید دنیای جداگانهای بسازیم. نه! او میگوید در همین جا که هستیم و در همین فاصلهای که می اندازیم باید دنیای ممکن را بسازیم و در همینجا، در همین لحظه، این دنیا ساخته می شود. یعنی میگوید نویسنده نباید واقعیت صرف را در نظر بگیرد. حتی از بازآفرینی واقعیت نیز باید عبور کند. میگوید که رمان اعترافات یک نویسنده نیست، بلکه اجرای امکانهایی است که میتواند بوجود بیاید و محقق شود. یعنی شخصیتی که می سازیم باید با شخصیت بیرونی فاصله داشته باشد و خود کوندرا میگوید که امکانهایی که در زندگی من بوجود نیامده است در شخصیتهای داستان من بوجود آمده و آن دنیای ممکن است. او با تکیه به عدم قطعیت و عنصر پرسشگری و کنکاش در امور، شخصیت های داستانی خود را می سازد. آخر کار ترزا و توما امکان ایجاد شدهی دو فرد هستند. باید توجه داشت که ترزا آخر کار در رمان کجا می ایستد. او در پایان رمان یک شخصیت محقق شده است. سابینا نیز به همین نحو. تمام شخصیتهای داستان کوندرا، شخصیتهایی هستند که در مضمون پرورده میشوند. رمان در قاموس کوندرا بر اساس موضوع ساخته نمیشود، بلکه شخصیتها با مضمون و حرکت پرورده میشوند. رمانهای او رمانهای موقعیت و شخصیت پرور هستند. تمام دید کوندرا در رمان این است که میگوید دنیا و جهان دامی است در جلوی ما. و ما درون این دام حرکت میکنیم پس لاجرم با چیزهایی روبرو هستیم. آن احتجاجات ما، آن چیزهایی که مورد نیاز ماست، حتی همان ماشینی که در اختیار توما است، میتواند به عنوان یک موضوع، انگیزهای باشد برای چالش. چرا؟ زیرا زمانی که توما لاستیکی را عوض میکند به یکباره ترزا می ایستد و میگوید توما پیر شد. به یاد میآورد که چقدر توما را اذیت کرد. اگرچه در طول داستان توما حتی بیشتر ترزا را رنج داده است، اما این بحث سانتیمانتالیزم نیست؛ احساسگرایی نیست، یک چالش فلسفی است. اینکه چقدر ما به هم نیاز داریم و این همان فاصله گرفتن از دکارت است زمانیکه کارنین شخصیت سگ رمان در حال مرگ است. کوندرا به نیچه نقب می زند که سراسیمه میدوید تا یک اسب را مهار کند که صاحبش به او شلاق نزند. نیچه می خواهد اسب را نجات بدهد. اما آسیب می بیند و جان خودش را در یک روند بیماری از دست می دهد. در اینجا کوندرا به عنوان یک رمان نویس چالشگر حرف جالبی می زند و می نویسد: آن لحظه اسب برای دکارت طلب مغفرت میکرد به این دلیل که دکارت به عنوان یک فیلسوف، هیچ روح و احساسی برای حیوان قائل نبود. جالب است وقتی ابوبکر البغدادی کشته میشود آقای ترامپ به عنوان یک رئیس جمهور میگوید: او مثل یک سگ مرد، باید رفتار این انسان های مکانیکی و کلینیکی را بررسی کرد. این گزاره ی ایشان یعنی تن دادن به همان ضربالمثل عامیانه که میگوید: مثل سگ تو را میکشم. ولی مگر سگ کشتنی است؟
کاشکی آقای ترامپ متنهای پایانی کتاب بار هستی را مطالعه میکرد. که چگونه در این کتاب با کارنین برخورد میشود و برای یک سگ هویت قائل میشود؛ اما این هویت در کنار انسان است، در یک موقعیت انسانی است که نویسنده ایجاد کرده است. اگر سیاست مدارهای ما رمان بخوانند. به درک درستی از انسان و مناسبات می رسند. نمایشنامه نویس بزرگ مصری توفیق الحکیم که ستار جلیل زاده ی عزیز حاضر در اینجا از او ترجمه دارد، می گوید ما ادبیان مصلح مصلح هستیم. سیاستمدارها با خواندن ادبیات می توانند به تزکیه نفس بپردازند و کاتارسیس انجام دهند. در پایان دوستان اشاره می کنم همانگونه که گفتم همه ی تلاش کوندرا در رمان بار هستی پیوند زدن بین شوخی و جدیت در زندگی است که آبشخوری از دو فلسفه روشنگری و فلسفه هایدگری دارد و کوندرا بالانسی استادانه بین این دو ایجاد می کندکه از طریق عنصر مهم پرسشگری و کنکاش هنری است ضمن اینکه شالوده ی سبکی و سنگینی بار هستی را با این دو عنصر پی می ریزد چه در قوام بخشی شخصیت های آگنیس و لورا ی جاودانگی و چه در ترزا و سابینای بار هستی. پاینده باشید.
سلام. لذت بردم از خوندن این مقاله و از آن مهمتر بسیار آموختم؛ سپاسگزارم.
دوست دارم به خوانندگان این مقاله، کتابی که با فلسفه و فلاسفه شوخی میکند و البته منجر به درکی از آن میشود را معرفی کنم؛ لبخند با مغز اضافه- دانیل ام کلاین و تامس کت کارت- ترجمۀ حسین یعقوبی- نشر سورۀ مهر.
???
درود
بسیار شیرین و خوشدست.
سپاس از شما
سلام. واقعا لذت بردم
سپاس از نظر شما