مرده متولد شده
خواننده گرامی، لازم به ذکر است که به دلیل عدم امکان ویراستاری تطبیقی، انجمن مترجمان نمیتواند کیفیت ترجمه را تایید کند، این داستان کوتاه به انتخاب خود مترجم، ترجمه شده و شما در جایگاه خواننده این متن میتوانید در بخش نظرات امتیاز دهید و یا نظر خود را برای مترجم بنویسید.
درمانگر سرکشیهای شبانه را نیز آغاز کرده بود، اگرچه هاپت میدانست یا شک داشت که آن مرد واقعآ آنجا کنار تخت او قلم به دست ایستاده باشد تا به او گوش دهد و آنچه را که میگوید روی دیوار بنویسد، ولی درمانگر واقعی بهنظر میرسید. وقتی هاپت از خواب بیدار شد نوشتهها روی دیوار بود. او نتوانست نوشتهها را بخواند; اما با نوشتههای بههم ریخته و نامنظم درمانگر آشنا بود. نوشتههای ناخوانای او چیزی را به هاپت اثبات نمیکرد. وقتی که هاپت با خودش صادق بود جلسات شبانهاش با درمانگر به اندازه جلسات روزانه واقعی بهنظر میآمد و شاید هم واقعیتر. او این موضوع را در طول روز به درمانگر خود گزارش نداده بود; درعوض، منتظر ماند تا درمانگر به آن اشاره کند، ولی وقتی که عنوان نکرد هاپت به این نتیجه رسید که این باید نوعی آزمایش باشد. او این موضوع را با درمانگر خود، مانند بسیاری موارد دیگر درمیان نگذاشت؛ مگراینکه، درمانگر در این مورد مستقیمآ از او سوال کند.
اما در طول روز درمانگر بهندرت از چیزهای مختلف بهطور مستقیم از او سوال میکرد. درمانگر ممکن است بپرسد: “هفته پیش رو چطور گذروندی؟” و یا “خواب دیدی؟” او هرگز از این واضحتر سوالی نمیپرسید. هرچند شبها درمانگر کنار تخت میایستاد و سوالات مشخصی را میپرسید، سوالاتی که به شکل زیرکانهای پرسیده میشد. وقتی هاپت در جواب به روزدرمانگر دروغ میگفت، درمانگر از او میپرسید: ” تو فکر کردی من سادهام؟” وقتی هاپت فقط بخشی از واقعیت را بیان میکرد، شبدرمانگر همانطور که با قلمش به دیوار ضربه میزد منتظر هاپت میماند تا ادامه دهد و هاپت، معمولآ شبها تمایل بیشتری به بیان حقیقت نشان میداد. انگار که شبدرمانگر یک شخص و روزدرمانگر کاملآ شخص دیگری بود و حتی برای هاپت گاهی این شبهه بهوجود میآمد که آنها دو درمانگر جدا از هم هستند که بنا به دلایلی شبیه بههم بهنظر میرسند.
هاپت یک بار در طول جلسه روزانه پرسید :” آیا شما دوقلو هستید؟” و روزدرمانگر که معمولآ آدم توداری بود ناگهان غافلگیر شد و گفت: “بله” ، ولی اندکی کوتاه بعد از آن گفت:” نه”.
هاپت گفت: “هم بله و هم نه؟ چطور میتونه هر دو باشه؟”
روزدرمانگر جواب داد: “من جفت دیگهای داشتم که مرده به دنیا اومد.”
اما هنگامی که هاپت سعی داشت که از درمانگر در این مورد سوال کند، درمانگر سرش را تکان داد و گفت: “ما اینجاییم تا درباره تو صحبت کنیم.”
حالا شب، دیرهنگام هاپت داشت به این فکر میکرد که مرده به دنیا آمده است. چه روش عجیبی برای بیان آن بهکار برد، با توجه به آن چه شما میگویید او اصلآ بهدنیا نیامده است. چرا دقیقا نمیگویید، او مرده بهدنیا آمده؟ چگونه یک نوزاد مرده متولد شده با یک مرده فرق دارد؟ شبدرمانگر در تلاش بود چه چیزی بگوید؟
شبدرمانگر در تاریکی کنار او ایستاده بود و با مدادش به دیوار ضربه میزد و چیزی میخواست، دوباره چه اتفاقی افتاده است؟ او چه چیزی پرسیده بود؟
هاپت گفت: “متاسفم، حواسم جای دیگهای بود، سوال چی بود؟”
شبدرمانگر ضربه زدن با مدادش را متوقف کرد و پرسید: “حواست کجا بود؟ کجا باید باشه؟”
هاپت به دروغ گفت:”هیچجا.”
شبدرمانگر صدای منزجر کنندهای ایجاد کرد و گفت: “ذهن همیشه جایی مشغوله.”
هاپت اعتراف کرد و گفت: “به چیزی فکر میکردم.”
“به چی؟ “
هاپت مردد بود و سعی کرد یک دروغ مناسب پیدا کند، اما ضربههایی که با مداد به دیوار زده میشد افکار هاپت را مختل میکرد و باعث جرقههای پیدرپی در تاریکی ذهن او میشد و در آخر گفت: “نمیخوام به شما بگم.”
ضربات مداد به دیوار متوقف شد. ناگهان دوباره از گفتن حقیقت امتناع کرد. شبدرمانگر گفت: ” داریم به نتایجی میرسیم.”
روزدرمانگر پرسید: “خوابی دیدی؟” هر دو در دفتر نشسته بودند و صندلیها را طوری چیده بودند که انگار مسابقهای در پیش است. روزدرمانگر عینک زده بود. هاپت احساس کرد این موضوع برای او مزیتی محسوب میشود. آیا شبدرمانگر عینک زده بود؟ باید میزد همانطور که روزدرمانگر زده بود، اما هاپت دقیقآ بهخاطر نمیآورد. همان طور که روزدرمانگر درست مقابل او ایستاده بود؛ هاپت، شب سختی را با شبدرمانگر در ذهنش داشت تصور میکرد.
هاپت پاسخ داد: “هیچ خوابی ندیدم”، و سپس گفت: “باید خواب دیده باشم؟ و اگرهم اون خوابها رو یادم بیاد نفرینشون میکنم.”
هاپت فکر کرد و از درون به خود لرزید،“لعنتی”، جالبترین انتخاب بین واژهها بود. اما روزدرمانگر انگشتهایش را بههم گره زده بود و سرتکان میداد.
چند شب بعد شبدرمانگر از هاپت پرسید: “چطور سیب، شبیه موز هستش؟”. درمانگر از اون حالت بیرون آمد تا کنار تخت هاپت چیزی بنویسد و نزدیک پنجره رفت. در آنجا درخشش سرد چراغ خیابان به طرز عجیبی کمرنگ بهنظر میرسید،گویی که از یخ تراشیده شده بود.
هاپت گفت: “ببخشید؟”
شب درمانگر پرسید: “صدای من رو میشنوی، وانمود نکن که نشنیدی”
هاپت با عصبانیت پرسید: “از کجا میدونی که شنیدهام یا نه؟”
اما شبدرمانگر زحمت جواب دادن به خودش نداد.
هاپت به فکر فرو رفت، “چطور سیب، شبیه موز هستش؟ هردو میوه هستن.”
درمانگر رویش را برگرداند و خندید،” اشتباه هستش”
“اشتباه؟”
“هردو پوست دارن.”
“چرا این جواب، از جواب من که هردو میوه هستن بهتره؟”
درمانگر چیزی نگفت فقط با عصبانیت به دیوار تکیه داد.
هاپت پرسید: “چی مینویسی؟ “، ولی درمانگر جوابی نداد.
هاپت اصرار داشت که، “چرا جواب تو بهتر هستش؟”
اما درمانگر به سادگی گفت: “جواب اینه که هر دو پوست دارن.”
نزدیک سحر هاپت با خودش فکر کرد احتمالآ درمانگر، شب آنجا نبوده، چون با عقل جور در نمیآمد علاوه بر آن من به او کلید ندادهام و آن شخص هنوز مثل درمانگر به او نگاه میکرد. آن شخص با آهنگ خاصی که دقیقآ مانند لحن درمانگر بود صحبت میکرد. اگر آن شخص درمانگر هاپت نبود، پس چه کسی میتوانست باشد؟
مرد چشمهایش را مالید و با تعجب پرسید: “دیگه چی پوست داره؟” و بعد فکر کرد و گفت: “من پوست دارم.”
او شبیه یک سیب و یک موز بود. اگرقرار بود یک دایره بکشی، یک سیب و یک موز داخل آن بگذاری، او هم اجازه پیدا میکرد قدم داخل آن دایره بگذارد. هیچکس نمیتوانست او را متوقف کند. چه کسی آن بیرون بود که دور میوهها دایرهای بکشد و یا دور مردم هم دایرههایی بکشد؟
او اشکالی را که با گچ به دور اجساد کشیده میشود در نظر گرفت. خب، قرار نبود حتما یک دایره باشد. فقط یک دایره که میتواند شامل یک میوه یا یک انسان یا ترکیبی از هر دو باشد.
در هنگام سکوت در حین صحبت، هاپت از روزدرمانگر پرسید: “چطور شد که فهمیدی دو قلو بهدنیا آمدهای، ولی هرگز جفت خودت رو ندیدی؟”
روزدرمانگر گفت: “ببخشید؟”
هاپت گفت: “اگر نمیخوای، مجبور نیستی در موردش صحبت کنی”، این عبارتی بود که هاپت اغلب از روزدرمانگرش شنیده بود و همیشه در مواردی که کمترین شک را به آن مرد داشت از آن استفاده میکرد.
روزدرمانگر پرسید: “از کجا بدونم داشتن یک جفت چه حسی داره؟”
هاپت سکوت کرد و گفت: “یعنی دوقلو نبودی؟ … برادر دوقلو نداشتی؟ مرده بهدنیا نیومده بود؟”
اما روزدرمانگر سرش را تکان داد و گفت: “کدوم برادر دوقلو؟ من تک فرزند بودم.”
یعنی روزدرمانگر به هاپت نگفته بود یک برادر دوقلو داشته که مرده به دنیا آمد؟
هاپت تقریبآ گفتگو را کامل به یاد میآورد. امکان نداشت حرفهای او را اشتباه فهمیده باشد. چرا الان روزدرمانگر به هاپت دروغ میگفت؟
او یک سیب خرید و به آرامی آن را خورد، با دندانهایش پوست سیب را سوراخ کرد و پوست سیب را به همراه باقی سیب جویید، به جز هسته آن را. هاپت فکر کرد که سیب، شبیه موز نیست. شبدرمانگر اشتباه گفته بود. هردو پوست دارند، اما سیب را با پوست میشود خورد ولی موز را نه. میتوانی با انگشتانت به راحتی پوست موز را بکنی اما سیب را نه. برای کندن پوست سیب به چاقو نیاز داری. یک انسان بیشتر شبیه سیب بود تا موز. پوست یک انسان را نمیتوان به راحتی با انگشتانت بکنی. برای کندن پوست انسان نیاز به چاقو هست. شخصی که شبیه سیب باشد میتوان پوست آن را خورد.
هاپت این را به شبدرمانگر گفت، اما آن مرد فقط کنار پنجره بیحرکت ایستاده بود، حتی چیزی هم نمینوشت. هاپت مطمئن نبود که آن مرد اصلآ توجهی به او دارد. او حرفهایش را تمام کرد و منتظر ماند، اما شبدرمانگر حتی صورت رنگ پریدهاش را هم برنگرداند.
هاپت پرسید:” اون بیرون چی هست؟”
صدای شبدرمانگر طنین انداخت و ناگهان برگشت و به هاپت گفت: “اون بیرون چی هست؟ کل دنیا اون بیرون هستش.”
هاپت با تعجب پرسید: “اما چی؟ کل دنیا چی بود؟ اون چه معنی داره؟ اگر یک دایره میکشیدی که شامل کل دنیا بود، چه چیز دیگهای در اون دایره بود؟ و اون رو کجا میکشیدی؟”
شبدرمانگر پرسید: “اون موقع به چی فکر میکردی؟” و او حالا داشت به هاپت نگاه میکرد، با چشمانی حریص و نگاهی استوار. هاپت قادر نبود تحت چنین نگاه نافذی به دروغ مناسبی فکر کند، به جای آن سعی کرد موضوع را عوض کند.
عوض کردن موضوع با شبدرمانگر هم قبلآ مشکلی را حل نکرده بود. دلیلی نداشت این موقع در این مورد فکر کند. سوالی که هاپت پرسید، سوال از پیش برنامهریزی شدهای نبود یا اگر وقت فکر کردن روی آن را داشت حالا دیگر سوال را پرسیده بود. این سوالی بود که در ذهن او بیپاسخ مانده بود، ” چطور میشه که دوقلو باشی ولی جفت خودت رو ندیده باشی؟”
درمانگر ایستاد و به آرامی خودش را کنترل کرد و گفت: “از کجا میدونستی من دوقلو به دنیا آمدم؟”
هاپت فکر کرد؛ دنیا مکان عجیبی است، تاریک و غیرقابل تحمل، و این تنها جایی است که من دارم که حتی در مورد داشتنش هم تقریبآ مطمئن نیستم .
چرا روزدرمانگر اول پذیرفت که دوقلو بوده و بعد دروغ گفت و وانمود کرد که نداشته است؟ این چه نوع بازی بود که این مرد داشت میکرد؟
هاپت ناگهان متوجه شد که شبدرمانگر آنجا بود، خیلی زیرکانه پتو را تا گردنش بالا کشید. هاپت میتوانست درمانگر را که کنار پنجره مداد به دست ایستاده بود، ببیند.
شبدرمانگر پرسید: “بحث را از جایی که قطع کرده بودیم ادامه بدیم؟”
هاپت سرش را تکان داد و نگران از اینکه در تاریکی دیده نشود، گفت: “نه”.
“نه؟”
هاپت پرسید: “تو واقعآ کی هستی؟”
درمانگرگفت: “منظورت چیه؟” ، رویش را برگرداند و به هاپت خیره شد و هاپت دوباره از صورت رنگ پریده درمانگر جا خورد.
هاپت پرسید: “تو مرده به دنیا اومدی؟”.
درمانگر به آهستگی پرسید: “مرده به دنیا اومدم؟” و سپس لبخند تلخی بر دهانش نقش بست. درمانگر با تعجب گفت: “چه روش عجیبی برای طرح این قضیه مطرح کردی”
هاپت پرسید: “برای اینکه پوست شما رو بکنم به چاقو نیازی هست؟”
درمانگر با همان لبخند تلخ و دهان بازتر گفت: “چرا متوجه نمیشی؟”
هاپت پتو را کنار کشید. کل شب داشت لباسهایش را زیر پتو میپوشید. به درمانگرش نزدیک شد، با چاقویی در دست رنگ پریدهاش، اما درمانگر حرکتی نکرد.
هاپت با چاقو حملهای ناگهانیکرد، اما چشمهایش را برای مدت کوتاهی بسته بود، چون درمانگر آنجایی نبود که هاپت فکر میکرد بنابراین درمانگر صدمهای ندید. او دوباره خندید، و این بار چاقو را به راحتی داخل سینه درمانگر فرو کرد، درحالیکه چاقویی وجود نداشت، اما وقتی هاپت به چهره مرد نگاه کرد دهان مرد پر از خون شده بود.
مرد خندید و خون روی چانهاش سرازیر شد. هاپت چاقو را دوباره در بدن درمانگر فشار داد و خون بیشتری از دهانش جاری شد ولی هیچ نشانی از زخم بر بدن او دیده نمیشد و درمانگر هیچ مقاومتی از خودش نشان نمیداد.
هاپت با ترس پرسید: “تو مشکلت چیه؟”
درمانگر پرسید: “مشکل من چیه؟ چطور میتونم جواب بدم؟ نمیدونی که الان وقتشه درباره تو حرف بزنیم؟ هاپت، مشکل تو چیه؟”
کمی که گذشت، هاپت چاقو را به طرفی انداخت و به سمت در رفت. مهم نبود به کدام سمت میرود، چون شبدرمانگر درست جلوی او بود. هاپت بیشتر گیج شد، احساس کرد بخشی از ذهنش بیحس شده و از کار افتاده است. این چه رفتاری است؟ بخش زیادی از ذهنش درگیر بود.
آیا این جور رفتارها در جامعه درمانی پسندیده است؟ اما وقتی هاپت از درمانگر این سوال را پرسید، درمانگر خندید و به هاپت نزدیکتر شد و هاپت گفت: “تو نباید کلمه واضحتری به من میگفتی؟” و دوباره بخش دیگری از ذهن هاپت درگیر شد.
درمانگر پرسید: “کلمه واضحتری؟”، اگرچه هاپت مطمئن بود که افکارش را بیان نکرده بود. آیا هرکاری که من انجام دادم نشانگر یک جور بازی بوده، حتی یک ماهیت جنسی؟
هاپت پرسید: “زندهای؟”
” آره؟”
هاپت پرسید: “تو چی هستی؟”
“من چی هستم؟ من دقیقآ چیزی هستم که تو فکر میکنی.”
هاپت به فکر فرو رفت و سعی کرد که بفهمد که درمانگر چه کسی میتواند باشد. مرد نزدیک آمد و لبهای خونیاش را لیس زد.
او صبح با درد از روی زمین بیدار شد. زخمهای سطحی روی دستش بود و لبهایش اگرچه بریده نشده بود ولی خون مردگی داشت. با ناله بلند شد و چاقو را برداشت و دوش گرفت.
با خودش گفت باید با روزدرمانگرم صحبت کنم که با شخصی مواجه شدم. باید بپرسم اون شخص چرا شب آمده بود و اگر هم کسی نیامده بود، آیا همه اینها تصورات من بوده یا حتی بدتر از آن؛ به هرحال درمانگر بهتر میدانست.
او یک سیب و بعد یک موز خورد. موز یک مشکلی داشت، جویدنش سختتر از موزهایی بود که او به یاد میآورد، مزه سفت و تلخی میداد. اما سیب دقیقآ همان مزهای را میداد که او به یاد میآورد. او هر دو را با آب شست و به آرامی میجوید.
روزدرمانگر پرسید: “این هفته رو چطور گذروندی؟”
او همانطور که قوز کرده بود و دستانش را در جیب کتش جمع کرده بود، گفت: “عالی بود.”
روزدرمانگر بعد از یک سکوت طولانی پرسید: “هیچ خواب جالبی ندیدی؟”
او گفت: “نه، حتی یک خوابم ندیدم.”
زمانی که او فکر میکرد مرده به دنیا آمده؛ مرده، ولی به دنیا آمده است. چه چیز وحشتناکی میتواند باشد. هاپت داشت به این فکر میکرد که اگر یکی از دوقلوها در رحم زنده نماند دلیلش این است که یکی دیگر از دوقلوها غذای مورد نیاز آن یکی را میگیرد. اما، اگر یکی از دوقلوها مرده به دنیا آمده، خب، او میتوانست دفن شود و بعد فراموش شود، و در زیر زمین باقی خواهد ماند. اما اگر یک دوقلو مرده به دنیا آمده، او دقیقآ آن را کجا رها کرده است؟
روزدرمانگر به او خیره شده بود. چه مدت به او خیره شده بود؟ شاید زمان زیادی سپری شده بود.
هاپت پرسید: “چیه؟”
درمانگر پرسید: “به چی داشتی فکر میکردی؟” و پشت شیشههای عینکش، چشمانش کاملآ هوشیار و نافذ بهنظر میرسید.
هاپت گفت:” به این و اون.”
روزدرمانگر صبر کرد حتی بیشتر از آنچه که شب درمانگر منتظر میماند. هاپت دوباره تعجب کرد که باید چگونه در مورد آنها به عنوان یک شخص یا دو نفر فکر کند.
روزدرمانگر هنوز به او خیره شده بود. هاپت دستهایش را داخل جیبش تکان میداد تا یکی از آنها دسته چاقو را پیدا کرد و آن را گرفت.
چاقو را فشار داد.
او گفت: “داشتم درباره سیبها فکر میکردم.”
روزدرمانگر با تعجب پرسید: “سیبها؟”
هاپت گفت: “موزها؟ به نظرت سیبها و موزها چه نقطه مشترکی با هم دارن؟”
چشمان روزدرمانگر کمی تنگتر شد، و پرسید: “این یک سوال انحرافی نیست؟”
هاپت گفت: “البته که هست.”
هاپت تصور کرد بندهای انگشت رنگ پریدهاش دور دسته چاقو است. روزدرمانگر بیشتر شبیه یک سیب بود تا موز، پوست کندنش آسان نخواهد بود. شاید راحتتر باشد کل او را بجوم. هاپت گفت: “به هرحال جواب هرچی که باشه، من رو راضی نگه
میداره.”
درباره مترجم :
مهران دادخواه، مدرس و مترجم،
ساکن کرج، دکتری زبان و ادبیات انگلیسی، مترجم مقالات مختلف از جمله علمیپژوهشی، نویسنده مقالات ادبی،شانزده سال سابقه تدریس زبان انگلیسی در مقاطع مختلف.
پژوهش در زمینه روانشناسی و فرا روانشناسی.
عضو درجه یک خانه موسیقی ایران، اجرای کنسرتهای خیریه، اجرای چندین برنامه زنده در رادیو البرز.
No Comments