نقد کتاب « مرواریدی که صدفش را شکست»
گزارش جلسه نقد کتاب « مرواریدی که صدفش را شکست»
انجمن صنفی مترجمان استان البرز در روز پنجشنبه مورخ ۲۲/۰۱/۹۸ با حضور جمعی از همراهان همیشگی خود و دوستداران کتاب، جلسه نقد و بررسی کتاب « مرواریدی که صدفش را شکست» نوشته خانم نادیا هاشمی نویسنده افغان تبار را برگزار کرد.
در این جلسه سرکار خانم فائزه صادقی به عنوان منتقد وهمچنین مترجم این کتاب، سرکار خانم مهسا خراسانی حضور داشتند.
در ابتدا خانم خراسانی خلاصهای از شرح حال و زندگینامه نویسنده را که منجر به خلق این داستان شده بود، برای حضار بیان کرد. همچنین از تجربیات و احساسات شخصی خود در زمان ترجمه این کتاب سخن گفت و بخش هایی از رمان را خواند.
در ادامه جلسه، خانم صادقی٬ منتقد جلسه نقاط ضعف، قوت و همچنین چالش های داستان را با نهایت ظرافت و رعایت انصاف بررسی کرد و این اثر را با آثار نویسندگان هم تبار نادیا هاشمی، در معرض مقایسه قرار داد.
با هم خلاصه ای از داستان و زندگینامه نویسنده آن را بخوانیم…
خلاصه داستان:
« مرواریدی که صدفش را شکست» داستان زندگی دو زن افغانستانی با فاصله ای حدود یک قرن است. سرنوشت رحیمه ـ که اواخر دهه ۱۹۹۰ زندگی میکند ـ تحت تاثیر جنگ های داخلی، آشوبهای محلی و آداب و سنن ظالمانهی ناشی از ظهور طالبان قرار میگیرد. رحیمه و چهار خواهرش در خانهای کوچک همراه با مادر و پدرمعتادشان زندگی میکنند. پدر که تحت توهمات ناشی از مواد مخدر وظیفهی پدری را از یاد برده نه میتواند و نه میخواهد پشت و پناه دخترانش باشد. مادر نیز خود قربانی شرایط موجود است و نمیتواند دخترانش را در برابر مشکلات حمایت کند. او خود در چشم شوهرش یک خطاکار است. زنی که هرگز نتوانسته حتی یک پسر بزاید و باید تا آخر عمر برای چنین ضعفی سرزنش شود.
مادر به تشویق خواهر گوژپشتش ـ که تنها حامی بیپروا و شجاع این دختران است ـ رحیمه را طبق سنن افغانستانیها به « بچه پوش» تبدیل میکند. خانوادههای افغانستانی که پسری ندارند، غالبا یکی از دختران را که هنوز به سن ازدواج نرسیده به کسوت پسران در میآورند تا بتواند وظایف یک فرزند پسر را در خانه انجام دهد. موهای رحیمه را کوتاه میکنند، بر تنش رخت پسرانه میپوشانند و او را به مدرسهی پسرانه میفرستند. رحیمه که اکنون رحیم شده، به زودی از این شیوه جدید زندگی و به دست آوردن آزادی هایی که تا قبل از آن نداشته، خوشش میآید.
اما این خوشی دیری نمیپاید و او را از سرنوشت شومی که در انتظارش است نجات نمیدهد. پدر معتاد خانواده به یکباره سه دختر اولش را ( که بزرگترین شان فقط پانزده سال دارد) به مردانی بسیار مسن تر از آن ها شوهر میدهد. رحیمه نیز همسر چهارم مردی میشود که سه برابر خودش سن دارد و باید تمام و کمال به وظایف زناشویی و امور همسرداری در خانهای پر از کینه و نفرت بپردازد. اما باز هم به تشویق خالهاش تصمیم میگیرد برای گشودن راهی جدید در مسیر زندگی اش تلاش کند و با سرنوشت بجنگد. به دلیل اینکه چند سالی به مدرسه رفته و سواد دارد، موفق میشود به عنوان دستیار یک زن نماینده به مجلس نمایندگان راه پیدا کند و به تجاربی دست یابد که بعدها با استفاده از آنها مسیر زندگیاش را تغییر دهد…
در کنار داستان زندگی رحیمه، زندگی شکیبا نیز مطرح میشود. شکیبا مادرِ مادرِ مادربزرگ رحیمه است که با فاصله ای حدود یک قرن قبل از او زندگی میکرده.
شکیبا همراه با خانوادهاش در دهکدهای کوهستانی زندگی آرامی دارد. اما در دو سالگی در اثر یک لحظه غفلت والدینش با روغن داغ دچار سوختگی شدیدی میشود و برای همیشه زیبایی نیمی از صورتش را از دست میدهد. اما مصیبت های این دختر کوچک به همین جا ختم نمیشود. او در اثر شیوع بیماری وبا همهی خانواده اش را از دست میدهد و تنها میشود. پس از این واقعه خانواده پدریاش و در راس آنها مادربزرگی کینهجو و نامهربان او را نزد خود برده و بعد شکیبای نوجوان را در ازا بدهی خود به خانهی یک تاجر میفرستند. اما این خانواده نیز، شکیبا را به همراهان شاه حبیبالله اهداء میکنند. به این ترتیب، دست سرنوشت شکیبا را به کاخ شاه میبرد، جایی که او را به کسوت مردانه در آورده و به عنوان نگهبان، به پاسداری از زنان حرم میگمارند. اما مدتی بعد واقعهای که در حرم رخ می دهد، باعث میشود شکیبا تا دم مرگ و سنگسار شدن برود و فقط معجزهای او را از سرنوشت شومش نجات میدهد…
سرگذشت شکیبا و رحیمه از بسیاری جهات به هم شبیه است و گرچه این دو در دورانهای مختلفی زندگی کردهاند، اما حوادث مشابه بسیاری را در جاده زندگی تجربه میکنند.
درباره نویسنده:
نادیا هاشمی در نیویورک به دنیا آمده و در نیوجرسی بزرگ شده است. پدر و مادرش که هردو در افغانستان به دنیا آمدند در اوایل دههی ۱۹۷۰ و قبل از حملهی روسیه، این کشور را ترک و به ایالات متحده آمریکا مهاجرت کردند تا به رویاهایشان جامه عمل بپوشانند و زندگی زیباتری را برای خود و خانواده بسازند. نادیا این شانس را داشت که در کنار خانوادهی بزرگی متشکل از خاله ها، عمه ها، عموها و دایی ها و فرزندان آن ها بزرگ شود و همین امر باعث شد فرهنگ افغانی بخش مهمی از زندگی روزمرهی او شود.
نادیا در ابتدا تحصیلات خود را در رشته ی مطالعات خاورمیانه و زیست شناسی تکمیل کرد. در سال ۲۰۰۲ برای اولین بار همراه با والدینش ـ که از دهه ی ۱۹۷۰ تا آن زمان سرزمین شان را ندیده بودند ـ به افغانستان سفر کرد. این سفر در حکم تجربه ای تلخ و شیرین برای آنان بود، چرا که توانستند آثاری از خانه های زمان کودکی خود پیدا کنند و با عزیزانشان دیدار مجددی داشته باشند.
او سپس وارد دانشکده پزشکی شد و همزمان نیز در یک سازمان اجتماعیِ افغانی ـ آمریکایی عضو شد که هدفش ارتقا و آموزش رسوم فرهنگی بود، بخصوص در روزهای تیره و غمبار پس از واقعه ی سپتامبر۲۰۱۱.
پس از فارغ التحصیلی در رشته پزشکی اطفال همراه با همسرش به مریلند رفتند و اکنون نیز در این شهر به عنوان متخصص اطفال کار میکند.
هاشمی بعد از اتمام تحصیلات پزشکیاش سعی کرد به آرزو و خواستهای قدیمی بپردازد که مدت ها نادیده اش میگرفت. در نتیجه تجارب تربیتی و علاقه شخصی اش تواما، به شکل داستانهایی از سرزمین اجدادیاش شکل گرفت. داستان نخستینش « مرواریدی که صدفش را شکست » در ماه می سال ۲۰۱۴ منتشر شد که با استقبال عمومی خوبی مواجه گردید. داستان دومش نیز در مورد فاجعهی غمبار پناهندگان افغان در اروپا، رو به پایان است.
تهیه و تنظیم گزارش:
ساناز کمالی
آخرین دیدگاهها