نقد شگفتانگیزِ شگفتی
روز ۲۱ تیرماه ۱۳۹۷ انجمن صنفی مترجمان استان البرز، با همراهی ترجمه ورزان ماندگار البرز و صنعت ترجمه، میزبان مهسا خراسانی، مترجم و شیوا مقانلو منتقد ادبی، جمعی از اساتید، ناشران بنام و مترجمان این استان بود. شیوا مقانلو به خوبی عصاره داستان «شگفتی» اثر «اما داناهیو»، را از لابلای جملات ترجمه شده مهسا خراسانی بیرون کشید و نقاط ضعف و قوت داستان را عنوان نمود.
خلاصه داستان از این قرار است که الیزابت رایت برای پرستاری از دختری نوجوان به ایرلند فراخوانده می شود. او پس از سفری طولانی و خسته کننده به مکان مورد نظر می رسد، ولی هیچ چیز طبق انتظارش پیش نمی رود. خانواده ای که پرستار لیب قرار است پرستاری از دخترشان را برعهده بگیرد برخلاف تصورش فقیرند و مثل سایر مردم منطقه به شدت پایبند تعصبات و خرافات سنتی هستند. مشکل اصلی آن ها، دختر نوجوان خانواده، آنا، می باشد که چهارماه است به جز نوشیدن کمی آب چیزی نمی خورد. و البته پرستار لیب صرفا برای پرستاری از آنا استخدام نشده است بلکه وظیفه دیگری نیز در قبال این دختر دارد.
… سفر از آنچه انتظارش را داشت بدتر نبود. با قطار از لندن به لیورپول، با کشتی بخار شبانه به دوبلین و بالاخره با یک قطار کندرو یکشنبه به طرف غرب رفت و به شهری به نام اَتلون رسید.
درشکه چی منتظرش بود: «خانم رایت؟»
لیب ایرلندی های زیادی را می شناخت که بیشترشان هم سرباز بودند. اما از آن زمان، چندسالی گذشته بود و حالا باید به گوش هایش فشار می آورد تا بتواند حرف های درشکه چی را بفهمد.
درشکه چی، چمدانش را با وسیله نقلیه ای که خودش آن را «شیک و مد روز» می نامید حمل کرد. اصطلاح بی مسمای ایرلندی، چون هیچ چیز شیک و مد روزی درباره این درشکه ساده وجود نداشت. لیب خودش را تقریبا وسط تنها صندلی درشکه جا کرد. در حالی که چکمه هایش برخلاف میلش زیادی به چرخ سمت راست نزدیک بود. چتر دسته فلزی اش را هم باز کرد تا از نم نم باران در امان بماند. درشکه دست کم از قطار تنگ و خفه بهتر بود.
در انتهای دیگر نیمکت، درشکه چی که قوز کرده بود و تقریبا پشتش به او می خورد، شلاقش را بالا برد. «راه بیفت، زود باش!»
پونی پشمالو از جایش جنبید.
چند نفری که در جاده سنگفرش خارج از اتلون رفت و آمد می کردند، رنگ پریده به نظر می رسیدند که لیب آن را به رژیم غذایی بدنام سیب زمینی و خوردنی های اندک این منطقه نسبت داد. شاید دلیل ریختن دندان های درشکه چی هم همین بود. …
همان طور که میبینید نزدیک بودن راوی سوم شخص داستان به شخصیت اصلی یعنی پرستار لیب سبب جذابیت بیشتر داستان شده است. در واقع خواننده، داستان را از زاویه دید لیب می بیند و مثل او همیشه یک پله از اتفاقاتی که در حال رخ دادن هستند، عقب تر است.
از سوی دیگر پاشنه آشیل داستان، توضیحات بسیار زیاد داستان است که خواننده از چند منظر برخی اتفاقات را هم از زایه ذهن لیب و هم زوایای خارج از ذهن وی چندباره می خواند. در حقیقت کتاب می توانست ضرب آهنگ تندتری داشته باشد. اما از سوی دیگر، خواننده و شخصیت اصلی داستان، اتفاقات را همزمان با هم کشف می کنند. همراه با هم دچار تغییر و تحول می شوند، با هم به قضاوت می نشینند و آهسته آهسته به خودشناسی می رسند.
هدف داستان، پیدا کردن آب حیات در وجود دختری است که ادعاهای خاص خود را دارد. و طبق هر کهن الگو یا هر قصه افسانه ای دیگری، با موانع متعدد یا همان چیزی که قدیم تر ها آن را هیولا می خواندند، مواجه است. هیولاهای داستان یا همان موانع که آدم های مقابل او هستند صرفا شاهد زوال آنا هستند. صرفا نظاره گر هستند. چرا که همه به نحوی از زوال کودک نفعی خواهندبرد. برای کلیسای کاتولیک می تواند مورد خوبی از یک قدیسه باشد که با آنکه چهار ماه است چیزی نخورده ، زنده مانده است. والدین کودک حتی به قیمت مردن بچه های خود و بدست آوردن نام نیک و اینکه والدین متفاوتی هستند گویی احساس غرور می کنند. برای اعضای شورای شهر که خود پرستار را فراخوانده اند می تواند مورد مناسبی برای شهرت شهر باشد. بنابراین در این میان هرکسی به نوعی درگیر منافع شخصی خویش است. از دیدگاه شیوا مقانلو، موانع چندگانه ای که پرستار لیب با آنها دست و پنجه نرم می کند و سبب جذاب تر شدن داستان می گردند به قرار زیر است:
۱. ابعاد خرافی دین کاتولیک که به شدت دست و پای لیب را بسته. کشیش از یک سو و خانواده متحجر آنا از سوی دیگر که چنان درگیر خشکه مقدسی های کاتولیسیسم هستند، هیولاهای قصه افسانه ای ما را می سازند.
۲. ابعاد خشن علم؛ از یک سو دکتری را داریم که منتظر مرگ دخترک است تا جسد وی را کالبد شکافی کند. از سوی دیگر دکتری که می خواهد به زور او را در بیمارستان بستری کرده و به وی غذا بخوراند. و در این جا باز نقش پررنگ پرستار لیب را شاهدیم که باید با بعد فیزیکی یا در واقع بعد خشن علم مبارزه کند.
۳. کنار آمدن با جنجال های تبلیغاتی روزنامه ها و البته آدم هایی که غذای روحشان همین جنجال های تبلیغاتی است. با آنکه کار روزنامه روشنگری است – که در این داستان به روشنگری مطبوعات در آن دوره یعنی قرن 18 میلادی اشاره شده است- اما در واقع آن ها هم در حال ساختن کلاه تبلیغاتی برای خویش هستند. همچنان با وجود جدال سیاسی بین انگلیس و ایرلند در آن دوره شاهد آلت دست شدن کودکی هستیم که درگیر بازی سیاسی بزرگترها شده است.
از نشانه های کهن الگوی دیگری که در این داستان می توان به آن اشاره کرد، آن است که همچون تمامی کهن الگوهای دیگر، در کنار موانع سر راه قهرمان داستان همواره یکسری همدست نیز وجود دارد که به وی کمک می کنند. دو همدست اصلی لیب در این داستان، خواهر مایکل (یک راهبه) است که البته زیاده از حد خنثی است و همین شخصیت خاکستری او سبب جذاب تر شدن داستان شده است. همدست دوم، پسر روزنامه نگاری است که آماده تا حقیقت را کشف کند اما کم کم به این نتیجه می رسد که حقیقت آن چیزی نیست که واقعا اتفاق می افتد. او نیز کم کم تغییر موضع می دهد و حتی گاهی نقش پیرمراد را برای پرستار لیب بازی می کند و به مرد قاطعی بدل می شود که می توان به او تکیه کرد. در حقیقت هدف اولیه لیب نیز با روند داستان در حال تغییر است.
بزرگترین و قشنگ ترین تعارض داستان زمانی اتفاق می افتد که پرستار لیب متوجه می شود دخترک یواشکی غذا می خورد و در واقع مچ او را می گیرد. شغل پرستاری از یک سو و از سوی دیگر قراردادی که بسته و از طرفی وجدان انسانی او به عنوان یک زن سبب می شود که راه دیگری را پیش بگیرد.
از دیگر زیبایی های داستان که می توان به آن اشاره کرد، تناظر یا شباهت بدن آنا با محیطی است که در آن زندگی می کند. به همان اندازه که بدن آنا تحلیل می رود، خاک آن منطقه هم رو به زوال است. زمانی است که ایرلند قحطی را پشت سر گذاشته است، یعنی اواخر قرن ۱۸ و اوایل قرن ۱۹ میلادی که قارچی به مزارع سیب زمینی ایرلند که قوت اصلی مردم آن منطقه است، حمله می کند. کشتار میلیونی ایرلندی سبب موج مهاجرت آنان به سوی آمریکا در ابتدای قرن ۱۹ می شود و بسیاری از مردم در حال فرار هستند. افرادی که می مانند نیز صرفا با زمین های بایری که به باتلاق و تالاب تبدیل شده است مواجه هستند که همین موضوع نشانگر رو به فرسایش رفتن بدن آنا با خاک کشور است. و دقیقا در آخر داستان جغرافیای دیگری که همان قاره استرالیاست وارد داستان می شود. منطقه ای که مهد رهایی، آزادی و حاصلخیزی، وفور نعمت و فراوانی است. بسیار جدید و روشن و آفتابی و پراز غذاست و مامن جدیدی برای نجات افرادی است که از این قحطی به ستوه آمده و قصد فرار دارند. نویسنده داستان، اما داناهیو، هوشمندانه سیر داستان را با شرایط بهبود شخصیت اصلی داستان پیش برده است.
به عقیده مقانلو کتاب به گونه ای جذاب و داستانگونه، دورنمای خوبی از تاریخ ادبیات و هنر قرن ۱۹ را در اختیار خواننده قرار می دهد که از آن جمله می توان به موارد زیر اشاره کرد:
- دوران علم ناتورالیستی؛ زمانی که پزشکان به شدت به میکروسکوپ وابسته هستند. دوره ای که میکروب و تشریح و پزشکی علمی پررنگ تر شده و پزشکی متکی به ابزار می شود. این موضوع در کتاب به وضوح با حضور دکتر روانپزشکی که اصرار به بستری کردن بیمار و به زور خوراندن غذا به وی دارد عنوان شده است. به عبارت دیگر اشاره به یک علم خشک سرد خِرَدگرا.
- ظهور و قدرت گرفتن روزنامه ها؛ در اروپای قرن ۱۹ روزنامه ها حرف اول را می زنند. قادرند موج ایجاد کنند و قدرت بسیاری در ایجاد تحولات سیاسی اجتماعی فرهنگی دارند. و پای روزنامه ها در این داستان هم بازشده است. موضوع جالب توجه این است که در روستایی نزدیک به پایتخت، روزنامه به دست مردم می رسد. یعنی آنچه درروزنامه نوشته شده برای مردم روستا نیز حائز اهمیت است و مردمی که روزنامه می خوانند نشانگر آیتم فرهنگی آن دوران است.
- هیستری های فردی متکی به مذهب یا غیرمذهبی که در آن دوره از سمت دخترها و زن ها خیلی گزارش می شده موضوع جالب توجه دیگر داستان است. به طور کلی به زن ها یا دخترهایی که رفتارهای غیرمتعارف – مثل غذا نخوردن- داشته اند، برچسب جادوگر زده می شده و دستور سوزاندن آنها داده می شده است. در این داستان نیز یکی از کارهای پرستار لیب، مقاله با این قشر خرافی است که امکان دارد از یک سو آنا را قدیس و از سوی دیگر جادوگر بخوانند و او باید کودک را از شر هر دو گروه نجات دهد.
- آیکون بعدی که در قرن ۱۹ شاهد آن هستیم بحث ظهور قدرت زنانه است. در واقع خواننده شاهد برخی نظریه های کلاسیک فمینیستی نیز می باشد. پرستار لیب نشانگر یک زن مستقل، قهرمانی تنها، دارای شغلی تایید شده و درآمد و بدون شوهر است. او نه معلم سرخانه است که محدود به محیط بسته خانه باشد و نه راهبه ای که پشت دیوارهای بلند صومعه پنهان شده باشد. در حقیقت او نمونه زنی است که به سمت امروزی شدن پیش می رود.
- بحث مادرانگی مبحث قابل توجه دیگر داستان است. بحث مادر بودن و مادر شدن که هرچه به انتهای داستان نزدیک می شویم نمایان تر می شود. لیب از لحاظ بیولوژیکی در مادر شدن شکست خورده است. او بچه خود را در نوزادی از دست داده و همسرش به دلیل نامعلومی وی را ترک کرده است. با توجه به مذهب کاتولیک که زن و شوهر با ترک یکدیگر نه حق طلاق دارند و نه می توانند با شخص دیگری ازدواج کنند اما هرچه به انتهای داستان نزدیک تر می شویم از زبان او می شنویم که سوگواری دیگر بس است. و حتی می بینیم که او به سنت های مذهبی اشتباه خویش نیز پشت پا می زند. و به خود این حق را می دهد که زندگی جدیدی را در یک قاره جدید آغاز کند. پس او گرچه از لحاظ بیولوژیکی در مادر بودن شکست خورده اما به لحاظ غیربیولوژیکی، مادر شدن را انتخاب می کند. از سوی دیگر مادر بیولوژیکی خود کودک، با وجود آنکه در نوع خود، فرزندش را دوست دارد اما گویی از دست دادن و از بین رفتن او را انتخاب کرده است. در این مرحله از داستان، اصطلاح «گرگ باش» به عنوان اولین وظیفه مادر شدن مطرح می شود. یعنی مادری که به هر قیمتی بچه خویش را نجات می دهد و درست از همان لحظه ای که پرستار لیب اصطلاحا به گرگ تبدیل می شود و احساس می کند که آنا فرزند اوست، کارهای عجیب و غریبی از وی سر می زند.
- موضوع دیگری که در اوایل قرن بیستم مطرح می شود بحث پرداختن به روان است. یعنی پزشکیِ ابزاری که تمام بیماری ها را جسمی می پندارد کم کم به سمت روان پیش می رود. پرستار لیب زمانی موفق می شود مقاومت دخترک را بشکند و قطره ای شیر به او بخوراند که به نوعی هیپنوتیزم وار وارد روان کودک می شود. به او می خوراند که دیگر 11 ساله نیست، ۹ ساله است. به او می باوراند که هر اتفاقی میان او و برادرش افتاده است دیگر اهمیتی ندارد و آنها بخشیده شده اند و به او خانواده جدیدی می دهد. و همین امر نشانگر تغییر شخصیت دخترک داستان از سوی پرستار لیب می باشد. در حقیقت آنها هر دو در حال تغییر هستند؛ هم او که مادر شدن را انتخاب کرده و هم دخترک که زندگی و شخصیت جدیدی را برای خود برمی گزیند. و دقیقا زمانی که کودک آغاز به غذاخوردن می کند، زمانی است که باور کرده دیگر آنا نیست.
این تغییر در نهایت آهسته آهسته برای همه شخصیت های داستان رخ می دهد. پرستار لیب از اصول سخت و خشک خود دست برمی دارد. پسر خبرنگار تصمیم می گیرد به پرستار لیب کمک کند و با هم فرار کنند. راهبه مایکل از اصول سفت و سخت خود برمی گردد و با اینکه می داند آنها دارند بچه را می دزدند اما آن را رویای صادقه می نامد و آن ها را لو نمی دهد. ولی خانواده بچه تا لحظه آخر روی اصول خود باقی می مانند و در نهایت همه چیز خود را از دست می دهند.
در نهایت نیز داستان پایان خوشی را به همراه دارد؛ و خانواده جدیدی که دیگر با معیارهای سنتی ایرلندی مغایرت دارد با کشتی به سوی قاره ای جدیدی در حرکت هستند.
از معدود ایراداتی که به این کتاب وارد است سرعت آهسته ابتدای کتاب است که تا اوج فاصله زیادی دارد. در واقع داستان واقعی از نیمه دوم کتاب آغاز می شود. که البته از نظر مهسا خراسانی، مترجم رمان شگفتی، شتاب در خواندن کتاب بویژه رمان، ویژگی عصر سرعت است. و این در حالی است که دو یا سه دهه پیش قطور بودن کتاب ایراد محسوب نمیشد.
نویسنده کتاب، اما داناهیو اشاره میکند که الهام بخش نوشتن این رمان ۵۰ دختر و پسر روزه دار بوده اند که البته بیشتر آنان دختر بوده اند. این دخترها در اروپا، انگلستان و آمریکای شمالی بین قرن ۱۶-۲۰ روزهدار بوده و دلایل این روزهداری را مذهب برشمردهاند. طبق گزارشات برخی را با صحبت از این کار منع کرده اند و به برخی با زور غذا می خوراندهاند.
در نهایت مطالعه این کتاب را به تمام اهالی کتاب و مشتاقان مطالعه پیشنهاد میکنم. قطعاً خواندن آن پس از نقد دقیق و شیرین شیوا مقانلو و قلم زیبا و روان مهسا خراسانی خالی از لطف نیست.
نازنین عظیمی
No Comments