گزارش نقد کتاب «پل‌های مدیسون کانتی»

سلام! کاربر مهمان

گزارش نقد کتاب «پل‌های مدیسون کانتی»

انجمن صنفی مترجمان استان البرز در روز پنجشنبه مورخ  ۱۳۹۸/۴/۲۰ هم زمان با سالروز اولین فعالیت فرهنگی خود در سال ۱۳۹۷، با همراهی جمعی از اعضای خود و همچنین دوستداران کتاب‌، جلسه نقد و بررسی کتاب « پل­‌های مدیسون کانتی» یکی از آثار برجسته آقای رابرت جیمز والر نویسنده آمریکایی را برگزار کرد.

در این جلسه سرکار خانم فائزه صادقی به عنوان منتقد، این کتاب را مورد نقد و بررسی قرار داد.

در گزارش زیر خلاصه‌ای از این جلسه را مرور می‌کنیم…

درباره  نویسنده:

رابرت جیمز والر نویسنده مشهور آمریکایی، کتاب پل­های مدیسون کانتی را در سال ۱۹۹۲ به رشته تحریر درآورد.

این کتاب ظرف مدت ۱۱ روز نوشته شد و بیشتر شبیه حکایتی ست که به تفضیل درباره آن صحبت شده است.

جیمز والر نویسنده، شاعر، ترانه سرا، آهنگساز، عکاس و همچنین استاد دانشگاه بود. می­توان گفت که این کتاب متاثر از ایدئولوژی، طرز تفکر و سبک زندگی نویسنده است و شاید الهام گرفته از یکی از ترانه­هایش باشد که دقیقا در آن زنی به نام فرانچسکا را توصیف می­کند، زنی که از لحاظ ظاهری و فیزیکی بسیار به همسر خودش جورجیا شباهت دارد.

جیمز والر در سفری که برای انجام پروژه عکاسی به پل­های مدیسون کانتی داشت، این شعر را می­سراید و همین شعر سرچشمه­ی الهام برای نوشتن این رمانِ کوتاه می­شود.

مضمون و جزئیات داستان به­گونه­ای پردازش شده­اند که به­نظر می­رسد داستانی واقعی در قالب رمانی عاشقانه به رشته­ی تحریر درآمده، اما چنین نیست. اگرچه، حقیقی بودن چنین ارتباط و احساسی دور از ذهن نیز نمی­باشد.

خلاصه داستان:

رمان پل­های مدیسون کانتی، داستان تلاقی زندگی زنی به نام فرانچسکا و مردی به نام رابرت کین­کید است.

رابرت کین­کید عکاس مجله نشنال­جئوگرافی است که دائم به مناطق مختلف آمریکا و سایر نقاط جهان سفر می­کند. او برای پروژه­ی عکاسی خود به منطقه­ای در آیوای آمریکا سفر می­کند و به دنبال نشانی پلی به نام مدیسون کانتی به خانه­ای روستایی می­رسد که در آن با زنی به نام فرانچسکا آشنا می­شود.

فرانچسکا همسر و دو فرزند دارد و از یکنواختی زندگی و نادیده گرفته شدن از سوی همسر خود، خسته و افسرده است. پس از این رویارویی و دعوت رابرت کین­کید به صرف نوشیدنی و شام، رابطه­ای نزدیک و احساسی میان این دو آغاز می­شود که چهار روز ( در زمان غیبت همسر و فرزندانش که برای نمایشگاه ایالتی در سفر هستند) به طول می­انجامد و فرانچسکا پس از این چهار روز رویایی و بازگشت همسر و فرزندانش، باید تصمیم بگیرد که با رابرت کین­کید برود و این زندگی عاشقانه را تداوم بخشد و زندگی­اش را وارد فاز جدیدی کند یا به همان زندگی کسالت­بار خود که در آن هیچ­کس قدردان زحمات و ایثارش نیست، ادامه دهد؟

 

نقد ادبی و محتوایی کتاب پل های مدیسون کانتی:

پل­های مدیسون کانتی رمانی کوتاه و عاشقانه است که عشقی پرشور و عمیق را به تصویر می­کشد.

این کتاب برای مدت ۱۶۴ هفته یعنی بیش از سه سال متوالی در لیست پرفروش­ترین کتاب­ها باقی ­ماند و حتی رکورد فروش کتاب بر باد رفته را شکست !

نقد­های بسیاری در تحسین این کتاب نوشته شده است، گرچه نمی­توان گفت که اولین کتابی­ست که این موضوع را مطرح می­کند اما نحوه پردازش­اش در آن برهه از زمان یعنی دهه ۹۰ قرن بیستم، جسورانه­تر بوده است.

به عنوان مثال خانم اُپرا وینفری مجری مشهور آمریکایی، معتقد است که این رمان موهبتی برای جامعه آمریکا در آن زمان بوده است.

این کتاب در اروپا با عنوان عشق سیاه و سفید چاپ شد و در آنجا نیز توفیق بسیار داشت و در کشورهای مختلف و به زبان­های بسیاری ترجمه شد. همچنین در سال ۱۹۹۵ با اقتباس از این کتاب فیلمی با بازی و کارگردانی کلینت ایستوود هنرمند مشهور آمریکایی ساخته شد.

مخاطبان اصلی کتاب بزرگسالانی هستند که دهه ۴۰ و ۵۰ عمر خود را سپری می‌­کنند و شاید موضوع کتاب به دلیل اینکه عشق، تعهد و ازدواج را در کنار هم قرار می­‌دهد، بیشتر برای متاهلین جذاب باشد.

شخصیت­های داستان:

اگر بخواهیم در مورد شخصیت پردازی داستان صحبت کنیم باید گفت که این داستان دو شخصیت اصلی و محوری دارد.

فرانچسکا و رابرت کین­کید، که هر دو انسان­هایی عاطفی و رمانتیک هستند، اما واقعیت این است که در طول داستان در شخصیت پردازی این دو نفر اغراق شده و ایده­آلیسمی در این داستان وجود دارد که در بسیاری موارد غیرقابل باور است.

فرانچسکا یک خانم 45 ساله و متاهل است که با وجود داشتن دو فرزند، بسیار زیبا، خوش اندام و جذاب توصیف شده، خیلی پرشور و پر احساس و مادر خیلی خوب و متعهدی است، شعر می­خواند، اپرا گوش می­دهد و بسیار عاشق پیشه است و تقریبا هر چه خوبی­ست در شخصیت او گنجانده شده است.

در سوی دیگر رابرت کین­کید قرار دارد که نمونه بارز یک مرد آمریکایی جذاب است، هنرمند، خوش هیکل، خوش قیافه، انسانی آزاد و مترقی و در عین حال پخته و دنیا دیده است. اهل سفر و دقیق و سریع است. در واقع شخصیت او تلفیقی از سنت و مدرنیته است. در دهه 50 زندگی خودش قرار دارد اما با این حال بسیار جذاب است. نویسنده رابرت را یکی از آخرین گاوچران­ها معرفی می­کند که در واقع به این موضوع اشاره دارد که او انسان اصیلی است و از نسلی­ست که دیگر کمتر می­توان کسی مثل او را پیدا کرد.

شخصیت­های فرعی داستان:

ریچارد جانسون (همسر فرانچسکا)، انسانی متعهد، منضبط ، آرام، بی­آزار و مهربان است اما شاید تنها ایراد او بی­توجهی به نیازهای همسرش است.

مایکل و کارولین جانسون (فرزندان فرانچسکا)، نمونه­های بارز نسل جدیدتر آمریکایی­ها هستند، اما همچنان تفکراتی سنتی دارند.

لوسی، زنی که به سبب سبک زندگی­اش از سوی جامعه­ی کوچک روستایی خود طرد شده و تنها فرانچسکا با او ارتباط برقرار می­کند و حتی رازش را پیش از مرگ با او در میان می­گذارد. این شخصیت باز هم تقابل سنت و مدرنیته را حتی در جامعه آمریکا ، در داستان به تصویر می­کشد.

مقایسه کتاب با فیلم این داستان:

در سال ۱۹۹۵ یعنی سه سال بعد از چاپ کتاب، درست در زمانیکه کتاب در اوج فروش خود قرار داشت، کلینت ایستوود بازیگر و کارگردان سرشناس آمریکایی این رمان را به فیلمنامه تبدیل کرد و خودش نقش رابرت کین­کید را در برابر مریل استریپ (در نقش فرانچسکا) ایفا کرد.

این فیلم هم توفیق بسیاری یافت و کمک کرد که کتاب همچنان در کل دنیا محبوب باقی بماند.

صحنه­پردازی­های فیلم بسیار شبیه به رمان است، اما شخصیت­های فرانچسکا و رابرت کین­کید در فیلم با رمان کمی متفاوت هستند. شخصیت فرانچسکا در فیلم بسیار پرشور تر نشان داده شده و برعکس فیلم، شخصیت رابرت کین­کید در کتاب جوان­تر و خوش­اندام­تر و پرشور تر نشان داده شده است، اما همچنان شخصیتی آزاد و متفاوت نسبت به جامعه آن زمان دارد. به هر حال این فیلم بعد از گذشت سال­ها همچنان فیلمی جذاب و دیدنی­ست.

بررسی ایده­آلیسم موجود در کتاب:

نویسنده در بسیاری موارد در شخصیت­پردازی رابرت کین­کید و فرانچسکا اغراق کرده است.

رابرت کین­کید شخصیتی آوانگارد و سرکش و متفاوت دارد که با ورود خودش به زندگی فرانچسکا، نگاه او را هم به زندگی و عشق تغییر می­دهد. در بخشی از کتاب در مورد احساس فرانچسکا می­گوید: “طعم عشق را که سال­ها نچشیده بود حالا در کنار نیمی مرد و نیمی مخلوق دیگر مزه مزه می­کرد.” در واقع آنقدر رابرت کین­کید عالی متصور شده، که انگار این شخص یک موجود کاملا زمینی نیست، نیمی مرد و نیمی مخلوق دیگر!!

در خیلی موارد چه در شخصیت­پردازی و چه در حسی که این دو نفر نسبت به هم ابراز می­کنند، اغراق بسیار دیده می­شود. به­ عنوان نمونه، در بخشی از کتاب رابرت کین­کید خطاب به فرانچسکا می­گوید: ” برای خدا یا کهکشان یا هر نامی که انسان برای این دستگاه عظیمِ موزون و منظم برمی­گزیند، زمان زمینی دارای ارزش نیست. برای کهکشان چهار روز با چهار میلیون سال نوری فرقی ندارد.”

 

بررسی زبان رمان و مقوله عشق در آن:

زبان رمان شاعرانه است با جملاتی زیبا و توصیفاتی رمانتیک و صحنه­هایی با اِلمان­های سینمایی که همین امر دلیل موفقیت فیلم نیز می­باشد. نثر آن بسیار جذاب و تاثیرگذار است چنانکه هر شخصی با خواندن آن دوست دارد که چنین عاشق شود.

ایدئولوژی و طرز فکری در این داستان مطرح می­شود که بیان می­کند شاید اهمیتی نداشته باشد که عاشق چه کسی می­شویم، یا چه زمانی عاشق می­شویم یا حتی طول دوران عاشقی ما چقدر است، بلکه مهم اینست که این حس عاشقی را در زندگی خود تجربه کنیم. چه چهار روز، چه چهار سال و یا چهل سال!

البته در مقوله عشق، بین نگاه فلسفه شرق و غرب تفاوت بسیاری وجود دارد. در فلسفه شرقی این اعتقاد وجود دارد که عشق در دوری و هجران معنا پیدا می­کند و عشق یعنی درد و رنج و با وصل عشقی دیگر باقی نمی­ماند. البته در این نگرش باید عشق و دوست داشتن را از هم جدا کنیم. اما در فلسفه غرب این نوع طرز فکر وجود ندارد و همیشه اینطور نیست که عشق مساوی با درد و رنج و فراق باشد.

البته در مبحث عشق همیشه سه معضل اصلی وجود دارد: 1- مواجهه با فرد نامناسب 2- مواجهه با فرد مناسب در زمان نامناسب 3- موقعیت و محیط نامناسب. اما دقیقا وجود همین معضلات است که می­تواند در ادبیات چنین داستان­هایی را خلق کند و انسان را بر سر این دوراهی­ قرار می­دهد که اصلا ماهیت عشق چیست؟

با خواندن این رمان با این پرسش­ها مواجه می­شویم که آیا ارتباطی که بین این دو فرد ظرف مدت چهار روز به­وجود آمد، واقعا عشق بود؟ اگر این ارتباط تداوم پیدا می­کرد آیا همانطور پرشور باقی می­ماند؟ یا اگر فرانچسکا با رابرت زندگی­اش را آغاز می­کرد آیا باز هم در دام تکرار و خستگی روزمره گرفتار می­شد و از این عشق پرشور چیزی باقی می­ماند؟

یکی از تجلی های عشق ایثار و از­خود­گذشتگی ست، اینکه به­خاطر معشوق از خواسته­های خود بگذریم اما در این رمان با زنی روبرو می­شویم که بر سر دوراهی سختی قرار می­گیرد ، در یک سو خانواده­اش قرار دارند و مخصوصا نگران فرزندانش است و در سویی دیگر مردی است که عاشق او شده و همیشه رویای داشتن چنین شخصی را در سر داشته است، کسی که احساس داشته باشد و آن را بروز دهد و در اینجاست که فرانچسکا باید تصمیم بزرگ زندگی­اش را بگیرد و می­بینیم که ایثار او در تعهد و عشقی که به فرزندانش دارد، متجلی می­شود و از عشق و آرزوی خودش چشم­پوشی می­کند. هر چند که این ایثار درد فراق عشق­اش را در پی دارد.

البته در ادبیات همیشه داستان عشاق بدفرجام به چشم می­خورد، کسانیکه انگار قرار نیست هیچگاه به وصل معشوق خود برسند. در ادبیات شرق این موضوع دستمایه بسیاری از داستان­هاست و همین­طور در ادبیات غرب. مانند رومئو و ژولیت که یکی از نمونه­های بارز آن است.

می­توان گفت که اگر این جدایی اتفاق نمی­افتاد هیچ وقت چنین داستان پرشوری شکل نمی­گرفت و محبوبیت پیدا نمی­کرد.

یکی از فرضیه­هایی که با خواندن این رمان در ذهن انسان شکل می­گیرد, اعتقاد نویسنده به موضوع تناسخ است. یکی از مصادیق آن سوزاندن اجساد رابرت کین­کید و فرانچسکا هست، همانطورکه می­دانیم در فرهنگ بودا و هندو این اعتقاد وجود دارد که با سوزاندن اجساد، روح شخص متوفی دوباره به زمین بازمی­گردد و زندگی دیگری خواهد داشت. همینطور در بخشی از کتاب نویسنده از زبان رابرت می­گوید: ” می­دانی در این لحظه برای چه در این سیاره هستم؟ نه برای اینکه سفر کنم و عکس بگیرم، بلکه فقط به­خاطر عشق توست. حالا این را می­فهمم. من از بلندای جایی رفیع سقوط کردم. جایی خارج از این زمان، سال­های پیش، پیشتر از آنکه روی زمین زیسته باشم و در تمامی سال­ها همواره به سوی تو می­آمدم.” با خواندن این بخش نیز می­توان تصور کرد که نویسنده به موضوع تناسخ اعتقاد داشته است.

موضوع یکی شدن در عشق و یقین نسبت به آن و بیان این نکته که ” عشق مالکیت نیست ” در این رمان بسیار زیبا به تصویر کشیده شده است و به­خوبی یادآور شده که حس مالکیت نسبت به معشوق می­تواند عشق را نابود کند. در جایی از کتاب رابرت به فرانچسکا می­گوید: ” مطمئن نیستم تو در درون من باشی یا من در درون تو باشم؟ یا اینکه مالکِ تو باشم. حداقل مایل نیستم مالک تو باشم. فکر می­کردم هر دو درون موجود دیگری هستیم که خودمان خلقش کرده­ایم و “ما” نامیده می­شود. در واقع ما درون آن موجود نیستیم، بلکه خودِ آن هستیم.” این جملات نشانگر ماهیت عشق است و اینکه چطور می­­تواند به عاشق و معشوق هویت بخشد و یک شخصیت جدیدی از درون شخصیت پیشین آن­ها خلق کند و دنیای جدیدی پیش روی آن­ها گسترده کند. آنچه که در این داستان اهمیت دارد حس عشقی­ست که بین این دو فرد به­وجود می­آید و چیستی آن عشق مهم است و اهمیتی ندارد که عاشق چه کسی­ست و معشوق چه­کسی. با این عشق است که جلوه­های جدیدی از زندگی در برابر دیدگان آن­ها متجلی می­شود و با آن یاد می­گیرند که به انسان­های جدیدی تبدیل شوند. به طور مثال، فرانچسکا بعد از درک این عشق به انسان دیگری تبدیل می­شود و دریچه جدیدی از زندگی برایش گشوده می­شود و صبری که بعد از رفتن رابرت یاد می­گیرد و تمرین می­کند، او را به انسانی راز دار و وفادار نسبت به همسر و خانواده­اش تبدیل می­کند.

با وجود اینکه شاید در ابتدای امر این پرسش در ذهن ما شکل گیرد که مگر این داستان، داستان یک خیانت نیست؟ اما با کمی تامل متوجه می­شویم که در این داستان بسیاری از مفاهیم اصلی به چالش کشیده شدند و مکررا مفهوم عشق، تعهد، تاهل، وفاداری و خیانت در معرض سوال قرار می­گیرند. آیا این­ها مفاهیمی مطلق هستند یا نسبی؟ آیا فرانچسکا شخص خائنی بود یا وفادار؟

اما واقعیت اینست که وقتی راجب دیگران صحبت می­کنیم خیلی راحت قضاوت می­کنیم و انگشت اتهام به سمت­ آنها می­گیریم، اما زمانیکه خود در آن موقعیت قرار می­گیریم قطعا برای توجیه رفتارمان دلیلی خواهیم داشت، گاه این دلیل پذیرفته است و گاه نسبت به فرهنگی که در آن زندگی می­کنیم قابل قبول و هماهنگ با ایدئولوژی و افکارمان نیست.

مفهوم خانواده نیز در این کتاب مورد سوال قرار می­گیرد. فرانچسکا به عنوان یک مادر یا فرانچسکا به عنوان یک معشوق؟

در یک نقطه باید انتخاب کند، آیا باید به عنوان یک زن که هویتی مستقل از خانواده­اش دارد، تصمیم بگیرد یا به عنوان یک همسر و مادر ؟

موضوع ، حس مسئولیت­پذیری و تعهد نسبت به خانواده است و اینکه تا کجا باید متعهد باشیم؟

در این داستان موضوع تصمیم و انتخاب بسیار اهمیت دارد، اما در هر صورت می­بینیم که این انتخاب برای فرانچسکا همراه با حس پشیمانی است. در واقع فرانچسکا محکوم به پشیمانی­ست. اگر با رابرت می­رفت از اینکه همسر و فرزندانش را ترک کرده بود، پشیمان می­شد و وقتی هم که تصمیم می­گیرد که بماند باز هم پشیمان است. چون حسی را تجربه کرده و پا به دنیایی گذاشته است که راه برگشتی از آن ندارد و این جزئی از خسارت و تاوانی­ست که عاشق و معشوق باید پرداخت کنند. برای تجربه چنین عشقی باید تاوان داد و این تاوان برای هر شخص مصداق و حد و حدودی دارد که می­تواند در هر فرهنگی متفاوت باشد و مسلما در یک دنیای سنتی هزینه­ای که باید پرداخت شود بیشتر خواهد بود.

تصادف و اتفاق یا سرنوشت و تقدیر؟ سوال دیگری­ست که با خواندن این داستان به ذهن خطور می­کند. آیا این سرنوشت بود که این دو نفر را در راه هم قرار داد یا فقط یک اتفاق بود؟

اگر اینطور فکر کنیم که نویسنده به تناسخ معتقد بوده است، پس باید اعتقادش به سرنوشت را هم بپذیریم و قبول کنیم که بخشی از نقشه زندگی این بوده که رابرت به عنوان یک عکاس به آن منطقه سفر کند و با فرانچسکا آشنا شود اما اگر به هیچ کدام از این فلسفه­ها معتقد نباشیم می­توان گفت که این موضوع تنها یک اتفاق بود و حسی هم که بین آنها ایجاد شد کاملا تصادفی بود و اما در این­صورت دیگر این آشنایی نمی­تواند آشنایی با اهمیتی باشد و چنین عشقی را رقم بزند.

موضوع دیگری که در این داستان به آن پرداخته شده، موضوع جسارت است. فرانچسکا تصمیم می­گیرد که جسارت کند و رابطه رمانتیک عاشقانه­ای را با وجود تاهل تجربه کند اما آنقدرها هم جسور نیست و این موضوع در جایی مشخص می­شود که تصمیم می­گیرد، بماند. شاید هم از دیدگاهی دیگر بتوان گفت که با گرفتن این تصمیم بسیار جسورانه عمل کرد و رنجِ فراق و دوری از عشق را به جان خرید. اما به هر حال لازمه عشق جسارت است و برای تجربه آن باید خطر کرد و آماده پرداخت هزینه و تاوان عشق بود.

 

نمادهای داستان:

پل، یکی از نمادهای مهم این داستان است. در ادبیات و سینما، پل همیشه نماد گذار و عبور است. گذشتن از یک دوره به دوره دیگر.

نماد گذار از سنت به سمت مدرنیته، گذار از حریم امن به سمت جسارت و عاشق شدن. پل همچنین سمبل ارتباط نیز هست. در اینجا سوالی که به­وجود می­آید اینست که چرا نویسنده پل­های سرپوشیده را انتخاب کرده است؟ می­توان گفت پل­های سرپوشیده نماد راز سر به مهر فرانچسکا است که تا بعد از مرگ او پنهان می­ماند.

مزرعه، نماد دنیای کوچک و سنتی­ای است که فرانچسکا در آن گرفتار بود.

رود، نماد جریان زندگی است و عشق فرانچسکا و رابرت مانند پلی­ست که روی رود زندگی و در عرضِ آن قرار دارد و برای مدت کوتاهی( تنها چهار روز) یاد می­گیرند که در عرضِ زندگی باشند و نه اینکه الزاما همراه با رود زندگی و در طول آن، زندگی­اشان جریان داشته باشد.

هوای گرم، نماد عشق پرشور است.

 

ایدئولوژی داستان:

نگاهی فمنیستی هم می­توان به این داستان داشت، با وجود اینکه نویسنده این داستان یک مرد هست اما نوع نگاه او در این داستان، یک نگاه زنانه با ظرافت­های زنانه است. همچنین فضایی که بر داستان حاکم است، فضایی­ست که با شخصیت فرانچسکا کاملا همخوانی دارد.

نویسنده با قراردادن مسئله عشق و خیانت در کنار هم ، این سوال را از خواننده می­پرسد که به نظر شما اسم این رابطه چیست؟ برداشت شما چیست؟ و اگر شما جای یکی از شخصیت های داستان بودید، این ارتباط را چطور تفسیر می­کردید؟

در این داستان با فلسفه دم را غنیمت شمردن، روبرو می­شویم. عشق حتی فقط برای چهار روز !

در اغلب فرهنگ­هایی که معتقدند که همه چیز باید بر پایه عقلانیت و منطق باشد، همیشه این سوال وجود دارد که آخر یک مسئله چه نتیجه­ای دارد؟ اما این داستان این مسئله را مطرح می­کند که اگر بخواهیم یک اتفاق بزرگ و حس متفاوت را در زندگی تجربه کنیم، شاید نباید به پایان آن فکر کنیم و باید در لحظه جاری باشیم.

 

در هر حال این کتاب رمانی زیبا، جذاب و دلنشین است که شاید بسیاری از پرسش­هایی که پس از خواندن آن به ذهن خطور می­کند، به تعداد خوانندگان آن پاسخی متفاوت داشته باشد و هر شخص این اختیار را دارد که به زعم خود برداشت متفاوتی از آن داشته باشد.

در آخر، با جمله زیبایی از کتاب در مورد یقین نسبت به حقیقت عشق، سخن را خاتمه می­دهیم:

” در این جهان پر تضاد چنین یقینی فقط یکبار در انسان به­ وجود می­آید و بس، حتی اگر چندین بار زندگی کنی.”

 

نویسنده: ساناز کمالی

 

 

پیوند کوتاه: https://tiaap.ir/9LS1X

About The Author

اسفندیاری ساناز
ساناز اسفندیاری
کرج

2 Comments

  • شیرین جعفری on نوامبر 18, 2023

    بسیار عالی ممنون، من فکر می کنم فراچسکا در پایان خود را خوشبخت ترین تصور کرد چون هم تجربه عشق را کرد و هم وفادار ماند و با رابرت نرفت!

Leave a Reply