ناپدید شدن

سلام! کاربر مهمان

ناپدید شدن

خواننده گرامی، لازم به ذکر است که به دلیل عدم امکان ویراستاری تطبیقی، انجمن مترجمان نمی‌تواند کیفیت ترجمه را تایید کند، این داستان کوتاه به انتخاب خود مترجم، ترجمه شده و شما در جایگاه خواننده این متن می‌توانید در بخش نظرات امتیاز دهید و یا نظر خود را برای مترجم بنویسید.

اواخر ماه نوامبر بود، جرالد[1] سه هفته بعد از گم شدن همسرش، آپارتمانش را در شهر فروخت و به خانه­‌ای دور افتاده در حومه شهر اسباب­‌كشی كرد. او قبل از اينكه همسرش ناپديد شود، تصميم گرفته بود خانه را بفروشد يا به بیان دقیق­‌تر باهم تصميم گرفته بودند. سريع حرفش را تصحيح كرد: فروش خانه، تنها فكر او نبوده است بلكه فكر هر دوی آن‌ها بوده‌ است­. جرالد، مدت‌ها قبل از اينكه همسرش ناپديد شود اصرار داشت خانه را بفروشد. آن‌ها از زندگی در شهر بيزار شده بودند و به يك زندگي ساده و آرام نياز داشتند، پس به این نتیجه رسیدند که آپارتمانشان را بفروشند و خانه‌­ای دورافتاده در حومه شهر بخرند. آن‌ها مي‌­خواستند به ياد روزهای خوش گذشته برای آخرين بار به كنار دريا بروند و بعد از آن آپارتمان‌شان را بفروشند و اسباب­‌كشی كنند. جرالد می­‌خواست بداند آیا مقصر خودش است، حالا که همسرش ناپدید شده بود او تنها از آنجا می­‌رفت در حالی‌که همیشه قصد داشتند با هم بروند. گفتم، نه، مسلما نه، برای هيچ چيز او را مقصر نمی‌دانستم.

اما البته در خلوت خودم او را مقصر می‌دانستم. چطور می‌­توانستم اين كار را نكنم؟ اولا، او بود كه همسرش را  كنار دريا برده بود و يك‌سری اتفاقاتی را رقم زده بود كه منجر به ناپديد شدن همسرش شده بود. دوما، او بود كه با همسر خيلي جوان‌تر از خودش به كنار دريا رفته بود و بدون او برگشته بود.

درباره ناپدید­شدن همسرش جزئيات مبهمی می­‌گفت. ادعا می‌­کرد که همسرش در دریا كنارش بوده و در يك آن گم شده‌­است. می‌گفت كه ساحل را زير و رو كرده بود و اسم زنش را فرياد زده بود و به داخل آب شيرجه رفته بود و براي پيدا كردنش اطراف را گشته بود. اما اثری از او در آنجا نبود، به همين سادگی.

گفتم: «پس، فكر می‌كنی غرق شده؟»

پرسيد: «از كجا بدونم؟ مرده‌­اس؟ يا زنده‌­اس؟ ها؟»

می‌­توانست مرده باشد، شايد غرق شده باشد. جرالد اعتراف كرد كه موجی ناگهانی او را به داخل دريا كشيد و با خود به قسمت پرعمق برد. اما شايد زنده باشد يا كسی جلوی چشمانش او را دزديده باشد. با وجود این، كسی آنجا نبود و احتمال داشت كه او هنوز زنده باشد.

سرم را تكان دادم و گفتم: «باور كردنش سخته.»

برای مدت طولانی به من نگاه كرد، با نگاهش انگار داشت به آهستگی پوستم را مي­كَند. لحظه­‌ای به فكر فرو رفت و بعد بی‌خيال شد. از درون كمی شرمنده بودم.

من هم مثل همسرش خيلي جوان‌تر از جرالد بودم تقريبا دو دهه جوان‌تر بودم. تنها دليلی كه با جرالد دوست بودم به خاطر همسرش بود. من و همسرِ جرالد سال‌ها با هم دوست بوديم حتی قبل از اينكه خود جرالد را ببينيم. من و همسرش با هم بزرگ شده ­بوديم، به مدرسه رفته بوديم و همه جا با هم بودیم. مردم معمولا به اشتباه فكر می‌كردند كه ما خواهر و برادر هستيم و وقتی می‌فهميدند كه ما واقعا خواهر و برادر نيستيم، حدس می‌زدند كه با هم باشيم، با اينكه من به آن‌ها می‌گفتم ما فقط دوستان قديمی هستيم به‌نظر می‌آمد كه با شك و ترديد آن را می‌پذيرند.

در واقع، جرالد وقتی برای اولین‌بار همسرش را ملاقات كرد، همان موقع من را هم برای اولين‌بار ديد. زن آينده‌­اش و من، پشت ميزی در بيرون بالمين[2] نشسته بوديم و نوشیدنی می‌خورديم. وقتی من عذرخواهی كرده بودم و به دستشويی رفته بودم، جرالد به ميز ما نزديك شده بود.

او از زنی كه در آینده همسرش می‌شد پرسيد: «اجازه دارم سوالی بپرسم؟ كسي كه میز رو ترک کرد، احتمالا دوست­‌پسرتون که نيست، هست؟»

او فورا جواب داد: «نه، دوست پسرم نيست، فقط با هم دوستيم.»

وقتی برگشتم، جرالد كنار او پشت ميز نشسته بود و به آرامی آرنج او را لمس می‌كرد. دوباره سر جايم روبروی او نشستم و بالاخره از آنجا رفتم.

يك ماه بعد آنها باهم ازدوج كردند.

روز اسباب­‌کشی، به خانه جرالد رفتم. تنها دوستی بودم که آن روز به آنجا رفته بودم شايد به دلیل اينكه همسرش در شرايط مشكوكی گم شده بود و برای همين تنها کسی که برایش باقی مانده بود من بودم.

مشغول کمک به او شدم و جعبه‌­ها را مرتب كردم. روی جعبه­‌ها نوار چسب­‌های رنگی زدم تا كارگران باربری بدانند كه در خانه جديد جعبه­‌ها را كجا قرار دهند. وقتی سر و كله كارگرها پيدا شد جرالد به سركارگر توضيح داد كه هر رنگ از چسب‌­ها به كدام اتاق مربوط است. زمانی که صحبت‌­هايش تمام شد، مرد غرغرکنان جعبه­‌ها را برداشت و با لهجه غليظی گفت: «ما فقط جعبه­‌هاتون رو از یه خونه به خونه دیگه می‌­بريم، این کاریه كه براش پول می‌گيريم» و بعد از اتاق بيرون رفت.

بااين حال، ادامه دادیم و روی جعبه­‌ها به طور مرتب نوار چسب رنگی زدیم. از جرالد سوالی پرسيدم و بيشتر دلم می‌خواست بدانم چه جوابی می‌دهد. «اما اگه برگرده چی؟ وقتی بفهمه تو رفتی چه فکری می‌کنه؟»

او دست نگه داشت و حلقه نوار چسبی را كه استفاده شده بود، پايين گذاشت. نوار چسبی که به آن سبز و آبی می‌گفت و تنها با نگاه کردن به نوارهای کنار هم می‌شد آن را از آبی تشخیص داد. مطمئن بودم که کارگرها برای تشخیص آن به خودشان زحمتی نمی‌دادند.

به آرامی گفت: «خب، تو كه جابه‌جا نمی‌­شی؟ می‌شی؟ فكر كنم وقتی بفهمه من رفتم بیاد دیدن تو.»

شاید از جوابی که داد چیز زيادی دستگیرم شد و من را به دردسر انداخت.

تا زمانی كه جعبه­‌ها را بار كنند و كاميون حركت كند آنجا ماندم، البته کمی هم بیشتر، آن‌قدر كه كمكش كردم تا آبجوهایی را كه از يخچال در آورده بود، تمام كنيم.

پرسيدم: «امشب حركت می‌كنی؟» به خاطر مقدارِ نوشيدنی كه خورده بود نگران بودم.

سرش را تكان داد و گفت: «نه متاسفانه، امشب اينجا می‌خوابم، پشت ماشين، فردا صبح راه می‌­افتم.»

پرسيدم: «پشتِ ماشين؟»

سرش را تكان داد و گفت: «بله، چرا كه نه؟»

گفتم: «به خاطر استارت ماشينِ وامونده می‌­گم.» بعد پيشنهاد دادم. «چرا امشب رو پيش من نمی‌مونی؟»

اما او به سادگی سرش را تكان داد و گفت: «نه، نمی‌تونم سوءاستفاده كنم.» با اینکه گفتم هيچ سوءاستفاده­‌ای در کار نيست، اما نپذیرفت.

داشتم آخرين بطری آبجور را می‌خوردم كه از من سوالی پرسيد، نه سوالی كه از آن بترسم بلكه سوالی كه فکر می‌كنم اگر نوشیدنی نخورده بود آن را نمی‌پرسيد.

گفت: «فكر می‌كنی من اين كار رو كردم، تو که فكر نمی‌كنی من كشتمش؟»

از روی ادب اعتراضی كردم و بعد به جای جواب دادن به دهانه باريك بطری‌­ام خيره شدم، همچنان اصرار می‌كرد و می‌گفت: «يالا بگو، می‌دونی که همه اونا فكر می‌كنند من اين كار رو كردم، فكر می‌كنی چرا امروز سر و كله‌شون پيدا نشد؟ پس چرا تو اومدی؟ تو که فكر نمی‌كنی من کشتمش؟»

ادعا کردم: «اصلا نمی‌­دونم باید به چی فكركنم.» با گفتن اين حرف تا حدودی دروغ گفتم.

از جلوی آپارتمانش گذشتم و برای مدت كوتاهی ندیدمش و صبح روز بعد ماشينش از آنجا رفته بود، با خودم فكر كردم اَه، خب بهتر شد كه به همان خانه دور افتاده‌­اش درخارج شهر رفت. اگر کسی را فراموشش کنی او هم شما را فراموش می‌كند.

ماه‌­ها گذشت. ده شايد هم يازده ماه. هيچ ارتباطی با هم نداشتيم. احتمالا سيصد و پنجاه كيلومتر دورتر از آنجا، جایی در نواحی مركزی در نزديكی گوروك[3] زندگی‌اش را می‌­کرد. علی‌رغم اينكه دوست واقعی‌ام، همسرِ او، گم شده بود، می‌توانستم به خودم بگويم كه همه چيز را فراموش كن و پی زندگی خودت برو.

سپس او تصميم گرفت سكوت را بشكند. نامه ساده‌­ای برایم فرستاد. با وجود اینکه نامه چند صد کیلومتر راه را باید طی می‌کرد در پاكت نازك و كاغذی پست هوايی فرستاده شده بود. با چاقو بازش كردم.

«به ديدنم بیا.»

همه­‌اش همين بود، همراه با آدرس و شماره تلفن.

به همان شماره زنگ زدم. كسی گوشی را برنداشت. دوباره زنگ زدم و دوباره. و بالاخره برداشت. با وجود اینکه واقعا دلم می‌خواست صحبت کنم، مكالمه عجيب و بی‌نهايت خشکی بود، گفت: «الو؟ الو؟كی هستی؟ كسی پشت خطه؟»

فكر كنم گفتم: «بهترين دوست ِهمسرت.» به نظر صدايم را نشنيد.

«اگه یه جور شوخيه. . .» و بعد قطع كرد.

با خودم فكر كردم، منتظر نامه دوم می‌شوم، وقتی نامه دوم رسید برای ديدنش راه می‌افتم و راهی سفری طولانی می‌شوم اما هيچ نامه دومی در کار نبود. يك ماه گذشت و بعد يك ماه ديگر. نامه‌­ای به آدرسی كه برايم فرستاده بود برايش فرستادم. قصدم را از ديدارش بيان كردم اما به آن هم جوابی نداد. وقتی دوباره به همان شماره زنگ زدم دیگر شماره در دسترس نبود.

در چنین شرايطی، با دوستی که به معنای واقعی کلمه دوست محسوب نمی‌شود، چه می‌کنید، چون دوستی شما به خاطر رابطه‌­ای بود که با همسرش داشتید، همسری که در حال‌حاضر گم شده بود؟ کسی که به طور مرموزی ناپدید شده بود. اگر شما بودید به همین راحتی جرالد را فراموش می‌کردید و اجازه می‌­دادید رفته‌رفته به دست فراموشی سپرده شود؟ فكر می‌­كنيد روزی ـ البته نه الان ـ با او تماس می‌گیرم؟ يا شاید هم كاری را می‌کردید که من کردم و سر و کله­‌تان جلوی درِ خانه­‌اش پیدا می‌شد؟

خانه از بيرون معمولی به‌نظر می‌رسيد، كوچك و سنگی و به روز نشده، متعلق به يك قرن پيش بود شايد هم بيشتر، اما محکم بود. در زدم.

هيچ جوابی نيامد دوباره در زدم و اسمش را صدا كردم: «جرالد» برای مدت طولانی هيچ خبری نشد و خيال كردم بدون اينكه حتی او را ببينم بايد سيصد و پنجاه كيلومتر رانندگی كنم و به شهر برگردم.

و بعد در باز شد، جرالد ايستاده بود و چشم‌هايش را در نور به هم می‌­زد و به من خيره شده بود. معلوم بود که اصلا من را به جا نیاورده ­است. دوباره اسمش را صدا کردم و بالاخره حالت صورتش تغيير كرد و گفت: «آهان، تويی.» در را باز گذاشت و به داخل خانه تاریک برگشت.

داخل خانه، بازار شام بود. با وجود اينكه يك­‌سال از اسباب‌كشی می‌گذشت هنوز همه چيز داخلِ جعبه­‌ها بود و یا كلی از جعبه‌هايِ نيمه باز شده در همه جای اتاق پخش و پلا بودند و تكه‌­های لباس­ و حوله روی آن‌ها تلمبار شده بود. تا آنجا كه می‌­شد دید هيچ تختی وجود نداشت و وقتی از او پرسيدم كجا می‌خوابد با بی‌اعتنایی به گاراژ اشاره كرد. رفتم و در را باز كردم و جعبه­‌های بيشتری را آنجا ديدم، تمام آن‌ها با چسب­‌های مختلفی که داشتند به صورت كج و كوله روی هم قرار گرفته بودند و از بین آن‌ها به زور یک تخت­خواب تاشو بیرون زده بود.

پرسيدم: «سر تخت خوابت چی اومده؟» او فقط شانه‌هايش را بالا انداخت.

پشت سرش راه افتادم به اتاق پذيرايی رفتم. پرسيد چيزی برای نوشيدن می‌خواهی و من از او آب خواستم، به داخل حمام رفت و با ليوانی آغشته به خمير دندان بيرون آمد، ليوان را در سينك شست و آن را با آب گل‌آلود پُر كرد و برايم آورد. يك‌باره همه را سر کشیدم و بعد ليوان را به داخل حمام برگرداند.

پرسيدم: «چه اتفاقی برات افتاده؟»

شانه‌هايش را بالا انداخت و گفت: «همسرم ناپدید شده.»

گفتم: «اينکه تقريبا مال يكسال پيش بوده.»

«می‌خواستم جعبه‌­ها رو وقتی باز کنم که خودش بگه کجا بذارم‌شون.»

گفتم: «جرالد اون برنمی‌گرده.»

گفت: «ممكنه بگرده، هنوز ممكنه بگرده.»

گفتم: «نه، احمق نباش جرالد.»

به طرفم برگشت، با همان نگاهی كه من را شرمنده می‌كرد، پرسيد: «چی درباره‌­اش می‌دونی؟»

گفتم: «هيچی،کلا هيچی.» اما حرفم را قطع كرد و گفت «می‌تونم یه سوالی ازت بپرسم؟»

مسلما می‌دانستم كه چه چيزی می‌خواهد بپرسد. مدت­‌ها قبل از اینکه همسرش ناپدید شود از آن وحشت داشتم و تا حالا منتظرش بودم. البته گم‌شدن همسرش باعث شده بود وسط حومه شهر تنها بماند و جز افکارش هم‌صحبت دیگری نداشته باشد، افکاری که او را به سوال وا می‌داشت.

 

بعد از اينكه کشتمش، فكركردم چاقو را چه کار کنم. یک سال تمام آن را با خودم حمل کردم. البته تا وقتی که از جانبش احساس خطر نکرده بودم به او اجازه دادم زندگی­ کند و از این موضوع کاملا خوشحال بودم. با اين حال هميشه آماده بودم و همیشه مسلح. بايد از شر چاقو خلاص می‌شدم.
نمی‌خواستم با چاقو او را بکشم و فکر کردم كه می‌توان از چیز دیگری استفاده کرد، هر چند چاره دیگری نداشتم.

اما اول، قبل از هر كار ديگری بايد می‌خوابيدم. برای رسيدن به خانه جرالد نزديك چهار ساعت در تاريكی نيمه‌شب رانندگی كرده بودم. ماشينم رادر نیمه‌راه جاده خاکی پنهان كرده بودم، کم­‌کم به داخل علف­‌های بلند پیش رفته بودم و بعد هم پلاك را گل‌مالی كرده بودم. بهتر است كمی ريسك كنم و قبل از برگشت چند ساعتی بخوابم.

پس جسدش را غلت دادم تا به صورت دَمر قرار گرفت و بعد به داخل گاراژ رفتم تا روی تخت تاشو استراحت كنم.

به محض اينكه خوابم برد، خواب ديدم. درباره وقتی كه هنوز هر سه نفرمان زنده بوديم: خودم، جرالد و همسرش. خواب مربوط به يك ماه قبل از ازدواجش يا چند ماهِ خوبِ بعد از آن نبود بلكه مربوط به وقتی بود كه همسرش پيش من آمد و گفت اشتباه بزرگی كرده ­است و او به من تعلق دارد نه به جرالد. با وجود اينكه مدت طولانی‌ای با هم دوست بودیم اما قبلا متوجه این موضوع نشده بود. شاید نفهميده بود. می‌گفت چون ما فقط دوست شده بوديم.

در خواب و زندگی­­ بهت زده بودم. خیلی وقت بود كه عاشقش شده بودم و فكر می‌كردم او هيچ حسی نسبت به من ندارد. هم در خواب و هم در زندگی به زانو در آمده بودم: من عاشقش شده بودم.

اما در خواب عاشقِ هم مانده بوديم. جرالد بالاخره مرده بود، به دلايل طبيعی يا ما او را كشته بوديم در این مورد خوابم واضح نبود. بعد از آن، ما به هم رسیده بودیم و شاد بوديم، بچه­‌ای هم داشتیم، یک پسر، زندگی‌مان به خوبی می‌گذشت.

نيازی به گفتن نيست كه در واقعیت زندگی طور دیگری شده بود.

وقتی از خواب بيدار شدم وسط روز بود. صورتم را ماليدم، بايد هوشیار می‌شدم، به خودم گفتم تا زمانی كه هوا تاريك شود صبر كن. تاريكی هوا احتمال دستگیری‌ام را به حداقل می‌رساند.

از تخت ­تاشو پايين آمدم و بدنم را كش دادم و از گاراژ به داخل خانه رفتم. او هنوز آنجا بود. غرق در خون، دَمر روی زمين دراز كشيده بود. با خودم گفتم شانس بود. مگس‌­ها آنجا بودند و دورش وزوز می‌كردند و اگر با دقت به صدای‌شان گوش نمی‌كردم تقریبا شبيه صدای پچ‌پچ بود انگار که كسی آهسته در حال زمزمه بود. به خودم گفتم این فقط یک جسد است اما دستِ آخر به گاراژ برگشتم.

روی لبه تخت تاشو نشستم به همسرش فكر كردم. او به من گفته بود كه با جرالد می‌­خواهند به كنار دريا بروند و من هم بايد با آنها بروم البته به طور مخفيانه، گفته بود كه می‌­تواند راهی برای جيم شدن و ديدن من پيدا كند. از او پرسيدم عاقلانه است؟ البته عقل سليم هیچ ربطی به آن نداشت و مسلما من هم رفتم.

با هم روزهای خوبی را گذرانديم. او به جرالد می‌گفت که می‌خواهد به شهر يا جای ديگری برود و در عوض يك كيلومتر در امتداد ساحل پیاده‌­روی می‌­کرد تا به ويلای من برسد و ساعاتی با هم باشيم. حتی شده یک‌لحظه­ در نیمه‌شب دزدكی بيرون می‌زد. آيا جرالد به چيزی شك كرده بود؟ فكر نمی‌كردم، با اين حال از وقتی همسرش گم شده بود ذهنم مشغول بود.

اما نه، فكر نمی‌كنم، فهميده باشد. از طرز سوالی كه بالاخره پرسیده بود، مشخص بود. در آن خانه سنگی و كوچك خارج از گوروك، قبل از اينكه او را بكشم پرسیده بود. دقيقا همين اواخر، در گوروك وقتی با افكارش تنها بود، اين فكر كه من و همسرش با هم رابطه داشتيم به ذهنش خطور كرده بود يا حداقل لحظه­‌ای كه آن را مطرح كرد انگار چنين بود.

سوالی كه از من پرسيد اين بود، آيا با زن من رابطه داشتی؟ سوال را طوری پرسيد كه باعث شد فكر كنم که فقط یک حدس است. مسلما جواب بله بود اما من ادعا كردم نه. البته با عصبانيت جواب دادم، چطور می‌توانست چنين فكری­ كند؟ اما می‌دانستم بعد از اين سوال، سوالات ديگری به دنبالش می‌آيد و به زودی می‌­فهمد كه نه تنها زنش ناپدید شده است بلكه كشته شده است. او ناپدید شده بود چون من او را به قتل رسانده بودم.

چهارمين روزی بود که كنار دريا بودیم، فكر می‌كنم چهارمين دیدارمان هم بود. او اعتراف كرد، دلیل اینکه با جرالد به كنار دريا آمدند این است که می‌خواهند شهر را ترك كنند و از آنجا اسباب‌کشی کنند.

تكرار كردم: «اسباب‌کشی کنید؟»

گفت بله، به خانه كوچكی در حومه شهر، می‌خواهند روی رابطه‌­شان کارکنند. دوباره تعهد کردند و تصمیم گرفتند که از نو شروع کنند.

به ملافه‌­هايی كه به دورمان مچاله شده بود اشاره كردم و گفتم: «اوه،این روش مسخره‌­ای برای تعهد دوباره­‌س.»

برای لحظه­‌ای به پيشانی‌اش چين انداخت و بعد آن را صاف كرد و گفت: «اوه، فكر می‌­كردم، فهميدی که این سفرِ آخره و برای من به معنی خداحافظی هستش.»

درست بود او گفته بود، قبلا هم بارها و بارها گفته بود، چطور او را جدی می‌گرفتم؟ اما حالا، آنها داشتند می‌رفتند و فهمیدن این موضوع من را به فکر انداخت، شايد اين بار واقعا جدی باشد؟

چه چيزی به او گفتم؟ دقيقا يادم نيست، جز اینکه، از التماس‌­هایی که به او کردم تقریبا ناامید شدم و احساس حقارت کردم. اعتراض كرد كه انتظار چنين پايانی را نداشته است. فهميدم كه او انتظار پايان باشكوهی براي خيانتش داشته است كه بتواند به خوبی به تعهدش به ازدواج برگردد. همه چيز به طور غير منتظره‌­ای تمام شد يا به عبارت دیگر تمامش کردند، ساكت بدون اينكه چيزی بيشتری بگويد سريع لباسش را پوشيد و از ويلا فرار كرد.

بعد از اينكه ناپدید شد، گاهی روی تخت دراز می‌كشيدم و به سقف خيره می‌شدم و به فکر فرو می‌رفتم و به حقارت خودم فكر می‌كردم. با خودم فكر می‌­كردم شايد اگر به اندازه كافی منتظر می‌­ماندم ازدواجشان از هم می‌پاشيد؟ شايد اگر صحبت آخرشان بد پيش می‌رفت او پيش من بر می‌گشت؟ روي تخت اجاره‌­ای در آن ويلای اجاره‌­ای دراز كشيدم و به مدل زندگی خودم فكر كردم و ديدم در طول سالیان دراز او هر از گاهی از جرالد جدا می‌شد و فاصله می‌گرفت و دور می‌شد و براي تسلی به دنبال من می‌گشت اما دست آخر هميشه کنارِ او برمی‌­گشت. در ذهنم، حتی سرانجام بعد از مرگ جرالد باز هم او به من نمی‌­رسيد بلكه كس ديگری را پيدا می‌كرد. كسی كه بيشتر شبيه جرالد بود. فهميدم نه می‌توانم با او باشم و نه می‌توانم بدون او باشم. تقریبا به تدريج در زندگی بی‌ارزش می‌شدم و بعد از گذشت سال‌ها هیچ می‌شدم. هیچ راه فراری از اين وضعيت وجود نداشت مگر در یک صورت به خوشبختی می‌­رسیدم با مرگ او و آزادی خودم.

و به اين ترتيب کم‌کم  احساس خشم و حقارت در من بيشتر شد و به اين نتيجه رسیدم كه باید او را بكشم.

خيلی راحت­‌تر از چيزی بود كه فكرش را می‌كردم. ماسك و لوله تنفسی داشتم، پشت تپه­‌های شنی كه نزديك ويلای‌شان بود، مخفی شدم و منتظر ماندم. يك ساعت شايد هم دو ساعت. وقتی ديدم كه با لباس شنا از در بيرون آمدند به داخل آب رفتم و به سمت آن‌ها شنا كردم. خيلي زود در زیر آب پاهای رنگ‌پريده‌­اش راديدم و شناختم. با دقت سر جايم ماندم، موج بزرگی به آن‌ها برخورد كرد و در همان لحظه­ پاهای جرالد بی‌اختیار به طرف ديگری خم شد و بعد هر دو چرخیدند و صورتشان به سمت ساحل برگشت، در همان لحظه يك‌دفعه پای او را به زير آب كشيدم. شوكه شده بود و تا جايی كه می‌توانست مقاومت می‌كرد. داشتم او را غرق می‌كردم، او را زير آب نگه داشتم و نگذاشتم نفس بكشد. تقلا می‌كرد و تقريبا يك بار هم از دستم فرار كرد. توانست ماسك را چنگ بزند و تا دور گردنم پايين بكشد. بیشتر از ماسک، ديدن صورتم و فهميدن اينكه چه كسی او را غرق می‌كرد او را شوكه كرده بود. توانستم تا زمانی كه نفسش بند آمد و مُرد و غرق شد، لوله تنفسی را به اندازه کافی در دهانم نگه دارم، بعد جسمش را رها كردم تا آب آن را حرکت دهد. ماسك را روی صورتم گذاشتم و لوله تنفسی را پاك كردم، او را به آرامی از آب بيرون كشيدم جسدش را به كنار صخره آبی بردم گلويش را با چاقو پاره كردم، با همان چاقويی كه يكسال بعد شوهرش را كشتم. به تماشای خونی كه به آرامی كوسه‌ها را به سمت خودش جلب می‌كرد نشستم و بعد جسدش را رها كردم و گذاشتم در تاريكی فرو برود.

همان روز به شهر برگشتم و منتظر شدم تا جرالد مايوس و نامطمئن از اتفاقی كه برای همسرش افتاده برگردد. می‌توانستم به او دلداری و قوت قلب بدهم و مخصوصا مطمئن شوم كه به من مظنون نيست. از اين گذشته، به طور قطعی نمی‌دانستم كه همسرش چقدر از روابط‌مان را لو داده بود.

برا مدت طولانی متقاعد شدم كه چيزی نمی‌داند. تنها نگاه خير­ه­‌اش بود كه وقتی به من می‌­افتاد لحظه‌­ای كوتاه به فكر فرو می‌رفت. همین نگاه، باعث شده بود كه من به اين تخت تاشو در اين گاراژ كشيده شوم و به درِ اتاقی كه جسدش در آن بود خيره شوم.

سعی كردم به بهترين وجه همه چيز را پاك كنم تا ردی از من به جا نماند. روی همه سطوح پارچه نمدار كشيدم تا اثر انگشتانم را پاك كنم. شومينه را روشن كردم و بعد شیر اجاق گاز را باز گذاشتم و قبل از اينكه خانه آتش بگيرد آنجا را برای هميشه ترك كردم. سوار ماشينم شدم و خونسرد و آهسته رانندگی کردم و به شهر برگشتم. وقتی خانه آتش گرفت، من كيلومترها از آن دور شده بودم.

از آن موقع تا حالا اينجا بوده­‌ام بدون هیچ سوءظنی، تنها و نااميد. نه تنها به يك دوست بلكه به هر دوی آن‌ها خيانت كرده بودم.پ شيمان بودم؟
لحظه­‌ای بله و لحظه‌­ای نه. با اينكه هر شب خوابشان را می‌دیدم اما در واقع نمی‌­دانستم چه حسي دارم. خواب مرگشان را، خونی كه به آرامی به داخل آب شور تراوش می‌كرد و خونی كه يك‌­مرتبه بعد از بريدن گلوی جرالد به روی ديوار سنگی فوران می‌كرد. دراز می‌كشم و می‌خوابم با صدای ضربان نبض درگوش‌هايم بيدار می‌شوم و فكر می‌كنم، می‌توانست همه چيز طور ديگري باشد؟ می‌توانست همگی هنوز زنده باشیم؟ حتی خوشحال؟

اما فکر نمی‌کنم. هوا یک بار دیگر روشن شد. فقط در یک صورت می‌توانست اوضاع تغییر کند، دقیقا به همان صورتی که انجامش دادند.

[1]Gerad

[2] Balmain

[3]Goroke

 

درباره مترجم:

منیژه جلیلی
دانش آموخته مترجمی زبان انگلیسی
عضو انجمن مترجمین استان البرز
دارای مدرک ترجمه رمان کودک و نوجوان و مدرک ویراستاری از انجمن مترجمین استان البرز
پیوند کوتاه: https://tiaap.ir/jiWna

About The Author

اسفندیاری ساناز
ساناز اسفندیاری
کرج

No Comments

Leave a Reply