فرمانروای نفرت

سلام! کاربر مهمان

فرمانروای نفرت

خواننده گرامی، لازم به ذکر است که به دلیل عدم امکان ویراستاری تطبیقی، انجمن مترجمان نمی‌تواند کیفیت ترجمه را تایید کند، این داستان کوتاه به انتخاب خود مترجم، ترجمه شده و شما در جایگاه خواننده این متن می‌توانید در بخش نظرات امتیاز دهید و یا نظر خود را برای مترجم بنویسید.

تحت سرپرستی ارباب دیوانه خود حالا دیگر سپیددندان به یک سگ خوب تبدیل شده بود. او در یک قفس و در قسمت عقب قلعه به زنجیر کشیده شده و آنجا بیوتی اسمیت وی را مدام تحریک و آزار می‌داد تا اینکه او را به حد حیوانات وحشی همراه با آزار و اذیت‌های لازم در بیاورد. این مرد خیلی زود به کشف قابلیت تحریک‌پذیری سپیددندان از اینکه مورد خنده دیگران واقع شود پرداخت و آن را برای خود به یک اسباب تفریح مبدل کرد و بعد از دوز و کلک های آزاردهنده علیه وی دست به این کار می‌زد. این خنده‌های ارباب از نوع آن خنده‌های ریشخندآمیز و رعدآسا بودند چون در همان‌حال بیوتی اسمیت با انگشتانش ضمن خنده به گونه تمسخرآمیزی به سپیددندان اشاره می‌نمود. در چنین اوقاتی دلیلی برای سپیددندان باقی نمی‌ماند و درجریان غلیان خشمش او حتی دیوانه‌تر از بیوتی اسمیت نشان می‌داد.

گذشته‌ها سپیددندان تقریبا نوعی از دشمن به شمار می‌رفت.
دشمنی که بی رحم و درنده‌خو نیز بود و حالا به دشمن همه چیز تبدیل شده بود و بیش از همیشه وحشیانه می‌نمود. سپید دندان به آن حد و اندازه آزار دیده بود که به گونه کورکورانه‌ای و با ضعیف‌ترین نشانی از استدلال دچار نفرت و کینه می‌گردید. از زنجیری که به گردنش آویزان شده و محدودش می‌کرد و از آدم‌هایی که از لای شکاف‌های قفس به او خیره می‌شدند و سگ‌هایی که همراه مردان به شکل شریرانه‌ای به او و به عنوان یک حیوان تنها دندان قروچه می‌کردند نفرت داشت. او به هر آنچه اطراف قفس به محدودیت‌اش می‌پرداختند کینه می‌ورزید و بیش از همه از بیوتی اسمیت بدش می‌آمد.
ولی بیوتی اسمیت در مورد هر آن چیزی که علیه سپیددندان انجام می‌داد هدفی را دنبال می‌کرد. روزی تعدادی از افراد دور و بر قفس او جمع شده بودند که بیوتی اسمیت در حالیکه چماقی دستش بود وارد شد و زنجیر را از گردن او باز گشود.
وقتی که ارباب سپیددندان بیرون بود او بندهای خود را شل و به سرعت اطراف قفس خود می‌دوید و سعی می‌کرد که خود را به آدمای بیرون برساند و در این صورت خیلی وحشتناک به نظر می‌رسید. سپیددندان که بطور کامل پنج پا طول و دو و نیم پا شانه‌هایش نشان می‌دادند، وزنش بیش از یک گرگ مثل خود بود. وی از مادرش این خصلت را به ارث برده بود طوری که بدون هیچ چربی و ذره ای از گوشت اضافی بیش از نود پوند وزن داشت و همه جثه وی پر از ماهیچه استخوان عضله، یعنی یک اندام ایده‌آل برای جنگ و جدال با مناسب‌ترین شرایط آن بود.
درب قفس یک بار دیگر باز شد سپیددندان لحظه‌ای مکث کرد چیز غیرمنتظره‌ای داشت اتفاق می‌افتاد پس به انتظار باقی ماند.

در، باز هم بیشتر باز شد بعد سگ گنده‌ای به داخل هول داده شد و دوباره در محکم به روی آنها بسته شد.
سپیددندان هرگز چنین سگی ندیده بود (در واقع سگ نگهبان بود) ولی انداره و درنده‌خویی این مزاحم هرگز او را نترسانید. در قفس چیزی وجود نداشت نه چوبی نه تخته‌ای و نه آهنی تا اینکه بیزاری خود را روی آن خالی کند. سپیددندان در حالیکه دندان‌های نیش براقش را نشان می‌داد، پرید و بغل گردن سگ نگهبان را درید. سگ نگهبان سرش را جنباند و با صدای دو رگه‌ای غرید و به سوی او خیز برداشت. ولی سپیددندان همیشه برای گریز از تنبیه هر جا که می‌شد می‌جست. به اینجا و آنجا می‌پرید و با دندان‌هایش هر چیزی را می‌درید و بارها در مقابل حملات حریف همین کار را تکرار می‌کرد.
تماشاگرانی که بیرون مشغول تماشا بودند داد و بیداد می‌کردند و کف می‌زدند. در حالیکه اسمیت در میان این همه شور و حال بی‌حد و حساب سرشار از وجد، در مورد عمل سپیددندان یعنی لت و پار کردن حریف بوسیله او بودند. از همان ابتدا امیدی برای سگ نگهبان جهت پیروزی وجود نداشت زیرا خیلی خپل و سنگین بود. آخرش در حالیکه بیوتی اسمیت سپیددندان را با یک چماق می‌کوبید سگ نگهبان بوسیله صاحب خود به بیرون از قفس کشیده می‌شد. بعد نوبت پرداخت پول شرط‌‌بندی بود که در این هنگام پول‌ها داشتند توی دستان بیوتی اسمیت جرنگ جرنگ می‌کردند.

سپیددندان پیش آمد تا مشتاقانه جمع شدن تماشاچیان دور و بر قفس خود را نظاره کند. این کار به معنی یک جنگ و نزاع و تنها راهی بود که حالا سپیددندان می‌توانست به تضمین تجسم آن زندگی بپردازد که در وی وجود داشت. او تا حد بیزاری و نفرت آزار و شکنجه دیده و یا تحریک گشته و به مانند یک زندانی نگهداری شده بود و هیچ راهی که بتواند به ارضا آن کینه و بیزاری خود بپردازد جز قرار دادن یک سگ دیگر به تشخیص اربابش در مقابلش وجود نداشت. بیوتی اسمیت به خوبی به حدس قدرت و توانایی سپیددندان پرداخته بود چون وی همواره یک پیروزمند به حساب می‌آمد.

روزی سه سگ پشت سر هم او را مورد حمله قرار دادند و روز بعد هم یک گرگ تمام‌عیار وحشی تازه تربیت شده به داخل محبوس‌گاهش هدایت کردند. باز یک روز دیگر دو سگ بطور همزمان در مقابل او قرار گرفتند. این شدیدترین نبرد وی بود و هر چند که این سگ‌ها را سپیددندان از میان برداشت ولی خود نیز بعد از این نبرد نیمه جان باقی ماند.
در پاییز همان سال وقتی که اولین برف باریدن گرفت و یخ‌های نرم و آبگون شروع به جریان در داخل رودخانه کردند، بیوتی اسمیت عازم داوسون گردید و سپیددندان را هم بوسیله کشتی بخار روانه داوسون از راه یوکون نمود. حالا او دیگر در حیطه مربوط به خود از اسم و رسم بر خوردار شده و مثل یک گرگ جنگی خیلی شناخته شده بود و قفسی که وی در عرشه کشتی بخار در آن نگهداری می‌شد معمولا توسط مردان کنجکاو احاطه می‌گشت. سپیددندان به حالت خشم داندان‌های خود را به آن‌ها نشان می‌داد و یا اینکه به آرامی دراز کشیده و این آدم‌ها را با نوعی بیزاری و کینه می‌نگریست.

چه دلیلی داشت که این آدم‌ها را با بیزاری و نفرت نگاه نکند؟
سپیددندان هرگز از خود نپرسیده بود که چرا فقط نفرت و بیزاری را می شناسد. او خود را در میان این درد و رنج گم کرده بود و زندگی، جهنمی بیش برایش نبود این حیوان برای این به دنیا آمده بود که محدود به یک قفس و صندوق تنگ باشد. قفسی که در آن حیوانات وحشی به تحمل زندان بدست آدمیان می‌پردازند. رفتاری که با وی می‌شد دقیقا همین گونه بود.

تماشاچیان به وی خیره می‌شدند و از لای میله‌ها چوب داخل قفس‌اش می‌کردند تا وی را وادارند دندان‌های سپیدش را با خشم به آن‌ها نشان دهد و بعد به او بخندند.
این آدم‌ها بخشی از دیدنی‌های اطراف وی بودند و همین‌ها بودند که سپیددندان را به سوی بی‌رحمی و درنده خویی بر خلاف سرشت طبیعی آن سوق می‌دادند. با این وجود طبیعت انعطاف لازم را به او بخشیده بود. جایی که خیلی از جانوران دیگر تسلیم مرگ شده و یا از نظر روحی در هم شکسته بودند او به انطباق خود با این وضعیت پرداخته و بدون اینکه بهایی به آن بپردازد زنده مانده بود. شاید از اینکه بیوتی اسمیت سرپرست و شکنجه‌گر او بود همین مورد آن توانایی را داشت تا به درهم شکستن روحیه سپیددندان بپردازد ولی هیچ نشانی از این موفقیت را ما در او نمی‌دیدیم.

اگر بیوتی اسمیت انسانی با روح پلید و شیطانی بود، سپیددندان دیگر روی آن سکه محسوب می‌شد زیرا هر دوتای آن‌ها مدام و بی‌وقفه در خشم و خروش علیه همدیگر بودند. در روزهای گذشته سپیددندان این توانایی را داشت تا با جمع کردن جثه خود خویشتن را تسلیم چماق اسمیت کند ولی حالا دیگر این توانایی را از دست داده بود و تنها دیدن بیوتی اسمیت کافی بود تا سپیددندان را به سوی خشم و غضب براند. وقتی که این دو در اتراقگاه بهم نزدیک می شدند و سپید دندان بوسیله چماق مورد حمله قرار می گرفت شروع به نشان دادن دندانهای نیش خود می کرد. اما هرگز به بروز آخرین غرش خود در این خصوص نمی‌پرداخت. اینکه او تا چقدر به شکل وحشتناک کتک می‌خورد مسئله‌ای نبود چون همیشه می‌غرید و زمانی که بیوتی اسمیت نومید شده و کنار می‌کشید غرش گستاخانه و مبارزه‌جویانه سپیددندان را به‌دنبال داشت و یا اینکه وی را وا می‌داشت تا بالای میله‌های قفس خود پریده و از روی نفرت بغرد.
وقتی که کشتی بخار به داوسون رسید سپیددندان را رهسپار ساحل کردند. ولی او همچنان در محبوسگاه خویش در مقابل تماشای مردم قرار داشت و تماشاگران کنجکاو باز دور و برش را احاطه کرده بودند. او به عنوان یک گرگ جنگی نمایش داده می‌شد و تماشاگران به پرداخت پنجاه سنت خاک طلا جهت دیدنش دست می‌زدند و اصلا استراحتی نداشت. وقتی که می‌خوابید یک چوبدستی او را بیدار می‌کرد تا اینکه پول مردم ارزش پرداختش را داشته باشد و برای اینکه نمایش او جالب باشد غالب اوقات به حالت خشم و غرش نگهداری می‌شد. اما بدتر از همه اینها فضایی بود که سپبددندان در آن می‌زیست.

او از جمله ترسناک‌ترین جانوران وحوش به شمار می‌رفت ترسی که همه آن را میله‌های قفسش بوجود آورده بودند. هر کلمه و هر کنش محتاطانه از طرف تماشاگران باعث وحشیگری ترسناک سپیددندان می‌شد و به افزودن شعله‌های خشمش می‌پرداخت. همه این کار می‌توانست تنها یک نتیجه داشته باشد و آن‌ هم اینکه چنین وحشیگری سپیددندان خوراکی برای افزودن به آن درندگی وی بود و در واقع یکی دیگر از نمونه‌های انعطاف‌پذیری جوهره سپیددندان و ظرفیتش جهت شکل دادن به فشارهای محیطی به شمار می‌رفت.
گذشته از آنکه سپید دندان اینگونه در معرض نمایش مردم قرار می‌گرفت او یک حیوان جنگنده حرفه‌ای هم بود و در فرصت‌های نامعین هر زمان که امکان جنگیدن مهیا می‌شد از محبوسگاهش ببرون آورده شده و چندین مایل آن طرفتر از شهر به جنگل‌ها فرستاده می‌شد.
معمولا این کار به شب‌ها موکول می‌گردید تا اینکه از دیدرس چشمان پلیس سواره منطقه استحفاظی دور بماند. بعد از چند ساعت انتظار زمانی که صبح فرا می‌رسید. سپیددندان تماشاگران و هر سگی که قرار بود با وی بجنگد همه گرد هم می‌آمدند و بدین ترتیب این امکان فراهم می‌شد که او با تمام نژادهای هر سگی و با هر جثه و اندازه آن‌ها به نبرد بپردازد. جایی که سپیددندان در آن می‌زیست یک محیط وحشیانه بود که در آن آدمیان نیز وحشی می‌نمودند و جنگ و ستیره‌جویی هم معمولا به مرگ و نیستی می‌انجامید.
از آنجا که سپیددندان مدام می‌جنگید روشن بود که بازنده این نبردها سگ‌های دیگر بودند که تسلیم مرگ می‌شدند. سپید دندان هرگز شکست را نمی‌شناخت. آموزشهای اولیه او وقتی که مشغول جنگ و جدال با لیپ لیپ و تمام گله‌های توله سگ‌ها بود همه وی را آبدیده کرده بودند.

نوعی سر سختی و سماجت در او وجود داشت که او را به هنگام نبرد به زمین محکم نگاه می‌داشت و هیچ سگی قادر نبود که گامی او را به عقب براند و این یک صفت و شگرد و حیله نژادهای گرگی به شمار می‌رفت یعنی هجوم به دشمن چه مستقیم و چه به گونه ناگهانی و غیر منتظره به قصد کوبیدن و ضربه زدن به کتف آن برای شکست و مغلوب کردن رقیب.
سگ‌های مکنزی، اسکیمو، لابرادور، همراه با سگ‌های هاسکی و ملیمیوتوس همه با او جنگیده و شکست خورده بودند. تماشاچی‌ها به هنگام نزاع این‌ها را به هم می‌گفتند و منتظر بودند که ببینند آیا شکستی بر سپیددندان اتفاق خواهد افتاد؟
اما هر دفعه او این تماشاچیان را نومید می‌ساخت.

سرعت و چابکی سپید دندان نیز قابل گذشت نبود زیرا یک امتیاز فوق‌العاده و بی‌مانند برای او در مقابل هم‌آوردانش به حساب می‌آمد. در واقع گذشته از تجارب جنگ و جدال سگ‌هایی که با او می‌جنگیدند هرگز آن‌ها با سگی که چنین حرکات سرعتی را داشت نجنگیده بودند. همراه با این ویژگی بی‌درنگ بودن حملات وی بود که در مقابل آن هر سگ معمولی می‌توانست فقط به همان موارد اولیه حمله چون نشان دادن دندان ابراز خشم، غریدن و یا همانطور هجوم آوردن دست بزند و بس، بیش از اینکه شروع به جنگیدن نماید و یا به خلاص کردن خود از حیرت و شگفتی چنین حملات بپردازد کاری که به شکل مکرر و با ورود سگ‌های دیگر به میدان نبرد تکرار و تکرار می‌گردید.

اما مهمترین امتیازها که به نفع سپیددندان بود تجربه‌اش به حساب می‌آمد. او بیش از همه سگ‌های دیگر که در مقابلش قرار می‌گرفتند می‌دانست که چگونه بجنگد. سپیددندان در خیلی از نبردها مشارکت داشت و می‌دانست که چطور روش‌ها و شگردهای زیادی را بکار گیرد و خودش نیز شگردهای خود را داشت که کمتر بروز شده بودند.
با گذشت زمان از جنگ و نزاع‌های سپیددندان کاسته و کاسته می‌شد و آدم‌ها هم از اینکه حریفی برای او پبدا شود نومید می‌شدند و بیوتی اسمیت مجبور بود که گرگ‌های دیگر را در مقابل او قرار دهد.
گرگ‌هایی که بوسیله سرخپوستان و به همین منظور در تله آن‌ها گرفتار می‌شدند چون جنگ و جدال بین سپیددندان و گرگ همیشه به جذب تماشاگران می‌پرداخت. یک بار با سیاه‌گوش ماده بالغ سپیددندان تا مرز مرگ و زندگی جنگید سرعت و چابکی و درندگی سیاه‌گوش برابر با وی بود در حالیکه سپید دندان تنها به کمک دندان‌هایش می‌جنگید، سیاه‌گوش با پاهای دارای چنگال‌های تیز با او در نبرد بود.
بعد از نبرد با سیاه‌گوش تمام جنگ و نزاع‌های سپیددندان تعطیل شدند و دیگر هیچ جانوری برای نبرد وجود نداشت و یا اینکه ارزش نبرد با او را نداشتند. بدین ترتیب سپیددندان همچنان در قفس خود برای نمایش تا بهار باقی ماند، تا اینکه فردی به نام تیم کنان که یک قمارباز بود وارد آنجا شده و همراه با وی اولین بولداگ(سگ بوکسور) نیز پا به کولندیک گذاشت. اینکه این سگ و سپیددندان به گونه اجتناب ناپذیر آن در مقابل هم قرار بگیرند برای یک هفته جدال پیش بینی شده بین این دو انگیزه اصلی گفتگو در نقاط معین این شهر بود…

نویسنده: جک لندن

ترجمه: اکبر مشکی

 

پیوند کوتاه: https://tiaap.ir/sDlZP

About The Author

ساناز کمالی
ساناز کمالی
دانش‌آموخته مترجمی زبان انگلیسی - عضو گروه اجرایی انجمن صنفی مترجمان البرز - مترجم آزاد - دارای سه اثر ترجمه شده در حوزه کودک و نوجوان

No Comments

Leave a Reply