فاطمه سرمشقی
اسم تمام سربازان دنیا یکی است
(نقد و بررسی رمان دیگر اسمت را عوض نکن)
فاطمه سرمشقی
ادبیات جنگ بیشر مواقع به ادبیاتی گفته میشود که یا حول محور دشمنی دو نیروی متخاصم باشد که هر کدام خود را پیروز و قهرمان میدانند و سعی دارند رشادتهای نیروهای خودی را در کنار رذالتهای نیروی مقابل پررنگتر کند، یا سراغ مضمون پیچیدهتری برود و به گونهای بر ویژگیهای اخلاقی آدمهای درگیر جنگ انگشت نهد و به شجاعت، رشادت و از خودگذشتگی آنها در کنار ترسها، آرزوها و تردیدهایشان به عنوان مسالهای انسانی و درونی بپردازد.
قیصری از آن دست نویسندگانی است که در بیشتر داستانهایش به روایتی ساده از جنگ بسنده نکرده و دغدغهی پهلوان پروری نداشته است. بر عکس به روایت عواطف و احساسات انسانی در موقعیتهای مختلفی پرداخته که جنگ همیشه در بطن آن بوده است. قیصری در «دیگر اسمت را عوض نکن» هم مانند دیگر داستانهایش دغدغه اخلاق و انسانیت دارد و میکوشد رگههای انسانی وجود آدمهایی را نشان بدهد که به اجبار دشمن هم قلمداد شدهاند؛ آدمهایی که با وجود خط مرزی که آنها را از هم جدا کرده، همچنان میتوانند خود را جای دیگری بگذارند و احساسات او را درک کنند.
«دیگر اسمت را عوض نکن» شش ماه پس از پایان جنگ آغاز میشود؛ زمانی که دیگر بیشتر سربازها به خانههایشان بازگشتهاند، مرزها آرام گرفته، شهرهای جنگزده دوباره نفس میکشند و خواب روزهای آبادی را میبینند، اما آرامشی که پس از چنان طوفانی از راه رسیده همچنان احتیاج به سربازانی دارد که سر مرزها پاسبانی بدهند و امنیت را برای دیگران تضمین کنند. سربازانی که شاید در جنگ شش ماه پیش شرکت داشته و یا حداقل آسیبهای آن را به چشم دیدهاند و حالا خلوت کنار مرز فرصت خوبی است برای اندیشیدن به آنچه بر آنها رفته است.
داستان با نامهی یک افسر عراقی و در خواست یاری او آغاز میشود. نامهای که در واقع مخاطب هیچگاه آن را نمیبیند اما از پاسخ سرباز ایرانی به محتویات آن پی میبرد. گویا افسر عراقی خیلی قبلتر از شروع این داستان نامههای «هل من ناصر» را مینوشته و در همه جای خاکریز میگذاشته اما جوابی نمیگرفته است.
داستان با همان نامهی اول ذهن مخاطب را مشغول میکند و به این فکر میاندازد که بعد از جنگ روابط سربازان و افسرانی که زمانی دشمن هم بودهاند چگونه خواهد بود؟ آیا صرف امضای قطعنامه و «تکان دادن پرچم سفید» کافی است برای این که از این پس یکدیگر را دوست و برادر هم بدانند؟ با خواندن اولین نامهی سرباز ایرانی متوجه میشویم که اینطور نیست یا دقیقتر بگوییم حداقل از نظر او اینطور نیست.
نامهها به خوبی از عهدهی شخصیتپردازی برمیآیند و با خواندن آنها تا حدود زیادی میتوان مشخصات فردی و روحی نویسندهاشان را درک کرد و حتی خود را جای او گذاشت. این همذات پنداری آنقدر زیاد است که خواننده در آنِ واحد به هر دو شخصیت ایرانی و عراقی حق میدهد و همانقدر که دلش میخواهد حدس سرباز ایرانی درست باشد، اعترافات افسر عراقی را هم میپذیرد.
سرباز ایرانی به کل این ماجرا مشکوک است. برایش خیلی قابل قبول نیست که افسری عراقی از آن سوی خاکریز برای او نامه بنویسد و درخواست کمک کند، این شک و بدبینی تا آخرین نامه هم باقی میماند و فقط گاه گاهی رنگ و دلیلش تغییر میکند.
نامههای آغازین سرباز ایرانی سرد و سرشار از بدبینیاست که میتواند بیانگر عدم اعتماد او به افسر عراقی و حرفهای او باشد. نامههایش را با یک «سلام» رسمی شروع میکند و بعد حرفها و صمیمیت افسر عراقی را زیر سوال میبرد گویا هنوز پایان جنگ را باور نکرده یا نمیتواند بپذیرد کسی را که سالها به عنوان دشمن میشناخته حالا دوست خود خطاب کند.
نامههای افسر عراقی اما سرشارند از احساس و گرمند و صمیمی. انگار خیالش از همه چیز راحتتر است و شکها و تردیدها و ترسهای سرباز ایرانی را ندارد که البته این موضوع میتواند در اختلاف درجههایشان هم باشد. هر چه باشد او یک افسر است و اختیاراتش در آن سوی خاکریز بیشتر است. او حتی اسم خود را به سرباز میگوید، در مقایل میپذیرد که فقط حرف اول اسم و فامیل سرباز را بداند و با آن رویاپردازی کند و هر بار او را با نامی تصور کند بازیای که زمانی سرباز از سر شیطنت با دخترانی شروع کرده بود که دوستش میداشتند.
افسر در نامههایش از زن و دختری میگوید که زمان اشغال خرمشهر آنها را از دست سربازان مهاجم نجات داده بود. با این داستان که مدتها طول میکشد که سرباز ایرانی آن را باور کند، مخاطب خودش را برای یک ادامهی عاشقانه آماده میکند، چیزی که از همان آغاز که افسر عراقی میگوید فارسی را با داستان حسین کرد شبستری یاد گرفته که مادر ایرانیاش در کودکی بارها برایش تعریف کرده بود، منتظرش بود.
«دیگر اسمت را عوض نکن» اما برخلاف داستان حسین کرد شبستری هرگز چنین سرنوشتی پیدا نمیکند. در روایت سینمایی این داستان که با روایت نوشتاری آن تفاوتهایی دارد و توسط اسماعیل کوشان در سال 1345 ساخته شده، حسین کرد شبستری چوپان سردار مسیح تکمهبند تبریزی، فریناز دختر سردار را از دست عدهای راهزن نجات میدهد و پس از طی ماجراهای پهلوانی و قهرمانانه شاه عباس او را به عنوان داروغه پایتخت انتخاب میکند و مقدمات ازدواج حسین و فریناز را فراهم میکند.
داستان اعترافات افسر عراقی از او مردی قهرمان میسازد که زن و دختری از دیار دشمن را از چنگ همرزمان خود میرباید و زیر بارانی از گلوله آنها را به سلامت به پشت خط جبهه میبرد. ماجرایی که بیدرنگ مخاطب را یاد دلاوریهای حسین کرد میاندازد و میاندیشد بیشک از کودکی که با حکایت قهرمانی عیاران بزرگ شده، جز این نمیتوان انتظار داشت.
نامههای سرباز ایرانی و توصیفات او از خیابانها و خانههای جنگزده و خونین خرمشهر مخاطب را بیدرنگ یاد جنگهای افسانهآمیز میان پهلوانان حق و باطل میاندازد و از خود میپرسد در این داستان حق کدام است و باطل کدام؟ اویی را که تا به حال دشمن میپنداشته ناگهان لباس پهلوانان در برکرده و به نجات زنان و دختران بیگناه پرداخته است.
اما به راستی چه چیزی باعث شد افسر عراقی دست به این کار بزند؟ آیا هنگامی که در اوج جنگ چشمش به چشمان مادر و دختر افتاد دل به یکی از آنها باخته بود و اینک بعد از سالها برای یافتن عشق گمشده سالها پیش که با صدای نارنجک و خمپاره در هم آمیخته بود از خاکریز روبرو به دنبال یاوری میگشت که یاریاش بدهد؟ هیچ وقت این پرده کنار نمیرود و نویسنده مخاطب را آزاد میگذارد تا هر جور که دوست دارد این ماجرا را با عشق پیوند بدهد یا فقط یک کنجکاوی ساده تلقی کند.
«دیگر اسمت را عوض نکن» با پیدا شدن مادر و دختر رنگی دیگر مییابد و مسیرش یکباره تغییر میکند. بدبینیای که در نامههای سرباز ایرانی رو به نابودی بود بار دیگر پر رنگ میشود و اینبار سرباز خود را در میانهی ماجرایی میبیند که از دو سو به آن نگاه کرده و نمیداند نگاه درست کدام است؟ اعترافات افسر عراقی یا خاطرات بغضآلود زن و دختر؟
زن برخلاف افسر عراقی او را ناجی خود نمیداند و فکر میکند او همان کسی است که شوهرش را جلوی چشمشان کشته و برای اثبات خود خنجری را رو میکند که شوهرش در آخرین لحظات میخواسته با آن از خود و خانوادهاش دفاع کند.
افسر عراقی که تا این لحظه در دل خود رویا میبافته و دعای زن را همه جا پشت سر خود حس میکرده ناگهان در ورطهی نا امیدی میافتد. او که خود را ناجی میدانست حالا به یک باره با بخشی دیگر از خود روبهرو میشود که دیگران قاتلش میدانند.
افسر عراقی سندی برای اثبات حرف خود ندارد اما نمیتواند این همه بدبینی را بپذیرد بنابراین به سکوت پناه میبرد و یکباره نوشتن نامه را قطع میکند. اما او تنها کسی نیست که دچار ناامیدی شده است. سرباز ایرانی هم از این همه تردید و شک و تناقض به تنگ آمده و دلش میخواهد زودتر حقیقت را کشف کند اما نامههای بیپاسخش راهی جز ناامیدی برایش نمیگذارند.
آخرین نامهی این داستان را سرباز ایرانی مینویسد با سلامی گرم و همچون سلامهای افسر عراقی با خطابهای دوستانه. نامهای با پیام «هل من ناصرا ینصرنی» که قرار است خاکریز آنطرف را پر کند تا بالاخره کسی پیدا شود و جوابش را بدهد.
به گمان من افسر عراقی با این که بارها از زشتی و تلخی اجبار جنگ سخن گفته بود اما وقتی بدبینی سرباز ایرانی و زن و دختر خرمشهری را میبیند دوباره به جنگ پناه میبرد و به سربازانی میپیوندد که به کویت حمله کرده بودند. شاید اگر اسم واقعی سرباز ایرانی را میدانست هیچ وقت این کار را نمیکرد. کاش یک سرباز عراقی آخرین نامهی سرباز ایرانی را پیدا کند، کسی که اسمش با او یکی باشد …
No Comments